روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزتون عسل...

سلام

صبح با خوندن یک مطلب از یک وبلاگ بسیار برآشفته شدم

یعنی چی که بدون هیچ فکر و اندیشه ای دیگران را قضاوت میکنیم

ماها کی هستیم؟

جایگاهمون چیه؟

چرا به خودمون اینقدر حق میدیم که میتونیم دیگران را قضاوت کنیم؟؟؟؟؟

یعنی ما از خداوند بیشتر میفهمیم؟

حدود شرع اینقدر ضعیف و متزلزل هست که ما میتونیم خودمون اون را به سلیقه ی خودمون جا به جا کنیم؟

یعنی چی؟

واقعا حرص خوردما

هنوز هم دارم حرص میخورم

اینطوری پیش بریم هر روز یکیمون از وبلاگ نویسی فاصله میگیریم

و به زودی بلاگستان میشه گورستان وبلاگهای ترک شده

نکنیم

حق نداریم این کار را بکنیم با دیگران

با اعصابشون

با آرامششون

به خودمون بیایم و به خودمون بگیم زندگی همش این نیست که شعارهای نمایشی مون را تکرار کنیم

به خودمون بیام و به رفتارهامون فکر کنیم

دست از قضاوت کردن هم دیگه برداریم


خیلی عصبانیم



روزهام میگذره با طراحی و آرامش

با موزیک و نسکافه هایی که داداش مهمونم میکنه

با انگیزه هایی که سعی میکنه بهم بده و بی فایده است

دائم برام برنامه های خوندن زبان انگلیسی میفرسته .... سایت های کاریابی در کشورهای اروپایی... دلش میخواد از اینجا برم

میگه باید از این همه بی عدالتی و قضاوت های نابجا رها بشی

میگه بیا حداقل چند سالی تجربه اش کن

ولی من اینجا ریشه دارم

من اینجا به کسی عاشقم که نمیتونم ازش دور بشم

برای داداش یک ماگ قرمز هم خریدم

میخواستم کف ماگ با ماژیک سی دی براش یادگاری بنویسم ... یادم رفت


خواهرم ورزش و باشگاه را شروع کرده

دیروز رفته اسکیچرز خریده و دائم داره سعی میکنه به من انرژی بده

اما من وقت این قرتی بازیا را ندارم

همون پیاده روی صبحگاهی برام کافیه


امروز صبح که توی راه میومدم به این فکر کردم که من همه فصل ها را دوست دارم

در هر فصلی زیبایی های اون فصل را میبینم و لذت میبرم

سعیم را میکنم که در هر فصلی از امکانات همون فصل شاد باشم

خیلی خدا را شکر کردم بایت اینکه هنوز قادرم زیبایی ها را ببینم

خیلی شاکرم بابت اینکه نگاهم هنوز جای انگشتان خدا را تشخیص میده


اون یکی خواهر مانتوهای رنگی رنگی خیلی خوشگلی برای خودش دوخته

و منو تشویق به خرید پارچه های رنگی رنگی میکنه تا برام مانتو بدوزه

تا منم عین خودش رنگی رنگی بشم

اما من در این فصل به همین مقدار رنگی رنگی که خریدم قانعم

و قصد خرید اضافه ندارم

من یک هدف بزرگ 15 ساله برای خودم تعریف کردم که یک سال و خرده ایش گذشته

در حال پس انداز کردن هستم و بهتره ولخرجی نکنم

حالا خیلی هم صرفه جو نیستم ولی سعی میکنم ولخرجی نکنم


نمیدونم چرا امروز اینهمه لبریز حرفم

هنوز میتونم ساعتها حرف بزنم

مثل وقتی کنار للی نشستم و از هر دری سخنی میگیم

دلم تنگ شده

دلم همصحبت میخواد

شماها که نمیدونید ولی من از صبح ساعت هفت و نیم تا هفت و نیم شب توی دفتر تنهای تنها هستم

این روزها دفترم به شدت خلوته

مثلا دیروز از صبح تا شب حتی یک نفر هم بهم سر نزد....

اما خوبم

با موزیک و آرامش و طراحی

بیستمین روز تابستان...

سلام

روزتون بخیر

چقدر وبلاگستان خلوت و آروم شده

همه در تعطیلات تابستانی هستید؟

من که از دیروز شروع کردم به طراحی های لازم برای روزهای آغاز سال تحصیلی

خیلی کارهای عقب مانده ی زیادی دارم

روزهایی که روزه دار بودم زیاد کار انجام ندادم

و الان با سرعت بیشتری در حال انجام کارهام هستم

از صبح موزیک باکس را میزارم روی میز کارم و شروع میکنم به طراحی....

دیروز تا شب مشغول بودم و اصلا خسته نشدم




پ ن 1 : دلتنگ آقای دکتر هستم و این هفته هم خبری از قرار عاشقانه نیست

پ ن 2 : امروز خواهرم میخواست منو ببره خرید اما نتونستم برم و الان عذاب وجدان دارم

پ ن 3 : به نظر شما چرا هر روز چند بار وبلاگ ماهی را باز میکنم ؟؟؟؟ با اینکه میدونم رمزیه و نمیشه رفت داخلش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بعد از سه روز تعطیلی...

سلام

روزهاتون از عشق گرم و پر نیرو

خوبین عزیزای دلم؟

روزهای تعطیلی خوبی سپری شد

به مهمون بازی

به دیدار عزیزانی که لااقل یک ماه ندیده بودمشون

سالادهای خوشرنگ تابستونی درست کردم

با کسایی که دوستشون دارم هندونه های خنک خوردیم و با هم حرف زدیم و خندیدیم

هلو و شلیل و زرد آلوهای خوشگل و خوشرنگ را شستم و از لمس نعمت های خداوند کلی شکر کردم

روزهای خوب با طعم شربت هایی که لبریز از محبت بودن نه لبریز از شکر

در کنار عزیزانم مهمونی رفتم

مهمون های زیادی داشتیم

ساعتهایی را کنار مادربزرگ مریضم گذروندم و لبخند را روی صورت غمگینش دیدم

با مغز بادوم حسابی وقت گذروندم

تا جایی که فرصت اجازه داد برای چهل تیکه ی دوست داشتنی م وقت گذاشتم

یه کم کتاب خوندم

سعی کردم قرآن خوندنم را ادامه بدم

آهنگ گوش دادم

با دختر خاله ها و خواهرهام و دختر دایی ام  رقصدیم و خندیدیم

خلاصه روزهای خیلی بینظیری را سپری کردیم...

امروز صبح پر از انرژی بیدار شدم

اول از همه برای آقای دکتر چند تا پیام عشقولانه نوشتم

بعدش حمام و سرحال

رسیدم دفتر

یخچال را روشن کردم

پدر کلی طالبی و گرمک و هندوانه برام خریدن

گردگیری کردم

موزیک باکسم را روشن کردم

و الان با یک لیوان بزرگ آب یخ نشستم و دارم به دوستایی که خیلی  دوستشون دارم یادآوری میکنم که شاد بودن سخت نیست...




پ ن 1 :     یک نفر با سرچ  کلمه «آیش باغچه» به وبلاگ من رسیده

این تفریح جدیدم شده که بیینم با چه کلمه ای به اینجا رسیدن...

عکس ها

مدتهاست عکس داداشم را با یه آهنربای جینگول وصل کردم به کیس کامپیوترم

جایی جلوی چشمم....

مدتهاست عکس آقای دکتر داخل کیفم یه جایی هست که خودم میدونم و هر وقت دلم تنگ میشه...

مدتهاست عکس مغز بادوم زمینه صفحه ی کامپیوترم هست

مدتهاست عکس خواهرام را گذاشتم داخل قاب و گذاشتم داخل اتاقم

مدتهاست یک عکس از دوران دور خودم گذاشتم کنار آینه

مدتهاست عکس عزیزی که آقای دکتر از دست داده را جایی روی تبلتم قایم کردم



چقدر ما با عکس ها ارتباط بر قرار میکنیم

دلتنگ میشیم

خوشحال میشیم

لبخند میزنیم

داشتم توی گالری عکس هام دنبال چیزی میگشتم

یک عکس کلی منو خندوند

یک عکس اشکم را درآورد

یک عکس کاری کرد که دنبال یک عکس دیگه بگردم

یک عکس وادارم کرد کسی را به یاد بیارم

یک عکس باعث شد همون لحظه به کسی مسیج بزنم و حالش را بپرسم

و .....



اینها خاطره های ما هستند

اینها لحظه هایی هستند که ثبت شدند

گاهی برای رهایی از گذشته باید تمام عکسها را دور ریخت.... من یکبار این کار را کردم


امروز با عکس ها مشغول بودم

عکسها و خاطره ها


شما هم مثل من عکس ها را دوست دارین؟

پیشاپیش...

سلام

پیشاپیش میگم عیدتون مبارک

همه طاعاتتون قبول

انشاله که همیشه ، این صفاتی را که در ماه رمضان تقویت کردیم پیش خودمون نگه داریم

دیروز ظهر از دفتر اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برای خرید یک گارد برای گوشی داداش کمی پیاده بروم

وای، این بدترین تصمیم در این ماه رمضان بود

سرظهر... آفتاب داغ... تابستان ملتهب

گارد را که خریدم دیگر هیچ نفسی نداشتم

به خونه رسیده و نرسیده نماز خوندم و خوابیدم

تا نزدیک افطار هم خواب بودم

اما با صدای مغز بادوم بیدار شدم و کلی انرژی گرفتم







پ ن 1 : این ساک های کنار سالن بدجور به من کج دهنی میکنند

پ ن 2 : مغز بادوم عاشق تکه های چهل تکه است ... هر دفعه میاد خونمون کلی با این تکه ها ور میره

پ ن 3 : فردا کلی مهمون خواهیم داشت

پ ن 4 : بعد از یک ماه باز بساط کیک پزیم را راه میندازم

پ ن 5 : دلم نیومد از این خلاقیت برای سرچ بگذرم ... با سرچ «ماه در رمضان ناپدید میشه»  به اینجا رسیدن...

یک روز دیگرباقیست....

سلام

روزتون لبریز از خوشی های بی پایان

خوبین؟

از صبح میخوام پست بزارم ولی اینترنت اجازه نمیده

قطع و وصل میشه

کانکت نمیشه

اصلا یه وضی....




دیروز بعد از ظهر مادرجان نوبت دکتر داشتن

از اون دکترا که رفتنت با خودت هست - برگشتنت با خدا....

از بس که شلوغ  بود

خلاصه که تا برگردیم با مادرجان ساعت نزدیک ده شب بود

تا رسیدم دیدم سه تا ساک بزرگ مارک منچستر توی راه پله هست....

بعله داداش جان رفته بودن ساک های مربوط به مسافرتشون را خریده بودن

چه غمی داشت این صحنه....

یه ساک بزرگ و یک ساک کابین قرمز رنگ و یک ساک سرمه ای رنگ بزرگ

یه کوله ی خوشگل زرشکی...

ولی من فقط بغض کردم

دیدم داریم هی نزدیک و نزدیک تر میشم به رفتنش....

براش دعا کنید




پ ن 1 : للی بهم زنگ زد ... از شدت غصه ای که براش میخورم اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم

پ ن 2 : بعضی ها اگه هزار بار هم سرشون به سنگ بخوره باز عاقل نمیشن

پ ن 3 : مامانم برای مغز بادوم یه جفت کفش تابستونی عیدی خریدن... گذاشتم روی میز پذیرایی و از هر طرف رد میشم فقط نگاهش میکنم

پ ن 4 : من فهمیدم من و آقای دکتر مهارت ابراز دلتنگی به هم را نداریم هر وقت به شدت دلتنگ میشیم اول دعوا میکنیم... بعد قهر میکنیم ، بعد با گریه و زاری به هم میگیم که دلمون تنگ شده...

روزهای آخر ماه رمضان

سلام

تابستان تازه نفس و ملتهب داره هر روز گرمتر و گرمتر میشه

میوه های تابستانی در اوج خودشونن

لحظه ها آفتابی و شیرین و پر از مزه و طعم و بوهای مختلفه

همه چیز زیباست

همه چیز میتونه رویایی باشه

همه چیز میتونه لبریز از لذت باشه....





امروز صبح اینستاگرام گردی میکردم

فکر کردم چقدر از ماها واقعا مسلمان هستیم...

نه به کلمه

نه چیزی که بهمون ارث رسیده

چیزی که واقعا بخواهیم

دینی که انتخاب کرده باشیم

نه یک حجاب اجباری

نه گرسنگی کشیدن

چقدر از ماها واقعا به این دین اعتقاد داریم

لابلای عکسهای اینستاگرام میچرخم و بیشتر این سوال در ذهنم رنگ میگیره

نمیشه لذت برد در چهارچوبهای دین؟

نمیشه شاد بود با خط و مرزهای مشخص؟

نمیشه یک سری چیزها را به جای اینکه نشانه روشنفکری و امروزی بودن بدونیم با دقت بیشتری بررسی کنیم؟

حتی گاهی متعجب میشم که ماها یک چیزهایی را به عنوان قانون یک کشور میتونیم بپذیریم ولی به عنوان قوانین دینی نه!!!!!

هرکدام برای خودمون به شکلی دین را دست کاری میکنیم و علتهای عقل پسندی هم براش انتخاب میکنیم!!!!

من از اجبار حرف نمیزنم... از اختیار... از چیزی که یا باید باشه یا نباشه... یعنی میشه هرکدام هرکاری دوست داریم بکنیم و در جاهایی هم فریاد دین خواهی و مسلمانی سر بدیم...

من که در حیرتم!


(لطفا اینا را بدون قضاوت بخونیم... ولی کمی فکر کنیم

مثلا فلانی  روزه میگیره ولی گفته مگه میشه اینهمه ساعت آب نخوریم و من روزه میگیرم ولی آب هم میخورم... !!!!

(خب اصل روزه امساک از خوردن و آشامیدن هست... )

ایشون میتونه بگه من حرمت ماه رمضان را نگه میدارم ... ولی نمیتونه قانون جدید روزه داری از خودش در بیاره که.... تازه روزه داری در صورتی هست که کسی سالم باشه... توانایی داشته باشه... هزارتا اما و اگه ... که در صورتی که نمیتونیم نگیریم....


یا مثلا فلانی فرمودند : شوهر خواهر آدم که دیگه نامحرم نیست !!!!


فلان خانوم در فامیل که بسیار هم مومن و معتقد هستند خیلی راحت میگن پسرم روزه میگیره ولی نماز نمیخونه... چه اشکالی داره... نماز جای خودشه روزه جای خودش... !!!!! (پسر ایشون سی سال سن دارن)


من به شخصه دین را اصلا زوری نمیدونم

دین اختیاری هست

انتخابی هست

ولی نمیشه قوانین بهش کم و زیاد کرد

نمیشه بگیم من نماز قبول دارم ولی روزه نه...

نمیشه بگین من دروغ نمیگم اما حجابم رعایت نمیکنم

عزیزم دین چهارچوبهای مشخصی داره

تازه جالب این هست که این دین اصلا سخت گیر نیست



لازم به ذکره که من اینجا ادعای دین داری و مسلمانی ندارم

خودم هزاران عیب و اشکال دارم

ولی لااقل از خودم قوانین جالب برای دیگران صادر نمیکنم




پ ن 1 : ختم دومم هم به پایان رسید.

پ ن 2 : در ادامه و تکمیل پتوی چهل تکه ، عین یک لاک پشت پیر دارم پیش میرم

پ ن 3 : اون پول به دستم نرسید و عیدی هم نخریدم... اما یه حسی بهم میگه حالا نه به اون وسعت ولی برم برای همه هدیه های کوچولو تهیه کنم

پ ن 4 : تاحالادر نماز عید فطر شرکت نکردم ... این خیلی بده؟

به خواهش...

واقعا دلم میخواد بدونم اون کسی که با سرچ کردن:

« لاک میزنه پسره به ناخوناش»

رسیده اینجا فازش چی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گوگل دقیقا فازش چی بوده که اونو رسونده به اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


c34_1.jpg

مامانم را باید بیارم تا غیبتم مجاز بشه؟

سلام دوستای عزیزم

چقدر دلم براتون تنگ شده

در این روزها و ساعات و لحظه های قشنگ به یادتون بودم

چند روزی اصلا حال خوبی نداشتم

چند روزی درگیر افکار بد بودم

حال جسمی هم که با این روزه داری دیگه تعریف کردن نداره

خلاصه که چند روز به خودم و افکارم مرخصی دادم

توی خونه موندم

یه عالمه در پیشبرد اهداف چهل تکه ام قدمهای بلند برداشتم

a1jz_photo_2016-07-02_09-49-28.jpg

سریال «فرار از زندان» را تمام کردم

کلی ختم قرآنم را جلو بردم ... دیگه آخرای ختم دوم هستم

و حتی دیروز که جمعه بود که در کارهای آشپزخونه برای افطار به مامان کمک کردم ... دورچین ظرفها را آماده کردم ... سیب زمینی سرخ کردم .... خیارشور برش زدم... ذرت ها را دانه کردم ... گوچه گیلاسی های محصول باغ را شستم ... جعفری ها را خرد کردم ... فلفل دلمه ای های دوست داشتنی را رشته رشته کردم ... حتی بعدترش جارو زدم ... گردگیری کردم ...



راستش را بخواین چند روزی به شدت دچار حالت های بدبودم... حس های بد...

و بعد یهو به خودم اومدم

چند روز که میتونست خیلی زیبا باشه را از دست داده بودم

و یهو شروع کردم به بازسازی لبخندهای گنده...

شروع کردم به دوست داشتن خودم

به عاشقی کردن

و بعد خوب شدم

الان خوبم... احساس خوشبختی دارم... به هزارتا چیز خوب فکر میکنم

کلی برنامه های خوب دارم

و کلی فکرها و ایده های ناب برای آخر هفته ای که بعد از یک ماه عسل.... قراره جشن گرفته بشه...





پ ن 1: شاید باور نکنید ولی به یاد تک تک تون بودم

پ ن 2 :  آقای دکتر درگیر کارهای مربوط به شغلشون هستن و این روزها کمی کمرنگ تر هستن

پ ن 3 : بیماریم به طور چمشگیری خودنمایی کرده و به طور وحشتناکی منو از خودم رنجونده

پ ن 4 : هنوز هیچ هدیه ای برای داداش نخریدم



رقیق و کمرنگ

سلام عزیزانم

طاعاتتون قبول

من هستم

میخونمتون

ولی دیگه زیاد انرژی برام نمونده

خیلی رقیق و کمرنگم ... اما دوستتون دارم

خیلی خیلی هم به یادتون هستم



روزی دیگر

سلام

یک روز دیگه شروع شده و لحظه های تازه ای به ما هدیه شده

امروز با این هدیه چیکار کنیم؟


صبح اول وقت یه کمی قرآن خوندم

بعدش آقای دکتر زنگ زدن یک ساعت حرف زدیم

بعدترش نشستم پشت سیستم تا یک چیزی را که دقیقا یک هفته است قراره طراحی کنم... طراحی کنم

اماااااااااااا

نمیدونم چی میشه که باز وبلاگم باز میشه و من دارم مینویسم


من بیشتر سالها ، ماه رمضان دفتر را تعطیل میکردم

و این تعطیلی یک فراغت خیلی آرامش بخش برام به ارمغان میاورد

و این آرامش و فراغت باعث میشد وقت داشته باشم و برای افطار و سحرها حسابی آشپزیهای باحال انجام بدم

اما امسال ... اومدم سرکار و هیچ کاری انجام ندادم



پ ن 1 : للی بهم نیاز داره ... نمیدونم چرا بهش زنگ نمیزنم و بهش دلداری نمیدم

شاید از کاری که کرده واقعا عصبانیم


پ ن 2 : از تلفن و موبایل و حرف زدن باهاشون بیزارم

اما آقای دکتر که زنگ میزنه چشمام برق میزنه


پ ن 3 : به نظرتون برای داداشم که میخواد بره ... چی کادو بخرم؟

سوال مسخره ای بود؟






پدر...

گیوتین (همون دستگاه برش کاغذ) مان خوب کارنمیکرد

بابا امروز دفتر بودند

گفتند : زنگ بزنم سرویس کار

من هم گفتم : بابا جون بیا خودمون درستش کنیم

و ایشان هم سریع تر از من پذیرفتند





هزار بار گفت حواست به این تیغه باشه

خیلی تیزه

خیلی خطرناکه

و من همه اش چشمهایم به دستهای پدرم بود و ذکر میگفتم

پدر برای دستهای من نگران بود و من دل دل میکردم برای دستهای مهربانش

در لحظات آخر وقتی کار تمام شده بود ، بدون توجه دستم خورد به تیغه!!!!!!!!!!

خیلی آرام

پدرم از جا پرید... اول دعوایم کرد... بعد پرسید چی شد دستت....

نگرانی از چشمهایش میتراوید

میترسیدم اصلا نگاه کنم که چه شد....

زخم عمیقی نبود... خیلی هم خون نیامد

با یک پانسمان ساده کارش راه افتاد

اما....

باید پدر باشی تا حس آن لحظه ها را درک کنی

باید دختر باشی و عاشق بابایت که آن نگاهها را بفهمی





پ ن 1 : امروز سرم درد میکند

پ ن 2 : همیشه کار تعمیرات دستگاههای خودمان را دوست داشته ام

پ ن 3 : حال عجیبی دارم

آروزهاتون مستجاب

سلام

اینقدر بی انرژی شده بودم که باید پنجشنبه و جمعه را کامل تعطیل میکردم

الان پر از انرژی مثبت اومدم

یه عالمه خوبم

دیشب شب خیلی عزیزی بود

ولی من فهمیدم واقعا هیچ آرزویی برای خودم در این شب نکردم

خودم را دعا کردم

بهتره بگم خودمون را دعا کردم ولی همه را واگذار کردم به خود پروردگار

گفتم هر چی خیر و صلاحه

من اصلا نمیدونم چی خیر هست؟

بهتره چی پیش بیاد؟

پس برای خودمون از خداوند بهترین ها را خواستم ... نه چیز مشخصی



پ ن 1 : آخر مرداد داداشم میره... دیگه به طور قطعی مشخص شده زمانش... بلیطش را هم خریده

پ ن 2 : تمام شبهای گذشته تا سحر با آقای دکتر حرف زدیم... حتی دیشب با هم دیگه دعا خوندیم

پ ن 3 : هنوز سریال «فرار از زندان» تمام نشده

پ ن 4 : ختم دومم را با شوق بی حد شروع کردم

پ ن 5 : یه خبر ازدواج شنیدم که توی فامیل عین بمب منفجر شد....

پ ن 6 : برای خودم یک شال خیلی خوشگل خریدم و چند روز دارم همچنان ذوق میکنم

پ ن 7 : فقط دوازده تکه دیگه از پتوی من مونده که بافته بشه

پ ن 8 : بازم نظر در مورد رنگ زمینه ی پتو عوض شد

روزهای آرام روزه داری

سلام

طاعاتتون قبول


1- دیروز روز خیلی بدی برای دوستم بود

آدم باید از دوستی با افراد نادان دوری کنه...



2- با خواهرم نون هایی را که برای نذر گرفته بود پخش کردیم

و بعدشم افطار خواهر پز را بردیم خونه و تا آخر شب دور هم بودیم


3- مغز بادوم نقاشی هایی میکشه که دلم براش ضعف میره


4- دیشب سر یه جمله با آقای دکتر دعوامون شد

بیماریم دوباره به شدت عود کرد

بعد از کمتر از نیم ساعت آشتی کردیم و تا سحر حرف زدیم و گل گفتیم و خندیدیم و لاو ترکوندیم

اما موهای من بر نمیگردن


5- صبح اونقدر خواب آلود اومدم سرکار که تا یکی دوساعت واقعا انگار زیر آب بودم و همه چیز را محو میدیدم


6- فیلم «کوچه بی نام » را دیروز دیدم


7- ختم اول قرآنم تمام شد... میرم سروقت ختم دوم... کمی از برنامه عقبم

این ختم هایی هست که به تنهایی انجام میدم...

یک گروه ختم قرآن داریم که سه سال هست عضوش هستم و خیلی خیلی دوستش دارم


8- من یک قرآن کوچک دارم که خواهرم وقتی میخواستم برم مکه برام هدیه خرید

خیلی دوست داشتنی و خوشگله

اول اون قرآن تعداد ختم هایی که به تنهایی انجام میدم را با نیتش مینویسم

دلم میخواد هزاران ختم قرآن داشته باشم


9- دلم یک عینک آفتابی خوشگل و جدید میخواد


10- روزه داریها خیلی سخت شده برام... از خداوند طلب یاری میکنم


11- امروز به شدت تلخم

چرا عاقل کند کاری....

آخرش شد آنچه نباید...

دوست عزیزتر از جانم ، للی بانو سرش به سنگ خورد

صبح زنگ زد

صلوات شمار را دست گرفتم و شروع به دعا کردم

دو ساعت بعد زنگ زد

با گریه ی بسیارشدید

و من که جلوی پدرم هیچ عکس العملی نمیتونستم نشان بدهم

سکوت کردم

گریه کرد و ....

هیچ کاری هم از دستم بر نمی آید برایش...

روابط غلط ... رفتار غلط ... و حالا ....





پ ن 1: امروز را چندین و چند بار به للی بانو تذکر داده بودم

پ ن 2 : دیروز که من بسیار نگران بودم با خنده مساله را لوث میکرد

پ ن 3 : دوره و زمانه عوض شده.. آدمها عوض شده اند... ولی بعضی از چیزها....

پ ن 4 : حق دارید که این پست بسیار نامفهوم و بد است... اما من بسیار غمگینم


سوسک

سلام

خب چیه من از سوسک میترسم

دست خودم نیست

یه فوبیای وحشتناک حشره دارم که سوسک از همه برام وحشتناک تره

دیشب در عمیق ترین خواب ممکن حس کردم یه چیزی داره روی پام راه میره

با بلندترین و بنفش ترین جیغ از خواب بیدار شدم

زودی چراغ را روشن کردم

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بعله... یه دونه سوسک سیاه وحشتناک اونجا بود

توی رختخواب من

من روی پام حسش کردم

وااااااااااااااااااااااااااااااااای

نصفه حشره کش را زدم تو اتاقم...

پنجره و درب را بستم و وسط هال نشستم تا سحر شد

داداشم اومد و سوسک را نابود کرد

ولی بعد کولر را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد و بهم گفت من نگرانم خودت مسموم بشی




پ ن 1 : وقتی با اون حالت از خواب بیدار شدم و گریه کنان زنگ زدم به آقای دکتر... همیشه بلده منو آروم کنه

پ ن 2 : از صبح به شدت بی حالم

پ ن 3 : ناخودآگاه هی لابلای دعاهام یاد دوستای وبلاگی میفتم...