روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک دوست

ازش میپرسم : تعریفت از خودت چیه؟

میگه : من یه کاکتوس تنهام

من بهش نگاه میکنم

میگم : میدونی من چی میبینم؟

میخنده میگه : یک سبد گل خیلی گنده ، برای یک خواستگاری!!!!!!!!!!!

- خب عزیزدلم خودت را نمیشناسی ، یا داری سعی میکنی رد گم کنی؟

- سعی میکنم وسط این شلوغ بازار خودم را پیدا کنم

- گم شدی؟

- حتی ازونم بدتر... هیچوقت پیدا نشدم که بخوام گم بشم

- بدبین نبودی؟

- بدبین شدم

- چرا

- از اشتباهاتم درس نگرفتم....


نظرات 11 + ارسال نظر
حامد دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 19:06

من مرموزم واقعا؟؟؟

اوهوم... نوشته هات یه هاله ابهام دورت درست کرده که خیلی حس خوبی میده

حامد دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 19:37

دنیا دانشگاهیه واسه یاد گرفتن وای بحال کسایی که مردود میشن و راهشون رو و بدتر از اون خودشون رو گم میکنن

نباید از خودمون غافل بشیم

رسیدن دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 20:17

سلام تیلوی عزیز من خوبی . دلتنگیت حالم رو بهتر کرد . جواب کامنت رو دادم . نگران نباش . بووس

mhr3A دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 23:47 http://matana.2fh.co/

به امید روزای خوب بی وقفه براتون، باعث افتخاره به سایت منم سر بزنین ممنونم به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
96518

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 08:49

سلام و صبح بخیر دوست خوبم

سلام همه عمرتون به خیر و شادی

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 09:01

گاهی افراد هویتی ندارند
و شاید بشه بگیم از زیر بوته بیرون امده اند
نه اینکه پدر و مادر نداشته باشند
بلکه شخصیت و منش ندارند
و اگه پدر و مادر نداشتند اما شخصیت داشتند
بسیار بهتر بود

وای بر ما که اگر گم کرده خویش باشیم

گاهی نمیشه اینطور قضاوت کرد

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 10:59

شعری از فریدون مشیری برات می نویسم در ارتباط با گم کردن خویش



من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها

من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 11:13

گاهی وقتا برا اینکه هویت خویش را پیدا کنیم باید گم شد و خود را به دست فنا سپرد ، گاهی بقا در فنا شدن است....
باید رفت و از همه ناپاکی ها و پلشتی ها دور شد تا قابل بشی
باید از جان گذشت تا لایق جانان شوی
کاکتوس با همه خارهایش با همه تنهایی هایش زیبا ترین گل را تولید می کند . باید قطره شوی و بخار شوی و فنا گردی تا مبدل به ابر و باران شوی و به اقیانوس برسی .
باید هفت شهر عشق را همپای عطار بدوی تا به انالحق منصور حلاج برسی

اینا که گفتین خیلی عارفانه بود
من میدونم هیچ نسخه ی دقیقی نمیشه پیچید... مگر اینکه با کفش های اون آدم راه رفته باشی... با چشماش دیده باشی... با گوشهاش شنیده باشی

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 12:38

به یه نفر گفتن پل صراط از مو باریکتر و از شمشیر تیز تره
گفت یهو بگو راه نیست چرا خودتو خسته می کنی

حالا شما میگین مگه اینکه با کفش هاش راه رفته باشی و ....
یه دفعه ای بگو نمی تونی اون حالت را درک کنی و بس

من همیشه از قضاوت کردن دیگران میترسم
همیشه از اینکه چیزی بگم که بعدها به همان چیز امتحان بشم میترسم
شاید برای همین اینطوری مته به خشخاش گذاشتم
شما به دل نگیر

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 13:06

نه عزیز نه به و نه به قلوه و نه به کبد و مهده و لوازامعده و پانکراس و ... نمیگیرم

خوب کاری میکنی

امیر سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 14:04

خدا نگهدار دوست خوبم

خدایار و نگهدار شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد