روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نبودن هام

سلام

حس بد دارم

بدم میاد حس های بد را اینجا منتقل کنم

من یه تیلوتیلوی رنگی پر از شورم... حق ندارم اشکام را بیارم اینجا

نمیخوام اینجا پر از گریه باشه

اما من تمام جمعه و تا این لحظه از شنبه م را تو بیمارستان گذروندم

داداشم دچار یه ویروس مسخره شده

کل خانواده دچار تنش های رنگارنگ شدیم

هی دورهم جمع میشیم به هم یادآوری میکنیم که هم دیگه را داریم و باز ادامه داره و تموم نمیشه....م

چرا اینهمه من باید قوی باشم

من اینقدرا هم قوی نیستم... چرا من حق ندارم بشکنم

اومدم اینجا تا تمام اشکهای فرو خورده م را بریزم

اومدم تا تمام گریه هایی که نکردم را بکنم

گریه نه از سر ضعف... از سر پر شدن... از سر لبریز شدن.. من قوی هستم و باز ادامه میدم

من امیدوارم و میدونم خدای من از تمام مشکلات بزرگتره

اما اشکا خودشون میچکن

آقای دکتر که باید این روزها پناهم باشه ، برام هیچ کاری نمیکنه، سرش به کار خودشه... کار داره

من حتی اندازه کارهاش اهمیت ندارم

شانه های تیلویی من دارن ذره ذره قوی و محکم تر میشن...

میدونم که هر دردی که منو نکشه حتما منو قوی تر میکنه

و من دارم قوی میشم

دارم تلاش میکنم خوب باشم

دارم سعی میکنم رفیق باشم...

سعی میکنم تکیه گاه باشم... اما من یه زنم... من نیاز به اون گوشه امن دارم

تو این چند روز لااقل صدبار دست داداشم را گرفتم و بهش گفتم هرچی بشه من پشتتم

اون نه اشکهای منو دید... نه صدای شکستن منو شنید

اما من اشکهاش را دیدم... اشکهاش را پاک کردم

سعی کردم مرهم باشم

سعی کردم یاور باشم

سعی کردم هوای همه را داشته باشم

اشکهام را تو خفا میریزم و لبخندها را نگه میدارم برای خانواده م

اما تیلوتیلو نیاز به گوشه امن داره

دلش یه شونه میخواد برای زار زدن... قدیما این شونه ی امن ، شونه های آقای دکتری بود که این روزها در بیرنگترین حالت ممکنه هستش و داره به شدت به کارهاش رسیدگی میکنه... و به وضوح بهم گفته که در زندگیش مهمترین چیز کارش هست.... و من هنوز بهش عاشقم...


امشب قراره باز بریم خواستگاری

داداشم به شدت مریض و بد حاله

تا همین یکی دو ساعت پیش تو بیمارستان بودیم... دوتایی

بعد رفتم براش یه سبد بزرگ پر از شیرینی های خوشگل خریدم که یه تزئین فوق العاده داشت... برای خواستگاری شب

رسوندمش خونه

و دیدم اونقدر پر از بغضم که حتی تحمل هوای خونه برام سخته

و اومدم دفتر

تا یه دل سیر گریه کنم و بعد برم... برم تا لبخند بزنم و همه را به شادی دعوت کنم

در حالی که در دلم چیزی شکسته... در دلم چیزی ترک برداشته... در دلم یک رنگین کمان پر احساس مرده...

یواشکی

دلم یه نگاه یواشکی میخواد ... از اون نگاهها که وسط یه عالمه سرما دل آدم  را گرم میکنه

دلم یه خط نوشته ی یواشکی میخواد ... از اون نوشته های که ناخودآگاه لبخند را به لب آدم میاره

دلم یه هدیه ی یواشکی میخواد ... از اون هدیه ها که همیشه مجبوری یه جایی ته کمد قایمش کنی و هی بری یواشکی بهش سر بزنی

دلم یه شماره ی یواشکی میخواد

یه چشمک

یه روز یواشکی ، دونفره

دلم برای یواشکی ها تنگ شده

از اون یواشکی ها که آدم را با آسمون پیوند میزنه

دلم یکی از اون حرفای یواشکیت را میخواد... از اون حرفای یواشکی که تا مدتها مزه ش زیر زبونم باقیه... و بعد هی تکرار میکنم و مزمزه میکنم

دلم از اون یواشکی های بی تکرار میخواد

اولین رستوران یواشکی

اولین بوسه یواشکی

اولین ...

اولین بودنش اصلا مهم نیست ... یواشکی بودنش هست که اونو جاودانه میکنه...

اینکه یواشکی دستت را دراز میکنی و نوک انگشتت را میزنی به نوک انگشتم و بعد ... کنار صفحه کاغذ با خودکار ژله ایت یه قلب ریز میکشی و بی صدا لب میزنی... دوستت دارم...

اینکه یواشکی بهم اشاره میکنی و لبخند میزنی

اینکه با اخمهای تو هم فرو رفته ات به من نگاه میکنی و چشمات برق میزنه

من دلم یواشکی میخواد

یواشکی های خیلی یواشکی...


هر دم از این باغ بری میرسد...

دستگاه تازه ای که خریدم صبح روشن نشد

با دلی امن و جانی مطمئن زنگ زدم به آقای سرویس کار

بله

همین الان آقای سرویس کار دستگاه تشریف آوردن...

فرمودن برد کنتزل دستگاه به فنا رفته... مبارک باشه....



اون یکی دستگاه هم در دم از کار ایستاد و با یک نگاه فرمودند یونیت نمیدونم چی چی اونم به دیار باقی شتافته

و ....



سعی میکنم هنوز لبخند بزنم

مرز درست و غلط

سلام

اصلا هم فکر نکنید که الان در دل تیلو تیلو عروسی به پاست...

دل تیلوتیلو خونه...

الان در جایی ایستادم که مرز درست و غلط را واقعا نمیتونم به سادگی تشخیص بدم

از دیروز صبح اینقدر مشاوره شدم که مغزم در حال انفجار هست

ما الان در جایی قرار داریم که یک دیوانه یک سنگ انداخته داخل یک چاه و جماعتی را گرفتار کرده...

و بدتر از اون این هست که تشخیص نمیدم مرض درست و غلط کجاست... و برای همینم دقیقه به دقیقه دارم با آدمهایی که احساس میکنم این راه را بهتر میشناسن ، مشاوره میکنم...



پ ن 1: فکر کنم دیشب در حال رانندگی،  دوربین برام تخلف 200 هزارتومنی ثبت کرد... کاش اینطور نباشه....

پ ن 2 : هندزفریم که گره میخوره و حال باز کردنش را ندارم میفهمم که خیلی دل آشوبم

پ ن 3 : از شدت اتفاقات دیروز تا امروز بدن درد دارم

پ ن 4 : من قوی هستم

چهارشنبه و سادات

سلام

روزتون لبریز از شادی های بی پایان

دیشب تا نیمه های شب در حال مهمون بازی بودیم و داشتیم خان داداش را تحویل میگرفتیم

تازه داداشم برام یک مته و پیچ گوشتی شارژی آورده که این روزها یکی از بهترین سرگرمیهای منه... همش دارم بهش ور میرم

تازه بعد از کلی پیچ بستن و باز کردن... رفتم سراغ آبرنگ و مداد رنگ سوغاتی... و یه عالمه نقاشی کشیدم

صبح که بیدار شدم حال بلند شدن از رختخواب را نداشتم

میخواستم یه ساعت زودتر بیام که اصلا میسر نشد...

تازه یکساعت کامل هم با آقای دکتر حرف زدیم

وقتی میخواستم لباس بپوشم دلم لباسای تیره نخواست...

درسته که یک هفته از فوت دایی جان گذشته.. ولی مگه دایی جان با لباسهای تیره ما زنده میشن

منم پالتو و شال صورتی خوشرنگ برداشتم و یک شلوار تمیز و خوش فرم که به چکمه هام بیاد...


امروز باید روز متفاوتی باشه


این همون داداش کوچولوی منه؟

سلام

قرار گذاشتیم که فردا شب برای اولین جلسه خواستگاری بریم

فقط من و مامان و بابا و داداش

یه کم دلشوره دارم

برامون دعا میکنید؟

دلشوره دارم چون یه گره کوچولو وجود داره...

ما هم میسپاریم همه گره ها را به دست لایق گره گشا...

توکل برخدا


یک دوست

ازش میپرسم : تعریفت از خودت چیه؟

میگه : من یه کاکتوس تنهام

من بهش نگاه میکنم

میگم : میدونی من چی میبینم؟

میخنده میگه : یک سبد گل خیلی گنده ، برای یک خواستگاری!!!!!!!!!!!

- خب عزیزدلم خودت را نمیشناسی ، یا داری سعی میکنی رد گم کنی؟

- سعی میکنم وسط این شلوغ بازار خودم را پیدا کنم

- گم شدی؟

- حتی ازونم بدتر... هیچوقت پیدا نشدم که بخوام گم بشم

- بدبین نبودی؟

- بدبین شدم

- چرا

- از اشتباهاتم درس نگرفتم....


زن بودن

چقدر زن بودن سخت است

از یکی از دوستانم متنی میخوانم که چشمهایم ابری میشود

متنی که گویای روزهای نوجوانی زیر سلطه سخت گیرانه پدری متعصب است ...

متنی که گویای روزهای جوانی زیر سلطه همسری سخت گیر تر و اخمو تر است...

چرا اینهمه زن بودن سخت است

چرا نمیشود راحت خندید

چرا نمیشود راحت راه رفت

چرا زن بودن در این نقطه از دنیا اینهمه سخت شده است...

چرا نمیگذارند هیچکس خودش باشد...

آسوده باشد

شاد باشد

چرا یک زن حتی برای لبخند زدن باید بترسد؟

چرا این  گوشه از دنیا... جایی که ما به خاکش اینهمه مهر و عشق داریم ... جای زن بودن و زندگی کردن نیست؟

گاهی مردد میشوم میان اینجا بودن و نبودن

من عاشق این زبان هستم

عاشق مردمان این سرزمین

ولی اینهمه سختی ...گاهی مردد میکند مرا در بودن در سرزمینی که اینهمه نامهربانیم با زن ها ... زن هایی که زاییده عشقند و عشق میزایند...

با خواندن یک دوست، بر آشفتم

دلم لرزید

دلم سوخت... برای تمام پدرهایی که مهرورزیدن را یاد نگرفتند...

برای تمام دخترهایی که مهر پدری را اینهمه نامهربان دریافت کردند...

برای همسرانی که نمیدانند چه زخم هایی به روح لطیف یک زن می تواند زد...

چقدر زن بودن سخت است


باران

سلام

روز ما که با یک باران نم نم زیبا آغاز شده

باران ، رحمت خداوند هست




پ ن 1: تا دفتر را در خواب رانندگی کردم و وقتی رسیدم خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام


پ ن 2: یک گیره کوچک داشتم مخصوص سرکردن با حجاب شالهام... 5 سال همراه و رفیق بودیم... بهش عادت دیرینه داشتم... دیروز مامان ازم گرفتن که استفاده کنن و گمش کردن... باورتون نمیشه در درونم سوگواریه


پ ن 3 : صبح زودتر اومدم تا کارهای عقب مانده را سامان بدهم

آغاز پروژه

سلام

روز بخیر

امروز مراسم هفتم خان دایی پدر جان هست...

این مراسم تو شهرهای مختلف شکل ها و مدلهای متفاوتی داره؟

مراسم هفتم در اصفهان بعدازظهر برگزار میشه و بعد از اون به سر مزار مرحوم میرن... و قضایای شام و دعا و زیارت عاشورا و ...

برای همین امروز هم تا ظهر سرکار هستم و بعد هم باید برم دنبال مراسم

الانم شلوغم

از دیشب هم قضایای مربوط به ازدواج داداش کلید خورده... باشد که رستگار شویم

اینقدر همش شوغیم

هی مهمون میاد... مهمون میره... یکی میاد ... یکی میره... خسته شدم

صبح هم خواب موندم

روزهای ملس...

سلام

صبح بخیر

دیدم آخرین پست ماله چهارشنبه هست...

پس باید گزارش بدم ، چون خیلی روزهای شلوغی بوده این روزها


چهارشنبه تا ظهر سرکار بودم... به امر مامان خانوم زنگ زدم نانوایی... نانهایی را تحویل گرفتم و بدو بدو رفتم خانه

نمونه اعلامیه فوت خان دایی را تحویل دادم تا اگه اشکالی داره برطرف کنند برای چاپ... ناهار خوردم و توصیه های اعلامیه را تحویل گرفتم و برگشتم دفتر... اعلامیه آماده کردم ... مشتریهای زیاد داشتم.. گفتن باید برای کتابچه های دعا صفحه ی التماس دعا درست کنیم ... اونا را تند تند درست کردم وخلاصه با هر سختی بود خودم را برای ساعت نه رسوندم خونه... تا ساعت یازده کتابچه ها را چسبوندم و مرتب کردم...

ساعت یازده دیدم پدر با خاله جانشون اومدن خونه...

خاله جان در یکی از روستاهای نه چندان نزدیک زندگی میکنن و حضورشون برای پدرم که مادرشون را از دست دادن خیلی رمانتیک بود...


داداش چیزی از زمان اومدن نگفته بود و من از صبح چهارشنبه به دلم افتاده بود که داره میاد

هرچی بهش زنگ و مسیج دادم جواب نداد و من چشم به راه شده بودم

شب نتونستم بخوابم... هی بیدار شدم ... هی خوابیدم... دیگه 5 صبح بی طاقت بیدار شدم... دوش گرفتم ... آماده شدم برای مراسم روز 5 شنبه ... یک دفعه یادم اومد داداش یه سیم کارت ایرانسل همراهش هست... به اون زنگ زدم و .................بللللللللللللللللله

جواب داد و از تهران داشت میومد... دیگه لبریز از شادی بودم

رفتم مراسم و بعد ترمینال دنبال داداش....

خیلی لحظه های خوبی را گذروندیم

اینکه چقدر سوغاتی های خوبی گرفتم بماند

براش دم راهی چیدم

براش هدیه خریدم

و ...

دیگه متوجه شدین که چرا اینهمه غیبت داشتم

الانم با یه دنیا کار تلمبار شده روبرو هستم

برام دعا کنید....

زمستان مبارک

سلام

همه روزهاتون مبارک و شاد... زمستان آغاز شد و امیدوارم زمستان سرد با دلهای گرمتون زیبا و بی نظیر باشه

از اونجایی که همه چیز در دستان قدرتمند پروردگار هست... و از اونجایی که ما یادمون میره که انسان هستیم و برنامه ریزی هایی که میکنیم فقط به لطف پرودگار عملیه ... دیروز بعد از گذاشتن اون پست بابا بهم زنگ زدن و خبر فوت دایی جانشون را به من دادن...

خب در نگاه اول دایی پدر نباید خیلی به من نزدیگ باشه...

اما واقعیت این هست که این پیرمرد نازنین مثل یک پدربزرگ به ما نزدیک بود...

خونشون هم در همسایگی ما بود

خودش هم ...

منم کارهای دفتر را رها کردم و رفتم برای مراسم...

خاکسپاری به سرعت انجام نشد و تا نزدیک بعدازظهر قضایا کش اومد... و البته شاید حکمت این قضیه این بود که این پیرمرد نازنین باید در زیر باران به خاک سپرده میشد... نزدیک به چند کیلومتر روی دستهای عزیزانش تشیع شد و بعد هم در زیر شر شر باران به خاک سپرده شد... خدایش بیامرزد...

من همیشه اخلاقای خیلی ویژه ی خودم را دارم...

زنده ها همیشه برام مقدم تر هستند...

برای همین در بیشتر قسمتهای مراسم شرکت نداشتم و در عوض با مغز بادوم زیر بادوم زیبایی های زیادی را تجربه کردیم

بعدش هم شب همه برای مراسم به منزل مرحوم رفتند و من و مغز بادوم جلوی بخاری، کلی بازی کردیم

دیگه گفتن نداره که از یلدا و خوردنیای خوشمزه ش خبری نبود...

گفتن نداره که بازار فال ها کساد شد... و گفتن نداره که ....




پ ن : گاهی از خودم میپرسم ، من و تو چقدر حرف داریم که هیچوقت تمام نمیشه...