ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سلام
از امروز برگشتم به روال قبل
پیاده روی بهارانه ی عالی را انجام دادم
اما دلم میخواست به جای این لباس بهارانه ... یک لباس زمستانه پوشیده بودم
یه کمی هوا زیادی خنک بود .... ولی واقعا بهم چسبید
الانم در آفتابی ترین نقطه ی دفتر در حالی که خورشید خانوم قصد داره از شدت نور کورم کنه نشستم و دارم مینویسم
صبح داخل بی آر تی ، یه خانومی نشسته بود کنارم
(من اهل این نیستم که تا نشستم داخل وسایل حمل و نقل عمومی، شروع کنم با کنار دستیم حرف بزنم، تازه اگه کسی هم شروع کنه باهام حرف بزنه خیلی خوشم نمیاد)
هنوز روی صندلی کامل ننشسته بود که شروع کرد به حرف زدن
: خانوم چقدر صبح زود دارین میرین سرکار
من : : | فقط نگاه و یه لبخند خیلی کم رنگ
: شغلتون چیه که اینهمه زود میرین
من: کارهای کامپیوتری انجام میدم
: من هم میرم سرکار.... هرکاری سختی خودش را داره... صبح ها میرم یه جا تو آرایشگاه فال قهوه میگریم
من: : |
: بعدازظهرها تلفنی هرکی بخواد میرم براشون فال قهوه میگیرم
من : : |
: فالهام هم خیلی خیلی درسته... اینو همه میگن
: چند روز مریض بودم ، رفتم دعا نویس ... بهم گفت برات دعا نوشتن و ..........
: طلا میخرم ... از طلا خوشم میاد و ...........
: روز مادر کادو برای مامانم ............
: به نظرم آدم باید لباس هم بخره...............
: و.............
و من همچنان در سکوت به ایشون مینگریستم... اصلا متوجه میشد که این بحث به نظر من مفرح نیست؟ من به ادامه ی این بحث مایل نیستم؟ خب اینهمه سکوت کردم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در نهایت هم که دیدن من هیچی نمیگم فرمودن: خب شما خیلی از من بزرگتری اینا را خودت میدونی
ولی من اصلا از اون خیلی بزرگتر که نبودم هیچ... اصلا بزرگتر نبودم
پ ن 1 : دیشب گوشیم را دفتر جا گذاشته بودم ... بهم سخت گذشت
پ ن 2 : تصمیم داشتم تا آخر اردیبهشت آقای دکتر را نبینم و باهاش قرار عاشقانه نزارم... دیروز فرمودن : اصلا مهم نیست که تو چه تصمیمی داری ، من دلم تنگ شده و 5 شنبه باید بیام ببینمت، به شدت دلتنگم .... (لازمه بگم چند کیلو قند توی دلم آب شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
پ ن 3 : اوضاع زندگی خواهرم وحشتناکه... لجبازی.... و من نگرانم
پ ن 4 : هر سال یک سررسید که از همه ی سررسیدهایی که به دستم رسیده خوشگلتره میشه دفتر نوشته های اون ساله من... اما امسال یک سررسید کوچولو که ماله سال 90 هست منو شیفته ی خودش کرده... چه اشکالی داره؟؟؟؟؟
پیاده روی و ورزش تو بهار خیلی می چسبه.
با خواهرت صحبت کن همچنین با داماد. یه مدت سکوت کنن. کم کم آتیش می خوابه
اصلا یعنی من نمیدونم
یه آتیشی که فکر نکنم بخوابه
دیگه گاهی شعله ها طوری میسوزنن و ویران میکنن که جبران پذیر نیست
سلااام سلاام
فال قهوه... باید به اینجور آدمها اجازه داد که حرفشون رو بزنن و سبک شن و هیچی هم نگفت و مثل تو سکوت کرد...
فدای قند آب شده دلت ...
الهی که زندگی خواهرت هم روبه راه میشه
ممنون عزیزم
من با کی درد دل کنم ... یه دردی گذاشته تو دلم این خواهر که نمیدونی
تازه قسمم داده به هیچکس هم نگم
داغونم
داغون
اگه خواهرت گوش نمیده با دومادتون صحبت کن.
ببرشون مشاوره
کار از کار گذشته
ای بابا
سال نو مبارککککککککککک
چه تفاهمی . منم صبح ها قبل از شروع کارم میرم پیاده روی
یعنی این قدر اوضاع وخیم است؟
اره خیلی
لجبازی میکنند هر دو
اصلا شده اند دو تا آدمی که من هیچکدامشان را نمیشناسم
نمیگذارند از کسی هم کمک بگیرم.... خدا کمک کند
بهار عالیه
من که عاشقشم.
قرار بزار تو بهار بابا
منم عاشق بهارم
شاید بشه شاید هم نه
کار عاشقی و زندگی مشترک که به شخص ثالث کشید .....................
باید مراقب بود حرمتها شکسته نشه
نه اصلا موضوع شخص ثالث نیست
خودشون دارن با هم لجبازی میکنن
و من اصلا مسئول پیدا کردن مقصر نیستم .... اما به شدت نگرانم
چون حرمت ها را شکستند
منظورم از شخص ثالث ،شما یا حکم یا بزرگتر بود
اهان
نه من مثلا خبر ندارم و نباید دخالت کنم
با ندونم کاری زندگی بر باد میره و بعدا یک عمر حسرت میخورن و ... .
باید یک راهی باشه. اون راه هم باید پیدا بشه.
دقیقا دنبال همون راه هستن
خودشون
و من بیچاره فقط میتونم غصه بخورم
چون دو تا ادم لجباز نمیزارن کسی کمکشون کنه