روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوباره یک هفته ننوشتم!!!!

سلام دوستای خوبم

دیگه باید برای خودم جریمه در نظر بگیرم

چطور یه هفته گذشته و ننوشتم؟؟؟

البته ناگفته نماند که دوباره مریض شدم

نمیدونم اسمش انفولانزاست، سرماخودگیه، یا هرچی... فقط میدونم دو روز را در بیهوشی مطلق به سر بردم...

دوشنبه را روزه گرفتم... سه شنبه را هم

چهارشنبه خیلی بی حال بودم... اما سحر بیدار شدم و روزه....

ولی از ظهر به بعد کلا از حال رفتم

و بعد تب و لرز

بعد هم گلو درد و بدن درد شدید....

دیشب نیمه های شب تب و لرز شدیدی داشتم، دندونام از سرما به هم میخورد و چند دقیقه بعد چنان خیس عرق میشدم که تمام رختخوابم خیس بود....

ولی بعد از چند ساعت و نزدیک صبح انگار بهتر شدم

صبح دوش گرفتم و حالا انگار کمی بهترم....

اینهمه برنامه ریزی داشتم برای تک تک لحظه های اسفند و بعدترش زمان...

اما کلا اسفند را به بیماری گذروندم...




پ ن۱: عیدی فسقلیا را زودتر خریده بودم و فقط مانده کادو کردنشون


پ ن۲: همسایه پایینی زنگ زد حالم را پرسید و گفت تعجب کردم امسال هنوز توی فلاورباکس گل نکاشتید...

وقتی فهمید به شدت مریضم، گفت امسال من اینکار را انجام میدم...

البته اگه یادتون باشه پارسال هم خودش زحمت این کار را کشیده بود

بهتر بشم و برم پایین حتما عکسش را براتون میزارم توی اینستاگرام


پ ن۳: برای پدرجانم هم هنوز گل نبردم

در اولین فرصت....

اونم عکس میدم


پ ن۴: گلدانهام هم در انتظار رسیدگی هستند


پ ن۵: اخ اخ

یه ماجرایی هم با پشت بام داریم که فعلا حال تعریف کردنش را ندارم

ولی بعد حتما براتون میگم...

باید از این مواد عایق بخرم و یه قسمتی را ترمیم کنم....

روزگاری که میگذرد....

سلام

روز آفتابیتون بخیر

نور و روشنایی مهمانِ خانه های دلتون

با بدوبدوهای اسفندماهی چه میکنید؟

رسیدیم به ده روز آخرسال و شمارش معکوس....



پنجشنبه از صبح رفتیم خونه خاله جان تولد بازی

همزمان با خاله و اطلسی رسیدیم و با هم رفتیم داخل

خاله جان از درختی که توی باغچه خونشون هست برامون نارنج اورده بودند

کادو بازی و تولد بازی 

خواهرجان و پسته و فندوق هم اومدند

خواخرجان و مغزبادوم یه کمی دیرتر اومدند چون مغزبادوم آزمون انلاین زبان داشت

در نهایت دور هم ناهار خوردیم

خاله یه مانتوی لنین خوشگل برای خواهرجانش کادو آورده بود، اما دقیقا مطابق سلیقه من بود و خاله خیلی دوستش نداشت و اینگونه شد که کادوی تولد به نام خاله، اما به کام من شد....

بعدازظهر با خاله رفتیم یه سر به یه مریض بدحال زدیم و برگشتیم برای ادامه تولد بازی...

تا ۱۱ شب هم دور هم بودیم

برگشتیم خونه و ساعت از ۱۲ گذشته بود که مادرجان دلشون شور زد برای اون مریض و قرار شد بریم خاله را سوهر کنیم و یه سر به مریض بزنیم

تا رسیدیم ساعت یک شب بود و اتفاقا مریض تنها و بدحال بود...

تا صبح ماندیم

صبح برگشتیم و سه ساعتی خوابیدیم

با صدای زنگ اقای سرویسکار آسانسور بیدار شدیم 

اون آقای کازش را انجام داد و رفت

من و مامان هم سرگرم کمدها و مرتب کردن و جابجایی ها شدیم

ساعت ۵ ناهار خوردیم و غذا برداشتیم همراه آبمیوه و باز رفتیم سراغ مریض...


امروز صبح ماشین را بردم نمایندگی برای سرویس سالیانه

بعدش هم با مادرجان رفتیم به و سیب خریدیم برای خشک کردن

تازه رسیدیم خونه

گفتم باید نوشتنها را منظم کنم

برای همین این پست را با گوشی نوشتم...

غلط غلوطهای منو نادیده بگیرید...



پ ن۱: نی نی دختردایی جان به دنیا اومد

کوچکترین عضو فامیل


پ ن۲: تقویمها را چاپ کردم و روز تولد خاله برای همه بردم

همه مثل هرسال کلی ذوق کردند


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.... وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

سلام

روزتون زیبا

اسفند ماه قشنگترین پر از بهترین ها

روزهای آخر زمستونتون دلچسب

امیدوارم دلخوشیهاتون روز به روز زیادتر بشه

براتون سلامتی و شادابی و دلخوش آرزو میکنم

بعدش جیب پر پول و ثروت حلال و برکت در مال

دلم میخواد هممون در آرامش و آسایش زندگی کنیم

دلم میخواد برای هر چیزی که میدویم و تلاش میکنیم دست یافتنی باشه

درسته که جوجه ها را باید آخر پاییز شمرد... اما ته زمستون که سال تمام میشه هم یه حساب کتابی بکنید ببینید برنامه هاتون برای سال جدید چی هست

یه نگاهی به سالی که گذشت

یه برنامه ریزی کلی برای روزهای پیش رو

لیست آرزو درست کنید

برای خودتون هدف مشخص کنید

بالاخره آدمیزاد نیاز به امید و انگیزه داره



دیروز تا 3 سرکار بودم

پسرعمه زنگ زد و یه عالمه حرف زد و در نهایت برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چرا من جوابش را میدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رفتم خونه و ناهار خوردم و اصلا نفهمیدم چطوری بیهوش شدم



امروز صبح بدو بدو رفتم دفترخانه

یکی دوتا از وکالتهایی که گرفته بودم اشکال داشت و زمان گرفتن وکالت متوجه اون اشکالات ریز نشده بودم

رفتم ببینم چیکار میشه کرد

که البته یکی دوتا راه کار داد و منو ارجاع داد به بانک و پیشخوان و فلان و بیسار... بگذریم

نمیشد روزم را خراب کنم

رفتم دفتر پیشخوانی که گفته بود و اون آقایی که گفته بودند برم پیششون نبودند ... منم بانک را بیخیال شدم و اومدم دفتر

قرار بود یه کار عجله ای برای یکی انجام بدم که انگار منصرف شده بود و کنسل کرده بود

گفتم تند تند پستم را بنویسم و برم سراغ ترانس زدن میناکاریها

دوستای قدیمی تر یادشونه که این قسمت میناکاری را چون ریخت و پاش زیادی داره و همه جا را کثیف و نامرتب میکنه خیلی دوست ندارم

ولی خب چاره ای هم نیست ... باید انجامش بدم

اگه این کار را بکنم ... میتونم زنگ بزنم کوره و نوبت بگیرم و کارها را برسونم به کوره



میخواستیم برای تولد خاله جان سوپرایزشون کنیم

ولی خودشون پیش دستی کردند و همه مون را دعوت کردند برای فردا

من و یکی از خواهرها یه ست لحاف (پنبه دوزیها) و ملافه و روبالشتی خریدیم

که البته اینترنتی خریدیم و آدرس خودشون را دادیم و چند روز پیش رسیده بود دستشون و سوپرایز شدند و کلی ذوق کردند

اینا را گفتم که در جریان باشید تیلوتیلو طبق معمول پنجشنبه نیستش...





پ ن 1: امروز میخوام تقویم ها را چاپ کنم و فردا ببرم که به همه بدم


پ ن 2: میخوام یکی از عکسهای خاله جان و آلاله را که توی گوشیم دارم چاپ کنم روی تخته شاسی و ببرم براشون

فکر کنم خوششون بیاد


پ ن 3: میخواستم چسب بزنم به یه وسیله ای یه قطره ش ریخت روی بلوزم

دقیقا جلوی بلوزم...

و کلی حرصم دراومد


پ ن 4: جناب پسرعموجان به نظرم دست از قهر بردارید آخر سالی...



پ ن 5: من با لطف پروردگار با وجود همه غصه ها تونستم با غصه نبودن ها و دلتنگی ها کنار بیام

اما حالا فهمیدم هنوز سوگوار و داغدارم...

هر ضربه و تلنگر کوچیکی دلم را اندازه یه طوفان آشوب میکنه



پ ن 6: برای آقای دکتر یه چیزی تعریف میکنم و یه عالمه میخندن

نیم ساعت بعد زنگ زده بهم میگه ... یه بار دیگه تعریف کن... خیلی خوب تعریف کردی... کلی خندیدیم... دلم میخواد بازم بخندم ...



پ ن 7: منتظر ماه رمضان هستید یا نه؟


من آنِ توام مرا به من باز مده . . .

سلام

روز قشنگ اسفند ماهیتون بخیر

اصلا روزتون قشنگ

اسفند ماهتون قشنگ

روزگارتون پر از بوی بهار

براتون شور و شوق و هیجان و حال خوب آرزو میکنم ...

امروز اینجا هوا بینظیر و عالیه

هوای تمیز

خنکای بهاری

و یه عالمه آفتاب مهربون و روشنایی دلچسب...

من به نور زنده ام

آدمی هستم که روزهای ابری دلم برای آفتاب تنگ میشه

من روشنایی ها را دوست دارم ... اینکه صبح بیدار شم و ببینم بازی نور شروع شده ....



دیروز تا برم خونه ساعت 3 بود

تصویری با عموجان صحبت کردم و یه بار دیگه دلم گرفت

از اینکه یکی یکی عزیزام دارن تبدیل به تصویر میشن

من دوست دارم عزیزام را از نزدیک ببینم و در آغوش بگیرم و عطر وجودشون را حس کنم

ولی خب ... فعلا به جبر جغرافیا باید با این موضوع هم کنار بیام

با داداشم و همسرش حرف بزنم و هی بغض فرو بدم ... بگذریم ...


خلاصه که بعد از تماس با عموجان ناهار خوردیم و اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم

یکساعتی خوابیدم و بعدش دوش گرفتم و خونه خواهر دعوت بودیم

مغزبادوم چشم به راه بود و یکی دو باری زنگ زد

آماده شدیم و رفتیم

دایی جان و دخترهاش را دعوت کرده بود و ما...

بگذریم که خیلی دلم گرفت که اون خواهر را دعوت نکرده بود... و خیلی خیلی از این موضوع غمگین شدم ولی چه میشه کرد...

دور هم بودیم و شام خوردیم و حرف و حرف و حرف

تا نزدیک ساعت 12 دور هم بودیم و تا جمع و جور کنیم و برگردیم سمت خونه ساعت 1 شد

دیگه بیهوش بودم...


صبح اومدم سرکار

هوا عالیه

یواش یواش صدای پای بهار از هرگوشه ای شنیده میشه

دلم میخواد با للی برم بیرون و قدم بزنم

ولی امروز هم شلوغم و باید به کارهام رسیدگی کنم

میخوایم آخر هفته تولد بازی راه بندازیم برای خاله جان... باشد که رستگار شویم...







پ ن 1: چند روز پیش میز آرایشم را مرتب و تمیز کردم

اندازه یه پلاستیک بزرگ هرچیزی را که تاریخش گذشته بود و چیزهایی که دیگه ازشون خوشم نمیومد، را ریختم بیرون

یه عالمه چیز میز خریده بودم که بلا استفاده بودن و هی از این ور میزاشتم اونور... همه اونا هم رفتن و به تاریخ پیوستند...

در عوض یه عالمه ماسک لب و صورت و زیر چشم سفارش داده بودم که به دستم رسیده بود... چیدمشون جلوی دستم تا از همشون استفاده کنم ...




پ ن 2: یادتونه چندتایی کرم از آقای دکتر هدیه گرفتم برای تولدم!!!!

اصلا یادم رفته بود... آوردمشون جلوی دستم تا ازشون استفاده کنم




پ ن 3: چند سال پیش داداش و همسرش یه کیف خوشگل برای مادرجان سوغاتی آورده بودند

از اون مدلایی که مادرجان استفاده نمیکنن

اونم آویزون کردم به جالباسی تا توی فصل جدید بشه کیف من!!!

چه خبره یه عالمه از چیز میزامون را اصلا یادمون میره...

باید یه عالمه کیف و کفش از توی کمدم بریزم بیرون



پ ن 4: دیدن جای خالی ماشین پدرجان مثل خنجر به دلم فرو میره

هربار میرم توی پارکینگ ناخودآگاه چشمام خیس میشه

انگار امیدوارم بودم هنوز...

در را که باز میکردم و چشمم میخورد به ماشین حس میکردم بابا هستش... حالا دیگه نیستش...



پ ن 5:تا حالا در کنار حضرت یار همچین تجربه ای را نداشتم

و چقدر دوست دارم رفتارش را توی جمع های اجتماعی

و چقدر دوست دارم برخوردش با من را توی جمع های اجتماعی

و چقدر خوبه که هست...


همایون بادت این روز و همه روز

سلام

سلام به همه دوستای خوبم که اینقدر بهم محبت دارید و اینهمه ازم سراغ گرفتید

اصلا نمیدونم چی شد که یهو اینهمه روز گذشت و اینجا نیومدم

اصلا زندگی چرا اینهمه روی دور تند هست و چطوری تاریخها تیک میخوره



اون شنبه ای که بین التعطیل بود اومدم سرکار

ولی اونقدر کارهام فشرده بود که نتونستم بنویسم


یکشنبه را تعطیل بودم

و همش به رخوت و آرامی گذشت


دوشنبه ش که یهو اون جبهه هوای سرد سر و کله ش پیدا شد و برف بارید و همه جا سفید شد ، موندم خونه

استارت خونه تکونی را زدم و از اتاق مادرجان شروع کردیم

خودشون کمدها و کشوها را مرتب کرده بودند

منم تخت را جابجا کردم و پرده ها را درآوردم و خلاصه حسابی در و دیوار و پنجره ها را شستیم و خودمون را هلاک کردیم


سه شنبه هم باز هوا برفی و سرد بود و ترجیح دادم از خونه بیرون نیام

برای همین از صبح که بیدار شدم خودم را مشغول تمیزکردن اتاق مهمان کردم

تخت و مبل را از اتاق آوردم بیرون و زیرش را حسابی تمیز کردم

پرده و لوستر و ...

همه ملافه ها و لحاف و رواندازها را هم شستیم ...


چهارشنبه چند تا کار واجب داشتم که باید حتما میومدم دفتر

اومدم و تند تند کار کردم

خواهر جان بهم زنگ زد و گفت برام نوبت انجام کارهای پوستی گرفته و علیرغم میل باطنیم زورم کرد که باید برم ...

دیگه نشد پست بنویسم و سرظهر بدو بدو خودم را رسوندم کلینیک

حالا از کلینیک نگم که غلغله...

دو ساعتی نشستم و در همین حین چند تایی خانم اونجا بودند که خودشون مشغول صحبت با من شدند

در طی این صحبت ها یه خانم 68 ساله از تجربیات چندین و چند ساله و یه عالمه کارهای زیبایی که انجام داده بود گفت و گفت و گفت ...

و در همین موقع بود که دوتا پا داشتم... دوتا دیگه هم قرض کردم و الفرار...

بعد از دوساعت کامل توی مطب بودن، زمانی که نزدیک نوبتم بود ... فرار کردم و اومدیم بیرون و ترجیح دادم همچنان یه نچرال با کمی چروک و جای پای سن باشم ...

بعدش هم باید با مادرجان میرفتیم خریدهای روزانه و خلاصه تا برسیم خونه شب شده بود


پنجشنبه هم از صبح خواهرا و وروجکا اومدند خونمون

یعنی چشمام را که باز کردم عطر قورمه سبزی خونه را پر کرده بود

منم برای فسقلیا اسنک درست کردم که بیشتر بهشون خوش بگذره

تا شب هم همه اونجا بودند

شب حدود ساعت 9 بود که بهم یه خبری رسید که نشون میداد باید صبح کله سحر برم سمت قم ...

برای انجام یه سری کار که البته باید شنبه هم کارهای اداریش را پیگیری میکردم

این شد که خواهرا که رفتند با مادرجان یه چمدان کوچولو برداشتیم و وسایل را ریختیم داخلش و جمع و جور کردیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه

ولی دیدم همه بهم پیام دادند که صبح زود نرو و تو جاده برف و یخ هست و صبر کن کمی هوا بهتر بشه و آفتاب در بیاد

صبر کردم تا ساعت 9 صبح

9 صبح رفتم سراغ ماشین پدرجان و استارت!!!!!!

و روشن نشد که نشد... باطری ....

زنگ زدم به باطری فروشی که همیشه برامون باطری ماشین عوض میکنه... گوشیش خاموش بود

زنگ زدم به شوهرعمه جان که آچار فرانسه این مواقع هست و خدا خیرش بده که در این مواقع به داد آدم میرسه...اما ایشون هم شیفت بود و سرکار...

ماشین خودم را برداشتم و راه افتادم ببینم کجا میتونم یه باطری فروشی مشغول به کار اونم ... روز تعطیل... روز جمعه ... پیدا کنم

وقتی یک ساعت گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم که یکی پیدا کردم و ازش خواهش کردم با عجله بیاد و باطری ماشین را تعویض کنه...

دیگه تا اون آقا بیاد و باطری را تعویش کنه ساعت از 11 گذشت ...

حالا من ساعت 3 قم قرار دارم...

با مادرجان سوار شدیم و بنزین زدم و نزدیک یک ربع به 12 راه افتادیم

خدا را شکر هوا عالی بود

دو طرف جاده پر از برف بود و منظره برفی بینظیر و زیبا بود

کنار جاده عکس گرفتیم ... آهنگ گوش دادیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم

یکراست رفتیم «خانه معلم قم» ... ساعت 3 بود که رسیدیم

البته توی مسیر ماجرا را برای کسی که باهاش قرار داشتیم توضیح دادم و قرارمون شد ساعت 4

خانه معلم اتاق گرفتیم و چمدان و وسایلمون را گذاشتیم و پیش به سوی لوکیشن قرار

نزدیک 3 و 45 رسیدیم و دقیقا به موقع بود

اما ... اما ... اما ...

یادم رفته بود مدارکی که باید میبردم را از توی چمدان بردارم...

اینجا بود که دیگه از دست خودم واقعا عصبانی شدم ... اما ... اینجا بود که ناجی من آقای دکتر از راه رسید

ایشون هم برای کمک به من و اینکه تنها نباشم گفته بودند که میان...

ایشون رسیدند و ماجرای جاگذاشتن مدارک را گفتم و البته که عصبانی شدند ولی طبق معمول با آرامش گفتند که میریم و میاریم مدارک را

خلاصه که توی شلوغی عصر جمعه رفتیم به سمت خانه معلم و مدارک را برداشتم و برگشتم و البته کارها پیش رفت...

ساعت نزدیک 7 کارمون تمام شد و کارهای اداری ماند برای شنبه

مادرجان رفتند حرم و منم به صورت نامحسوس رفتم که یه دوری با جناب یار بزنم...

یه کمی توی ماشین حرف زدیم و توی کافی شاپ نشستیم و یه دمنوش خوردیم و بعدش من را رسوندند حرم

شام را از همون خانه معلم گرفتیم و شب بیهوش شدیم


صبح شنبه برای کارهای اداری رفتم و باید چند جایی میرفتم و آقای دکتر بازم خودشون را بهم رسوندند و کار حل شد

ساعت نزدیک 11 بود کارمون تمام شد و خداحافظی کردیم و من اسنپ گرفتم و رفتم سمت مادرجان

با همون اسنپ و مادرجان رفتیم به سمت جمکران

نماز ظهر را جمکران خوندیم

من زیر این گنبدهای آبی عجیب آرامشی دارم ...

بعد از زیارت برگشتیم سمت خانه معلم و ناهار را همونجا خوردیم

بعدش هم پیاده و قدم زنان رفتیم سمت حرم

چای نذری خوردیم

زیارت کردیم

رفتیم ساعدی نیا و سوهان خریدیم

از یه جایی باز پیاده و قدم زنان اومدیم سمت خانه معلم ... ولی دیگه له شده بودیم از بس که راه رفته بودیم

شب تا دیر وقت با مادرجان حرف میزدیم... ساعت حدود 3 خوابیدیم

صبح یکشنبه بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم

یه اسنپ گرفتیم برای اصفهان

ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...

و یه کار نفس گیر دیگه ، با لطف پروردگار به پایان رسید....



امروز صبح زود رفتم کافی نت و از کارهایی که برام انجام داده بودند تشکرکردم و حق الزحمه شون را پرداخت کردم

بعد هم بدو بدو اومدم دفتر

باید تا ظهر نشده چند تا کار را سرو سامان بدم ...

و این یعنی زندگی روی دور تند ادامه داره



درسته که گاهی همه چیز سخت و پیچیده میشه

درسته که گاهی بالا و پایین زندگی اونقدر زیاد میشه که حس میکنیم وسط این دریای متلاطم داریم غرق میشیم

درسته که گاهی...

اما هر لحظه ای که خداوند اجازه نفس کشیدن بهمون میده یه هدیه ست ... این لحظه ها چه سخت ... چه آسون ... قسمتی از زندگی هستند

نباید غرق بشیم

نباید ناامید بشیم

نباید کم بیاریم

چرا گاهی دست خودمون نیست زیر فشارهای سخت استخونهامون صداشون در میاد... ولی باید عین یه شناگر حرفه ای سرمون را از آب بیاریم بالا، یه نفس تازه بگیریم و ادامه بدیم

زندگی همینه

همین سختی ها و دردها و رنجهاست که باعث میشه آرامش معنا پیدا کنه

همین غصه هاست که باعث میشه شادی را لمس کنیم و ازش لذت ببریم

چاره ای هم نیست ... همینه ...

دلم میخواست اسفندم را طور دیگه ای بگذرونم

ولی الان هم شاکرم از پروردگاری که دونه دونه لیست کارها را تیک میزنه

این سومین اسفند بدون پدرجانم هست

و حالا دیگه میدونم دنیا چه با ما .. چه بی ما... میگذره...پس تا فرصت هست باید لحظه ها را غنیمت بدانیم


حالا توصیه های ننه تیلوی درونم:

نوروز را یادتون نره

تمیزکار را هماهنگ کردم برای 25 اسفند بیاد راه پله ها و لابی و پارکینگ را تمیز کنه

سالن و آشپزخونه هم مانده که میخوام برقش بندازیم با مادرجان

البته که این تمیزکاری حس و حال خوب به خودمون میده و قرار نیست به خاطر تمیزکاری خودمون را هلاک کنیم .. چون تمیزکاری روتین زندگیه

بعدش هم باید گل بخریم

گلهای تازه و شاداب که میان تون خونه انگار با خودشون بهار را به خونه میارن

عیدی های فسقلی ها را خیلی قبل ترها خریدیم و از این بابت خیالم راحته

باید برای خواهرا عیدی بخرم

برای دخترخاله ها هم خریدم

باید برای مزار پدرجان هم گل بخرم و ببرم بکارم

میخوام میناکاریهایی که آماده کردم را قبل از عید برسونم به کوره ... باید یه کمی عجله کنم

دلم میخواد با للی و دانا بریم قدم بزنیم ... لابلای شلوغیا

توی خیابونایی که غلغله ست ... پر از حس عید... پر از شور بهار

خرید ندارم ... ولی میخوام انرژی آدمهایی که خرید میکنند را ببینم

میخوام برق چشمای بچه هایی که کفش لباس نو میخرن را تماشا کنم

خلاصه که برای اومدن بهار ... برنامه ها دارم ...

تازه کلی هم کار مونده ... میخوایم پرونده سال 1402 را ببنیدم ...

 پس باید کلی زحمت بکشیم و حساب کتابمون را با خودمون روشن کنیم







پ ن 1: ببخشید دیر نوشتم و طولانی

شاید خوندنش خسته کننده شد

اما میخوام با خودم قرار بزارم با گوشی پست های کوچولوکوچولو بنویسم که اینهمه دیر به دیر نشه و خودم را ملزم کنم به روزانه نویسی...


پ ن 2: حضرت یار را دیدیم...

اما انگار بحران چهل سالگی دلم را زیر و رو کرده

تازه وقتی میبینمش دلتنگ تر میشم ... 

دیروز حس میکردم از دلتنگی سلول سلول تنم درد میکنه

بغض کرده بودم و یه چیزی روی قلبم چنان سنگینی میکرد که گویا میخوام جان به جان آفرین تسلیم کنم ...

امروز صبح که بیدار شدم با تیلوی درونم حرفای خوب زدم ... ولی هنوز آروم نشدم ... دلتنگم


پ ن 3: هرکی بذرنفاق بکاره ... کینه درو میکنه

مراقب باشید

گاهی کارهایی که میکنیم بی غرض و مرض هست اما باعث رنجش میشه

سعی کنیم حواسمون به هم باشه ...

بیداری شکفته پس از شوکران مرگ...

سلام

سلام به همه اسفندماهیا

سلام به اونایی که مثل من عاشق اسفند ماه هستند

سلام به اونایی که اسفند را یه فصل عاشقانه زیبا قبل از بهار میدونن نه یه ماه از فصل زمستون...



خوب هستید

همچین در دام انفولانزا اسیر شدم که نگو و نپرس

چهارشنبه از سر شب حس کردم یه حالی هستم

بساط دمنوش را راه انداختم و کلی ویتامین خوردم

صبح پنجشنبه که بیدار شدم یه کمی بیحال بودم

فسقلیا صبح زود اومدن خونمون

لباس پوشیدم و با فندوق و پسته رفتیم سوپر و خرید کردیم

بعدش باهاشون رفتم نانوایی

بعدش یه مغازه از این خوشحال فروشیا نزدیک نانوایی بود که بردمشون و گفتم هرچی میخواین بردارین

هرکدوم یه چراغ قوه برداشتن و ساز دهنی

برای مغزبادوم هم یه چیزایی برداشتن

بعد رفتیم یه سری به پدرجان زدیم

برای پدرجان شمع و عود روشن کردیم

براشون خوردنی خریدم و برگشتیم خونه

تا نزدیک ناهار هم خیلی بد حال نبودم ... ولی دیگه یهو بدحال شدم

ماسک زدم و رفتم توی اتاقم که لااقل بقیه مبتلا نشن

خاله و الاله هم اومده بودند

کم کم بدحال و بدحال تر شدم

سرشب تحملم تمام شد و بدو بدو رفتم کلینیک

غلغله بود... تب داشتم و تحمل اون شلوغی خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود

خانم دکتر تبم را گرفت و متوجه شد که خیلی تب بالایی دارم

سرم و ویتامین سی و تب بر و ...

برگشتیم خونه و مهمونا یکی یکی رفتند

ولی کلا بد حال بود

شنبه را به بیهوشی گذروندم و هیچی از اطرافم متوجه نمیشدم از شدت بی حالی و بدن درد

یکشنبه مادرجان هم با تمام رعایتی که من کردم مبتلا شدند

سرفه های شدید شبانه و بی حالی که اصلا قصد رفتن نداره

ولی دیروز مجبور شدم برای یه سری کار از خونه بیام بیرون

باید یه سری مدارک از یه جایی میگرفتم و تحویل بانک میدادم

بانک هم یه جای فوق العاده شلوغ که هیچوقت جای پارک نیست...

کلی پیاده روی کردم تا برسم به بانک در حالی که نا نداشتم حتی قدم از قدم بردارم...

خلاصه که کارها هم در نهایت انجام نشد و موکول شد به امروز...

بعدش هم رفتم کافی نت برای تمدید پروانه کسب!

اونم گفت یه سری مدارک براش ارسال کنم




امروز صبح هم باز دیر از خونه اومدم بیرون چون واقعا توان نداشتم

ساعت 9 بود رسیدم بانک

کار طولانی و مسخره و کاغذ بازی که من واقعا عین دور باطل داخلش گیر کردم ...

کار بی سر و ته بازم حل نشد و کلی نیاز به دوندگی و کاغذ بازیهای بیشتر داره ...

کافی نت را پیگیری کردم و اونم کلی دنگ و فنگ بیخود داره

میگه باید کلاس احکام تجارت شرکت کنید... میگم من ده سال پیش آزمون دادم و ...

میگه که فرمالیته ست ... باید چهارصد و خرده ای پول بدید ... فهمیدم قضیه چیه

میگم من باید شرکت کنم ... میگه نه من حلش میکنم ... یعنی پولش را باید بدیم...

خلاصه که سپردم بهش تا حلش کنه و کارهای مربوط به تمدید پروانه را انجام بده

نهایتا باید پول بدیم دیگه..

در این بین دوتا کار دیگه هم باید انجام میدادم که دادم

و الان اومدم یه سری دفتر

یه فایل جدول خیلی طولانی صد و خرده ای صفحه را باید ویرایش کنم که اصلا حالش را ندارم

دوتا برنامه کلی هست که باید بنویسم و طراحی کنم که اونم اصلا در توانم نیست



تنها کار مفیدم الان این هست که بطری آب پرتقالی که مادرجان برام گرفتند را گذاشتم کنار دستم و پست مینویسم!

حالم بهتره

هوا یهو اونقدر گرم شده که امروز از پوشیدن هودی واقعا به خودم لعنت فرستادم

کلاسهای باشگاهم را نرفتم

و دارم به شدت با انفولانزا دست و پنجه نرم میکنم ...







پ ن 1: عجب هوایی شده

قرار هست زاینده رود را هم باز کنند

باید اسفند را یه جور متفاوت زندگی کرد



پ ن 2: چند تا کار اداری دست و پا گیر دارم

کارهایی که از سر بیتوجهی و درست کار نکردن دفترخانه و اون سردفتر بی حواسشون واقعا گرفتارم کرده

امیدوارم بتونم قبل از رسیدن بهار از شر این فکرهای مزاحم رها بشم



پ ن 3: تقویم هام را چاپ نکردم ...


ولنتاین بهانه است ...من تو را با بهانه... بی بهانه ... دوست دارم...

سلام

روزتون قشنگ

امروزتون قلب قلبی

آسمون دلتون اکلیلی

رنگین کمونی

اصلا هر رنگی که دوست دارید

هر رنگی که بهتون حال خوب میده

امروزتون قشنگ

لازم نیست عشق سوزان و کادوهای عجیب غریب در میون باشه

من که همش گفتم دنبال بهانه باشید و نباشید

یعنی نیاز به روز و مناسب و ساعت خاص نیست

شما هر لحظه عشق و محبتتون را به بقیه ابراز کنید

اگه پای عشق و عاشقی در میون هست که اصلا نیاز به بهانه نیست ولی امروز بهونه ش هست

لازم نیست خرس و شکلات و آبنبات و چیزای عجیب غریب باشه

با شناختی که از طرف مقابلتون دارید، لحظه ها را غنیمت بشمارید و عاشقی کنید

اگه میدونید با باکس قرمز و بادکنک و شکلات ذوق میکنه ، اصلا دریغ نکنید

کاری به حرف هیچکسم نداشته باشید

کاری به تاریخ و ایرانی بودن و خارجی بودن و بقیه حرفا هم نداشته باشید

اگر هم رابطه تون یه مدل دیگه ست ... با پیام ... با نامه ... با یه شاخه گل... با یه عطر... یه هدیه کوچولو

یه کیک فسقلی تک نفره ... یه آهنگ... یه چیزی که میدونید لازم داره و به کارش میاد... با هرچیزی...

نه تنها امروزتون... هر روزتون را جشن بگیرید

با هر مقدار دارایی ...

دوباره نیاین تو خصوصی و عمومی بنویسید تیلو تو چقدر پول داری و درآمدت چقدره و تو که کار نمیکنیا و کارت که مهم نیست و ... هزارتا حرف دیگه هر روز و هر بار میاین میزنید (همه نه... یه عده ای که خودشون الان متوجه میشن...!!!!)

من بعد از، از دست دادن یکی از بزرگترین دارایی های زندگیم، پدرجانم، فهمیدم این زندگی اونقدر کوتاه و زودگذره که ارزش هیچی را نداره

من آدمی بودم که سالهای طولانی شبانه روز با پشتکار و تلاش کار کردم، پشیمون هم نیستم؛ لازم بود

توی جوانی باید زندگی میساختم ... باید تلاش میکردم ... باید انرژیم را صرف کارکردن و ساختن میکردم

هنوزم جوانم ... هنوزم پراز انرژی هستم ... ولی حالا ... اولویت های زندگیم فرق کرده

هنوزم کار میکنم ... هنوزم تا جایی که بتونم وقتم را صرف درآوردن پول میکنم؛ چون توی این جغرافیا باید همینطوری زندگی کرد

اما.. اما.. اما

به خودم و شماها یادآوری میکنم

عشق، دوست داشتن ، مهربونی ... معجزه ست

این معجزه ها را دست کم نگیرید

یکی دو شب پیش با یه دوست نادیده، حرف میزدم

بهش گفتم نمیدونم جواب کدوم کار خوبم هستی... اما اونقدر بهم انرژی مثبت دادی که گفتنی نیست

وقت گذاشت

حرف زدیم

یه عالمه چیزای خوب بهم یادآوری کرد

و من خدا را هزاران بار شاکرم، برای داشتن دوستانی که به خاطر وجود این وبلاگ نصیبم شده ...

خلاصه که دنبال عشقای افلاطونی و خیلی چیزای عجیب و غریب نباشید

همین آدمهایی که کنارشون چای تون سرد میشه و حرفاتون هنوز داغ و گرمه..

همین آدمهایی که گاه و بیگاه حال دلتون را خوب میکنن

همین همراه های صمیمی زندگی..همینایی که شاید در طول شبانه روز کلی مشغله و گرفتاری دارن ، اما هر طوری شده حواسشون به شما هست...

همین آدمهایی که وقتی اسمشون روی گوشی موبایلتون میفته ذوق میکنید

همینایی که هزارتاکار را جابجا میکنید تا چند دقیقه کنارشون باشید

همینایی که به خاطرشون گاهی حاضرید هرکاری بکنید

اینا ثروت و دارایی شما هستند

اینا پشتوانه های روزهای ما هستند

اینا انگیزه و شور زندگی را در ما روشن میکنند...

خلاصه که امروز شاید بهانه خوبی باشه ... امروز نشد ... فردا و پس فردا و روزهای بعد...

اما هیچی را موکول به بعد نکنید... فرصت ها را دریابید

هرروز عشق بورزید

هر روز دوست داشته باشید

هر روز عاشقانه ای برای خودتون در نظر بگیرید

به خاطر خودتون ... حال دلتون ... روحیه تون ... اون لبخند درخشانتون ...

مهربونی گاهی ساده ست

اندازه دادن یه سیب به یه رفتگر

یه سیب به یکی از این بچه های کار

یه سیب به یکی از این عزیزانی که به خاطر جبر روزگار تا کمر توی سطل های زباله خم شدند...





صبح دوش گرفتم و آماده شدم و پیش به سوی باشگاه

به طرز عجیبی از همیشه شلوغتر بود

اونقدر ترافیک بود که دیر رسیدم

ورزش کردیم و حسابی تمرین کردیم

و بعدش هم پیش به سوی دفتر

امروز باید تقویم خصوصی تر که ماله خودمون هست را تکمیل کنم

برام جالب بود نزدیک به 60 نفر تقویم را دانلود کردند ولی من فقط اندازه 4 نفر بازخورد دریافت کردم ...

حالا البته توی اینستاگرام هم پیامهایی داشتم که با دیدن تک تک پیامها کلی ذوق کردم





پ ن 1: برای تک تک تون کلی حال خوب و عشق آرزو میکنم


پ ن 2: یادمه که من و للی و دانا سالهایی که کنار هم کار میکردیم ، هر سال برای ولنتاین برای همدیگه کادو میخریدیم

برم ازشون سراغ بگیرم ببینم میان امروز دور هم باشیم؟


پ ن3: شمع وارمر خریدم

میخوام هرروز عصر برای خودمون دمنوش های خوشمزه بزارم

انگار وقتی یه شمع روشن میکنی کلی حال خوب با خودش میاره توی خونه...


پ ن 4: اگه کسی روش آسون برای درست کردند اسماچ بلده به منم یاد بده لطفا...


پ م 5: اگه کسی روش تهیه کردن عود را بلد هست به منم یاد بده لطفا...

تقویم 1403

سلام دوستای خوبم

مثل سالهای قبل، تقویم سال جدید را آماده کردم

امسال دوتا مدل آماده کردم

یکی دخترونه تر

یکی عمومی تر

فایل پی دی اف هست

سعی کردم کیفیت قابل قبولی داشته باشه



میدونید که خودم تقویم ها را یه کمی خصوصی تر و خانوادگی تر میکنم و چاپ میگیرم

تولد همه نزدیکانم را روی تقویم مشخص میکنم و روی روز تولدشون عکسشون را میزارم

مناسبتهایی که میخوایم یادمون بمونه و برای کل خانواده هست را هم مشخص میکنم

یه یادآوریهای کوچولوی خانوادگی هم روی تقویم میزارم

اگه شما هم خواستید این فایل پی دی اف را توی فتوشاپ باز کنید و همین کار را بکنید

یا ساده تر ... پرینت بگیرید و با ماژیک هایلایت و دست نوشته،  تقویم ها را خاص کنید

پرینت رنگی بگیرید خوشگل تر میشه

پرینت سیاه سفید را خودتون با خودکارهای رنگی و مداد رنگ، رنگی رنگی کنید


آهان اینم بگم ... اگه دوست داشتید پرینت بگیرید، روی کاغذ A4 پرینت بگیرید و بعد از وسط به صورت عمودی نصف کنید

کلا 6 برگ پرینت هست ...



دوست دارم بدونم کسی اینجا از این تقویم ها استفاده میکنه یا نه...

ممنون میشم اگه استفاده میکنید بهم بگید تا انگیزه بگیرم...



تقویم 1

https://biaupload.com/do.php?filename=org-cd7356b4fed61.pdf


تقویم 2

https://biaupload.com/do.php?filename=org-8bb4939525f72.pdf



پ ن 1: اگه استفاده کردید و خوشتون اومد برای پدرجانم صلوات بفرستید

ممنونم از محبتتون

یک زمستونی...

سلام

روزتون قشنگ

میشه به این هوا گفت هوای زمستونی؟؟؟؟؟؟

عملا هوا دیگه زمستونی نیست

البته دفترکار من همچنان بسیار سرد هست و وقتی میام داخل بخاری را روشن میکنم



روز یکشنبه خونه بودیم

از صبح مشغول میناکاری شدم

یه ظرف پایه دار میوه خوری تقریبا بزرگ را دارم لعاب میزنم (به اصطلاح رنگ میکنم)

بعد از ناهار بساط میناکاری را از توی سالن جمع کردم

جارو برقی زدم

مادرجان تی زدند و گردگیری انجام دادند

رومیزی و وسایل روی میز پذیرایی را تغییر دادیم

جمع و جور کردیم

کیک پختم

مادرجان لبو پخته بودند و من همه را قالب زدم و ریختم توی ظرفهای خوشگل

مادرجان آش کشک آماده کردند(یادم هست قرار بود دستورش را براتون بگیرم... ولی واقعا نرسیدم و نشده)

میوه و آجیل چیدیم و ...

بعدش هم دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم

چون مهمان داشتیم

خانواده عروس جان مهمانمان بودند

جای خودشون خالی بود

خواهرجان و همسرش و مغزبادوم هم اومدند

دور هم بودیم و مهمانها نزدیکای ساعت 9 رفتند

جمع آوریهای بعد از مهمانی هم برای خودش کلی زمان نیاز داره

تا تمام این ظرف و ظروفی که کثیف شده را ماشین بشوره

خوردنیهای باقی مانده را از روی میز جمع کردیم و همه جا را مرتب کردیم

بعدش هم یه سری از ظرفها را با دست شستیم و خشک کردیم و جمع کردیم

بعدش هم کار ماشین تمام شد و ظرفهای داخل ماشین ظرفشویی را سرجاهاشون مرتب کردیم

و اینگونه روز تعطیلمون سپری شد....



و اما دوشنبه...

دوستانی که توی اینستاگرام همراهم هستن عکسهای دیروز را دیدند...

@tilitilimaniya1402

صبح اول رفتم باشگاه

مادرجان هم همراهم اومدند و رفتند پارک نزدیک پیاده روی...

بعدش از باشگاه اومدم و قرار بود برای مراسم یکی از اقوام دور (خواهرِ جاریِ خاله جان) بریم

مراسم توی امامزاده بود

قرار بود اون خاله هم بیاد

مامان تماس گرفتند و یه جای نزدیک باشگاه با خاله قرار گذاشتند که با هم بریم

منم دیدم فرصت هست رفتم یه قفل خریدم

یادتونه دقیقا روز تولدم قفل گیر کرد و همسایه ها یاری کردند و قفل را با فرز بریدند و ...

دقیقا سه ماه گذشت...

البته همسایه های مهربونم بهم یه قفل قرض داده بودند... ولی این مدت نشده بود برم یه قفل بخرم و قفل همسایه را پس بدم ...

خلاصه یه قفل خریدم و چشمم افتاد به یکی از مغازه های لوازم جانبی موبایل

گلس روی صفحه گوشیم هم شکسته بود و رفته بود روی مخم ... ولی نشده بود که برم عوضش کنم

دیگه وقت را غنیمت دونستم و گلس گوشی را هم عوض کردم

برگشتم سمت ماشین و خاله جان هم اومده بودند

رفتیم سمت امامزاده و با اینکه یه جای خیلی شلوغ هست به راحتی جای پارک گیر آوردیم

مراسم را شرکت کردیم و بعدش رفتیم زیارت

مقبره حاج آقا تقی هم همونجا بود و طبق ارادت خاصی که داشتیم، زیارت کردیم

و بعد به اون یکی خاله جان هم پیشنهاد دادیم با همسرش نره و بیاد بریم دورهم...

اینگونه شد که چهارتایی پیش به سوی مارنان...

معجون خوشمزه از دایی غلام خریدیم و نشستیم توی پارک درهوای دلچسب بهمن ماهی...

بعدش هم رفتیم یه سری به دایی جان که مریض بود زدیم

دیگه ساعت از 12 گذشته بود که تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله

به خواهرجانها هم خبر دادیم و اونا هم با فسقلیا بهمون ملحق شدند

رسیدیم خونه خاله و من راه به راه نردبان آوردم و شروع کردم به درآوردن پرده های سالن...

خاله و مامان مشغول تهیه ناهار شدند

من و اون یکی خاله هم مشغول باز کردن پرده ها

سری اول را ریختیم توی ماشین و شیشه ها و چارچوب پنجره را حسابی تمیز کردیم

بعد دیگه هر سری از پرده ها از ماشین دراومد من نصب کردم

خونه خاله طبقه 8 یه ساختمان بلند هست...

پنجره های سالن هم به سمت نمای ساختمان و جلوشون تراس نداره ...

برای همین بقیه میترسیدند که برن روی نردبان و پرده ها را در بیارن یا نصب کنند

حتی برای پاک کردن شیشه ها هم بقیه میترسیدند

اما من اینکار را دست گرفتم و تا ساعت 8 شب دستم بند بود

دیگه هی سری به سری پرده ها را در آوردیم و ماشین شست و منم پنجره ها را پاک کردم و بخارشور زدم و در نهایت نصب کردم

و اینگونه کمک شد به خاله جان که پرده ها و پنجره هاشون خونه تکونی بشه ...

دیگه تا ساعت نزدیک 11 هم دور هم بودیم 

برگشتیم خونه و هلاک بودم ...

و اینگونه یک روز زمستونی دیگه را سپری کردیم...



بی تو بودن، درد دارد! می زند من را زمین...

سلام

روزتون زیبا

یهو احساس کردم به طرز عجیبی از سرمای هوا کاسته شده و امروز هوا عالیه

بعد از باشگاه هم با اینکه عرق داشتم احساس سرما نکردم

بالاخره بهمن داره به آخرش میرسه و یواش یواش میرسیم به اسفند دلپذیر...

همیشه گفتم اسفند اونقدر دلچسبه که میتونه برای خودش یه فصل جداگانه به حساب بیاد



امروز وسط چند روز تعطیل هست و یه جورایی همه جا توی یه سکوت بی نهایت فرو رفته

میدونید که اینجا کوچه (کوچه ی محل کارم) از قبل هم خیلی وقتا در یک سکوت بینظیر فرو میرفت

البته از وقتی که نانوایی اومد کنارمون اون سکوت دیگه شکل قبل نیست و جای اون را یه هیاهوی پر از زندگی گرفته

اما امروز...

امروز نانوایی تعطیله...

تعمیرگاه سرکوچه هم تعطیل بود

حتی اون کافی شاپ روبرویی ...

و این باعث شده که هیچ صدایی نیاد

اصولا در حالت عادی منم امروز نباید بیام...چون کار و کاسبی در یک سکون بی سر و ته به سر میبره

ولی وقتی صبح زود بیدار شدم و رفتم باشگاه ، بعدش هم گفتم بیام یه سری بزنم

ببینم میتونم یه سر و سامانی به تقویم های سال بعد بدم



پنجشنبه صبح بیدار شدم و بعدازصبحانه یک کیک وانیلی خوشمزه و نرم درست کردم

تا کیک خنک بشه لبوهای پخته شده را قالب زدم و یه عالمه سالاد خوشگل درست کردم

میز را چیدم و شکلات و کیک و قوری دمنوش وارمر دار را چیدم روی میز

مادرجان از باغچه نعنای تازه آورده بودند برای همین یه پارچ شربت سکنجبین هم درست کردم که اگه کسی دوست داست بخوره... یه شاخه نعنای تازه هم انداختم توی پارچ...

به گلدونها آب دادم

سس سالاد را درست کردم و با آب لبو رنگش را صورتی کردم

قالب پلوی کوچولو را گذاشتم دم دست تا پلوها را موقع ناهار قالب بزنم و فسقلیا را ذوق زده کنم

بعد هم یه ظرف بزرگ میوه آماده کردم براشون... میوه ها را پوست گرفتم و برش زدم

فسقلیای پر انرژی از راه رسیدند و خونه را با شلوغی و سر و صداشون گذاشتند روی سرشون...

بهشون اسکناس عیدی دادم و براشون جالب بود، چون من همیشه هدیه میخرم ...

خاله جان و آلاله تولد دعوت بودند و توی جمع ما نبودند

دیگه آخر شب بود که همه رفتند خونه هاشون

من و مادرجان تا جایی که میشد ظرف و ظروف را جمع آوری کردیم و دوباره ظرفشویی را روشن کردیم

بعد هم یه دور لباسشویی

جارو و تی...

جمع آوری های نهایی و خونه شد مرتب و منظم



جمعه خونه بودیم

یه نظمی به جاکفشی ها دادم و یه عالمه کفش را تمیز کردم و روغن و واکس زدم

یه عالمه کفش را از داخل جا کفشی ها در آوردم که حالا که استفاده نمیشه بدیم به کسی که استفاده کنه

توی فرصت روز جمعه به پوستم هم رسیدگی کردم

ماسک و ویتامین زدم

دوش گرفتم

یه عالمه میناکاری کردم

با مادرجان سریال دیدیم

یکی از کشوهای داخل اتاقم را مرتب کردم

و در نهایت جمعه را آرام در خانه گذراندیم...






پ ن 1: آقای دکتر دچار آنفولانزای شدید شدند

چند روز هست که هر روز سرم و آمپول و ...

صدای گرفته ش حال دلم را خراب میکنه



پ ن 2: مغزبادوم یه کاری را که بهش گفتم روزانه انجام داده و حالا باید جایزه ای که قول دادم را براش بخرم



پ ن 3: شده ندونید دلتون چی میخواد؟

در حالی که دلتون بهونه میگیره؟

من الان توی همون حالتم... 


هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

سلام

چهارشنبه بهمن ماهیتون پر از انرژی و حال خوب



صبح رفتم باشگاه

مثل همیشه زمانی که مشغول ورزش میشیم به خصوص که گروهی هست ورزشمون ، باعث میشه یکساعت به هیچی فکر نکینم...

یکساعتی که انگار توی خلسه زندگی میکنم...

از باشگاه که میام بیرون هوای بیرون باعث میشه سردم بشه

ماشینم را نمیبرم پارکینگ باشگاه و برای همین یه مسیر چند دقیقه ای را پیاده میام تا برسم به ماشین

پریدم توی ماشین و آفتاب زمستونی که میخورد به ماشین حسابی بهم حال خوبی داد

گرمای آفتاب عین یه لذت شیرین خزید زیر پوستم و لبخند زدم 

مادرجان هم یه بطری کوچولو آب پرتقال برام گرفته بودند... یه جرعه خوردم و پر از حس خوب و شیرین شدم

پرتقال های تو قرمز (اسمش همینه؟؟؟؟؟) که باعث شده بود رنگ آب پرتقال خیلی خاص بشه ...


رفتم سمت پمپ بنزین و حسابی شلوغ بود

بدون اینکه حرص بخورم شروع کردم به رویا بافی

با خودم حرف زدم

یه کمی هم از ذکرهای روزانه ام را تکرار کردم

توی آینه وسط به خودم نگاه کردم و به خودم لبخند زدم

دماسنج روی مانیتور ماشین دمای 16 درجه را نشون میداد

چشمم خورد به ساعت و خیره شدم بهش... یک دقیقه گذشت... گاهی یک دقیقه چقدر میتونه زمان طولانی باشه و گاهی یک دقیقه اصلا به چشم نمیاد

پریروز یه کاری داشتم که باید قبل از ساعت 12 انجام میشد

ساعت 11 بود ... باید برمیگشتم خونه و برگه های مربوطه را برمیداشتم و میرفتم یه جایی امضا میگرفتم و بعد برگه ها را تحویل میدادم...

اون موقع اون یکساعت عین باد گذشت و من چقدر بدو بدو کردم ...

ولی حالا که زل زدم به ساعت ... یک دقیقه چقدر میتونه طولانی باشه... بگذریم ...

در نهایت بنزین زدم و اومدم سرکار...




دوشنبه بعد از باشگاه رفتم بانک

باید چند تا کار بانکی انجام میدادم

توی دنیای پر از تکنولوژی که باید بتونیم همه کارهای بانکی را مجازی انجام بدیم ، با گذاشتن یه سقف مسخره برای تراکنشها، باعث شدند که ساعتها توی انتظار بمونم

برای انجام چند تا کار ساده که نیازمند دوتا بانک بود، الکی کلی معطل شدم ...

در حالتی که به نظرم باید هرکسی بتونه با دسترسی به حساب شخصی خودش کارهای بانکیش را در صورت تمایل با گوشیش انجام بده ...

خلاصه که تا برگردم خونه ساعت نزدیک 3 بعد ازظهر بود!!!!!

یخچالمون دوباره آلارمای خراب شدن داد و تعمیرکار قرار گذاشت که سه شنبه صبح بیاد توی خونه تعمیرش کنه!!!!

دفعه قبلی یادتونه چقدر سختی کشیدم؟

هنوز سه ماه نگذشته...


سه شنبه صبح بیدار شدم و خوش خیال فکر کردم یکی دو ساعت کار بیشتر طول نمیکشه

ساعت 8 زنگ زدم به تعمیرکار و ایشون رد تماس فرمودند!

ساعت نزدیک 10 اومدند...

تا ساعت 1 هم در حال تعمیرات بودند

در نهایت گفتند درست شد...

توکل برخدا...

تعمیرکار رفت و مشغول تمیزکردن یخچال شدیم

قرار شد چند ساعتی صبر کنیم و بعد مواد داخل یخچال را به یخچال منتقل کنیم

در این فاصله منم مواد سالاد را شستم و خشک کردم و توی ظرفهای دردار برای چندین روز سالاد آماده کردم

با بازی رنگها توی سبزیجات سعی کردم حال دلم را بهتر کنم

از اینکه خونه مونده بودم و روزم گذشته بود بی حوصله شده بودم

بقیه روزم را به میناکاری گذروندم ...



چند روز نتونسته بودم بیام سرکار

یه حس بطالتی هم داشتم که نگو و نپرس

برای همین امروز به محض رسیدن چند تا کار را که روی هم جمع شده بود انجام دادم و تحویل دادم و خیالم که راحت شد، گفتم پست بنویسم...




راهی که درو نجات باشد بنما

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا زمستون شد

حسابی سرد

یه نیمچه برف کوچولو هم دیدیم

یه کوچولو بارون هم دیدیم

باید شکرگزار باشیم

دما هم که حسابی افت داشته ... پس دیگه واقعا روز زمستونیتون بخیر...



پنجشنبه صبح با مادرجان صبح اول رفتیم یه دسته گل برای پدرجان خریدیم 

بعد رفتیم باغچه

بعدازظهر هم مراسم هفتم پسرخاله ی پدرجان بود

نمیدونم چرا همه زخم های نبودن پدرم با رفتن به این مراسم سرباز کرد

روز سختی رو گذروندم

اونقدر گریه کردم که دیگه جان در تنم نمونده بود

بعد از مراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان

مزار این مرحوم هم نزدیک مزار پدرم بود و با عزاداریهای اونها تمام خاطرات منم زنده شدند

دیگه اونقدر گریه و عزاداری کردم که توی اون هوای سرد یه جاهایی حس کردم دارم از دنیا میرم...

تا برگردیم خونه شب شده بود

ولی مغزبادوم و خواهر به خاطر حال خراب من باهامون اومدن خونه مون

یه کمی دور هم نشستیم و گرم شدیم و بهتر شدم...



جمعه ولی از صبح قرار تولد بازی داشتیم

میخواستیم خاله جان را سوپرایز کنیم ولی خودشون پیش دستی کردند و همه را دعوت کردند

رفتم دنبال مغزبادوم و خواهر

بعدش هم خاله و آلاله

و پیش به سوی تولد بازی

تا شب اونجا بودیم

وقتی رسیدیم خونه ساعت از 9 گذشته بود

اونقدر شلوغ کردیم و زدیم و رقصیدیم که هلاک بودیم

میدونید که وقتی میخوایم بریم مهمونی همه لباسهای کمد خودشون میان بیرون !!!

برای همین جمع و جور کردن لباسها بعد از مهمونی خودش یه پروسه طولانی هست

خلاصه جمع و جور کردیم و یه شام مختصر خوردیم و ساعت نزدیک 10 و نیم بود که عمه جانم تماس گرفتند

عمه جان شمال زندگی میکنند و به خاطر مراسم اومده بودند اصفهان

خلاصه تماس گرفتند و فرمودند که ممکنه ما خیلی زود بخوایم برگردیم و دیگه وقت نداریم و الان میخوایم بیایم بهتون سر بزنیم

البته که ما هم با کمال میل پذیرفتیم

و این مهمانی تا ساعت 1 و نیم شب طول کشید...

دیگه واقعا بیهوش بودم از خستگی

پریدم توی تختم و بیهوش شدم

نیمه های شب دیدم خیلی هوا سرد شده و من زیر لحافم دارم میلرزم

تختخواب من کنار شوفاژ اتاقم هست

پام را دراز کردم و زدم به شوفاژ و از یخی شوفاژ فهمیدم یه خبری شده ... ولی نای بلند شدن نداشتم

خلاصه تا صبح زیر پتو لرزیدم

اصلا نتونستم خوب بخوابم

صبح زودتر بیدار شدم و فهمیدم برق قطع شده

زنگ زدم اداره برق و متوجه شدم که نیمه شب کابلهای برق را دزدیدند

برق که قطع بشه برای ما آب هم قطع میشه چون با پمپ کار میکنه

پکیچ هم قطع بود

اینترنت و تلفن هم قطع بود

آسانسور هم کار نمیکنه

حالا جالب این بود که گوشیم هم از بی شارژی خاموش شده بود...

دیدم حرص خوردن چیزی را درست نمیکنه

لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

بعدش هم اومدم سرکار

ظهر بود که مادرجان تماس گرفتند که برق وصل شده  اما در عوض شلنگ دستشویی خراب شده و ...

نان خریدم و سرراه رفتن به خونه شلنگ خریدم

از راه رسیدم و شلنگ دستشویی را عوض کردم

...

گاهی همه چیز دست به دست هم میده انگار...






پ ن 1: دوتا کار بانکی دارم که هی میندازم پشت گوش...

نمیدونم چرا در این رخوت و تنبلی فرو رفتم




پ ن 2: یه کاری مربوط به انتقال یه سند بوده که نصفه انجام دادم

و یه عالمه وقت هست نمیرم دنبال پیگیریهاش

از پیگیری این مدل کارها بدم میاد

به جای اینکه زودی تمامش کنم و از شرش خلاص بشم ...

هر روز میندازم پشت گوش...



پ ن 3: باید به یه اداره ای سربزنم و یه سری فرم پر کنم و یه کار واجب را سرو سامان بدم ...

ولی دریغ از ذره ای انگیزه برای انجام کار...



پ ن 4: ممنون از انرژیهای خوب و دعاهاتون

کار آقای دکتر از اون بحران خارج شد و انشاله به زودی به طور کامل درست میشه



پ ن 5: خواهرجان کمد فسقلیا را مرتب کرده بود

یه عالمه لباس و کاپشن و ژاکت که براشون کوچیک شده بود داد که برسونم به دست مستحق

اونقدر لباساشون خوشگل و دوست داشتنی و پر از خاطره بود برام که چند ساعتی نشستم و نگاشون کردم و دونه دونه از اول تا زدم



پ ن 6: کمد لباس خودمم نیاز به فنگ شویی داره

ولی نمیدونم این چه حسی هست که نمیتونم از لباسام دل بکنم...



پ ن 7: باید یه تغییر دکوراسیونی هم در خانه بدهیم

باشد که این حس تنبلی و رخوت از من دور بشه و دست به کار بشم

نیاز به خرید و گشتن و جستجو و کلی کار جانبی داره که این روزها در من اصلا انرژیش یافت نمیشه ...


بانگ نوش شادخواران یاد باد

سلام

روز زمستونیِ آفتابیتون بخیر

اینجا آفتاب زمستونی کش اومده تا وسط کوچه

سوز و سرما سرجای خودش هست ... ولی این آفتاب طلایی انگار به آدم دلگرمی میده ...



دیروز سرظهر با مادرجان سرراه رفتن به خونه چند جای دیگه خرید کردیم

کلم و کاهو و سبزیجاتی که کم داشتیم

بعدش هم گوشت و تخم مرغ و بقیه خریدهای لازم

تا رسیدیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

میوه ها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی و با مادرجان ناهار خوردیم

بعد از ناهار سری اول میوه ها را از ظرفشویی در آوردم و سری دوم را چیدم

هویج و خیار و گوجه و ...

بعد هم با دستمال مشغول خشک کردن میوه ها شدم

جا دادم توی یخچال

مادرجان هم مشغول درست کردن و بسته و بندی و گوشت ها بودند

لوبیا سبزها را بلانچ کردم

بسته بندی و فریز

برای خواهر هم خریده بودیم که اونا را هم تمیزکردم و بسته بندی شدند

لابلای کارها یه مقداری دال عدس ریختم داخل آب تا خیس بخورن و طبق یه دستور که از اینستا دیده بودم کتلت گیاهی درست کنم

کلم ها را خرد کردم و توی ظرفهای در دار گذاشتم توی بخچال

بعد هم مواد کتلت گیاهی را آماده کردم و مشغول سرخ کردنشون شدم

یه مقداری از کتلت ها را داخل ظرف ریختم برای خواهر جان

ساعت نزدیک 7 بود که خواهر با دوتا وروجک اومدن برای بردن خرده ریزهایی که براشون خریده بودیم

کتلتها را هم بهشون دادیم با سالاد و چیزهایی که خریده بودیم

فسقلیا توی همون زمان کوتاه یه عالمه سرو صدا کردند و خندیدند و شلوغ کردند

در نهایت با مادرجان آشپزخونه را مرتب کردیم

از خستگی داشتم هلاک میشدم

براتون گفتم که توی مسافرت خوردم زمین !!!! حالا بعد از گذشت اینهمه زمان تازه پام بیشتر و بیشتر درد گرفته

و دیروز که مدت زیادی را توی آشپزخونه سرپا گذرونده بودم داشت منو هلاک میکرد

در نهایت با مادرجان شام خوردیم و من دیگه اصلا نمیتونستم چشمام را باز نگه دارم

یه کمی تحمل کردم و خودم را مشغول کردم ولی دیگه داشتم بیهوش میشدم

ساعت 11 رفتم توی رختخواب و بیهوش شدم ...



پ ن 1: شده کسی را خیلی خیلی زیاد دوستش دارید با یه کلمه ازش برنجید؟؟؟

حالا شده همون یه کلمه را هم نگه ... اما شما با یه سکوت چند ثانیه ای ازش برنجید؟؟؟

من الان از دست آقای دکتر ناراحت هستم ... خودشون اصلا خبر هم ندارن... روحش هم خبر نداره

همین هست که زن بودن را سخت میکنه ها...

ناراحتی... در درونت یه عالمه غوغاست ...

اما سکوت میکنی... نه از سر رضایت ها... از فکر اینکه اونی که دوستش داری ناراحت نشه ..

زن بودن آسون نیست ...

خیلی هم پیچیده ست ...



پ ن 2: مسئول باشگاه گفت هزینه ماه آذر را ندادی

گفتم شما اول هر دوره تا پول را نگیری نمیزاری کسی بره داخل

چطوری ممکنه؟؟؟؟

به فلان نشونه ... به فلان نشونه ... دادم ...

فرمودند : نه من یادداشت نکردم پس ندادی... به همین سادگی...

منم پول زور را دادم و تشریف آوردم ... اونم به همین سادگی...



خانه دوست کجاست...

سلام

روزتون زیبا

زمستونتون دلچسب

روزشمارتون پر از علامت های قشنگ

امیدوارم هر روز از بهمن ماه را که تیک میزنید چشماتون برق بزنه

امیدوارم پر از خبرهای خوب باشه این زمستون براتون



یکشنبه دانا اومد پیشم

یه کاری داشت براش انجام دادم

یه مشورتی کردیم و قرار برای دوشنبه که میخوایم بریم خونه للی را گذاشتیم

دیروز صبح زودتر بیدار شدم

آماده شدم رفتم باشگاه

یکساعت پر از انرژی ورزش کردیم

خدا را شکر مروارید جون هم بهتر شده بود

بعدش بدو بدو اومدم خونه

دوش گرفتم و آماده شدم

یک قوری و وارمر میناکاری که به نظر خودم خیلی شکیل و زیبا بود برای للی برداشتم و توی باکس گذاشتم

خمیردندون هم براش از سفر آورده بودم

برای دانا هم خمیر دندون آورده بودم

آرایش کردم و یکی از بلوزهای جدیدم را پوشیدم

سرساعت رفتم دنبال دانا

با دختر کوچولوش اومده بود

به کمک لوکیشینی که للی داده بود رفتیم سمت خونشون ...

نزدیک ساعت 12 رسیدیم

یه خونه گرم و فسقلی

سلیقه ی للی را میشناسم و دقیقا خونه سلیقه ی خودش بود

با سلیقه ی من یه کمی متفاوت هست ... زیادی ساده ...

ولی خونه قشنگی بود اولین حسی که بهم دست داد حس گرما و مهربونی بود

انرژی خوبی توی خونشون بود

پذیرایی کرد

برامون ناهار قیمه و بادمجان با سالاد و نوشیدنی آماده کرده بود

بعد از ناهار هم یه مدل دسر خوشمره ی موزی

یه عالمه حرف زدیم

عکس و کلیپ مربوط به عروسی للی را تماشا کردیم

البته یه مهمانی ساده و خانوادگی و جمع و جور گرفت به جای عروسی

یه جایی از کلیپ که یاد پدرمرحومش کرده بود و عکس و فیلم از پدر بود بغض کردیم و اشک ریختیم

تا حدود ساعت 5 اونجا بودیم و خوش گذشت

برگشتیم سمت خونه

دانا و دخترش را پیاده کردم و پیش به سوی مادرجان

یکی دو ساعت هم قبل از خواب میناکاری کردم



امروز صبح هم با مادرجان اومدیم

اول رفتیم سراغ یکی از مغازه های خیلی بزرگ میوه و تره بار

میوه و سبزی و وسایل سالاد خریدیم

الان هم مادرجان رفتند کمی قدم بزنند

منم نشستم پشت سیستم تا یه پست بنویسم

دفترکارم سوت و کور هست

عطر نان پیچیده توی کوچه و آقای نانوا در حال پختن نان خشک هست

دو تا بچه گربه اونطرف کوچه توی آفتاب نشستن و به سکوت کوچه زل زدن...




پ ن 1: آقای دکتر سخت در حال جنگیدن برای رفع مشکل هستند


پ ن 2: برای جمعه برنامه تولد بازی برای خاله جان داریم (مامانِ اطلسی)


پ ن 3:  توی جمع دوستام که هستم از آقای دکتر حرف پیش میاد

للی که از اول از حضور اقای دکتر خبر داشته

دانا هم از وقتی باهام دوست شد میدونه

سراغشون را میگیرن... سلام میرسونن...

توی این سالها هروقت للی یا دانا نیاز به مشاوره و کمک داشتند زنگ زدند به آقای دکتر

این همون جمعی هست که خیلی راحت من خودم هستم ...


پ ن 4: مغزبادوم رفت دندانپزشکی

وقتی برگشت زنگ زد برام از درد و استرس هاش گفت...

دندانپزشکش با کمی بی حوصلگی باعث شده بود که بترسه

مغزبادوم از وقتی خیلی کوچولو بود میرفت دندانپزشکی و ترس از دندانپزشکی نداشت

و حالا که بزرگتر شده ... یکی دوبار تجربه ناخوشایند باعث شده که این حس ترس را تجربه کنه...


باز هم همان حکایت همیشگی!

سلام

روزتون قشنگ

روز سرد زمستونیتون بخیر و شادی

از سرمای زمستون هم لذت ببرید

لباسای گرم و خوشگلتون را بپوشید

جوراب های گرم و ساقدار

شالگردن

پلیورهای نرم و گرم

کلاه های قرتی پرتی

دستکش

و از اینکه سرمای زمستون میخوره به صورتتون را نوک دماغتون سرخ میشه لبخند بزنید

(میدونم که سرمای زمستونی عین گرمای تابستونی برای همه هم لذت بخش نیست ...

اما الان اندازه چند دقیقه ... حالا که خداوند بهمون این امکان را داده از سرمای زمستون لذت ببرید)

مهربونی های زمستونی میتونه دل آدم را گرم کنه

اینکه دستای یخ زده عزیزتون را به یه جفت دستکش گرم و زیبا مهمون میکنید

اینکه با عشق و دونه دونه مهربونی برای عزیزتون شال و کلاه میبافید

اینکه با چای داغ از آدمایی که دوست دارید پذیرایی میکنید... یه شکلات کنار یه چای میزارید

تک تک لحظه ها را زندگی کنید

وقتی مثل من از مرز چهل سالگی عبور کنید میفهمید که زندگی ارزش هیچی را نداره ...

زندگی فقط لحظه هایی هست که با مهربونی و عشق زندگی میکنید... مهربونی و عشق و دوست داشتن...

به اطرافیانمون اهمیت بدیم ... اندازه یه تلفن ... اندازه یه مسیج... اندازه یه لبخند ...

شاید روشهای قدیمی هم گاهی قشنگ باشه ... یه جمله قشنگ روی یه کاغذ کوچولو با دستخط خودتون بنویسید و بزارید توی جیب عزیزاتون...

لازم نیست پای عشق آتشین در میان باشه

گاهی مهربونی میتونه لحظه های آدمها را زیبا کنه

مغزبادوم برام نامه های یه خطی مینویسه و من دلم غنچ میزنه

فندوق دیده این کار را و حالا هر بار میاد یه عالمه کاغذهایی که خودش بریده و رنگ آمیزی کرده و به قول خودش نقاشی هستند برام هدیه میاره

پسته بهشون نگاه میکنه و تکه پاره های کاغذاش را میاره و میگه اینام کاردستیهای منه... برای شما...

دنیا بالا و پایین های خودش را داره

دلشوره های خودش را داره

زندگی نیاز به دودوتا چهارتا داره

سختی داره ... توی این جغرافیا غیر از سختی غم و غصه هم زیاد داره ...

ولی میشه ... ماها بخوایم میشه



5شنبه روز پدری بود که دیگه کنارمون نیست

از صبح بغض تو گلوم بود

زودتر بیدار شدم و کمک مامان جمع آوری کردم

شیشه تراس را برق انداختم و هی بغضم را قورت دادم

اینستا را باز کردم و زیر دوش یه دل سیر زار زدم ... نیست ...جاش خالیه... توی قلبم اون حفره پر از درد هست...

یه آرایش ریز کردم و نزاشتم کسی حالم را ببینه

میدونم بقیه هم همینکارها را کردن... بقیه هم همین درد را دارن... ولی درد را نباید به هم منتقل کنیم هی بزرگتر میشه ...

همه جمع شدند... دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار به فسقلیا هات چاکلت دادم

از بقیه پرسیدم و هرکسی بنا به سلیقه شون قهوه و نسکافه درست کردم

بعد هم رفتیم سرمزار پدرجانم

گل و شیرینی بردیم... روز پدر... بدون حضور پدر... درد بزرگیه...

برگشتیم خونه

تا آخر شب دور هم بودیم ... وقتی همه رفتند انگار توی خونمون بمب منفجر شده بود

ساعت نزدیک دوازده بود...

ظرفها را چیدم داخل ظرفشویی

جارو برقی زدم ... مادرجان سرامیک ها را تی کشیدند

جمع آوری کردیم

ظرف ها را در آوردیم و گذاشتیم سرجاهاشون

یه سری دیگه ظرف چیدیم و ماشین را روشن کردیم

ماشین لباسشویی را هم ...

و راه رفتیم و مرتب کردیم ... نزدیک ساعت 2 بود که خونه برق میزد از تمیزی...

خبر فوت پسرخاله پدرجان یکی از اخبار تکان دهنده آخر شب بود

تقریبا هم سن و سال پدرجانم بودند... سکته قلبی...

صبح زودتر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم برای خاکسپاری

مراسم طولانی شد و رسید به نزدیک ظهر ... نماز را زیر باران خواندیم...

خدا رحمتش کنه

مثل موش آب کشیده رسیدیم خونه

اول قهوه درست کردیم ... یخ مون که باز شد ناهار خوردیم

بعدش آماده شدیم برای مراسم خاله ی همسرِ عمو

مراسم هفتم بود

با عمه و شوهر عمه و عموجان و زن عموجان رفتیم

نزدیک 4 اومدیم بیرون

برای همون بنده خدا که صبح به خاک سپرده شد یه مراسم توی یه حسینیه گرفته بودند

دسته جمعی رفتیم همونجا

دخترای اون مرحوم به شدت عزاداری میکردند و من پرت شدم به روزای سخت خودمون ...

اونقدر گریه کردم که دیگه از حال رفتم .. انگار روز اول بود که خودم پدرم را به خاک سپردم...

حالم بد شده بود

اومدیم بیرون

نزدیک غروب بود... به مادرجان پیشنهاد خونه خاله را دادم

باید دور میشدم از اون حال بد

خاله و آلاله از دیدنمون ذوق کردند... گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم ...

آخر شب برگشتیم خونه


شنبه صبح رفتم باشگاه

مروارید جون مچ پاش آسیب دیده و نمیتونه همراهمون ورزش کنه

ولی با دقت و تمرکز بهمون تمرین میده

یکساعت ورزش حالم را حسابی جا آورد

بعدش ماشین پدرجان را بردم برای بیمه

برگشتم خونه و مادرجان گفتند که با دایی تماس گرفتند و به شدت سرفه میکردند و حالشون خوب نبوده

ساعت نزدیک یازده صبح بود...

گفتند ازشون سوال کردند دستگاه بخور سرد نداشتند...

رفتیم یه لوازم پزشکی و یه دستگاه بخور سرد خریدیم

با خاله جان هم تماس گرفتیم که باهامون بیان

دوجا هم کار داشتم که انجام دادم و ساعت دوازده و نیم خونه دایی جان بودیم

کلی از دیدنمون خوشحال شدند

براشون شیر و فرنی هم برده بودیم

یک ساعت نشستیم و برگشتیم

به اصرار خاله برای ناهار رفتیم خونه خاله جان

با آلاله و خاله ناهار خوردیم و حرف زدیم و تا نزدیک 7 اونجا بودیم

یه کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه

بساط میناکاری را پهن کردم و ...

زندگی ...



امروز صبح برای تسویه حساب رفتم بیمه...

بعدش هم بنزین زدم

بعد هم اومدم دفتر

دوتا کار عجله ای را سرو سامان دادم و با پیک ارسال کردم

دستام یخ زده بود... بخاری را روشن کردم و روی گرمای دلچسب شعله آبی رنگ دستام را گرم کردم

باید دست به کار بشم برای تقویم های سال جدید...






پ ن 1: خرده ریزهایی که برای خودم خریده بودم را چیدم توی کمد و بعد یادم اومد که قرار بود براتون عکس بگیرم...


پ ن 2: فردا میخوایم با دانا بریم خونه للی

یه وارمر و قوری از کارهای میناکاری خودم براش میبرم


پ ن 3: یکی از کارهای آقای دکتر به مشکل خورده

براشون دعا کنید و انرژیهای مثبتتون را بفرستید

من میدونم که معجزه ها نزدیکن...

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد

سلام

روزتون بخیر






گاهی چنان تلخ میشیم که هیچ شیرینی نمیتونه ما را از این تلخی و سردی بی حد و مرز نجات بده

من اینجا از دردها نمینویسم ... از غصه های جامعه نمینویسم ... اینجا جایی هست برای لحظه ای آسودن

لبخند زدن

شاید آرام شدن

شاید انگیزه گرفتن

شاید حال خوب واقعا مسری باشه و با چند تا جمله یه رهگذر... یه دوست .. یه خواننده حالش عوض بشه ...

ولی دیگه گاهی واقعا خبرها اونقدر تکان دهنده و سهمگین هستند که نمیدونم چی باید گفت

الان تلخم

تلخ تر از اون چای سنگینی که معده ی پرژین را اذیت کرده بود

تلخ تر از زهرمار...

جوابی برای هزاران چرا وجود نداره

درمانی برای هزاران درد نیست

و منی که سعی میکنم برای سلامت روان خودم و اطرافیانم از اخبار دور بمونم هم نمیتونم از بعضی از دردها و رنجها عبور کنم ...

نمیتونم جوابی به چراهای پرتکرار مغزم بدم...

گاهی حتی نمیتونم دیگه دعا کنم و آرزویی داشته باشم

دفن شدیم ... زیر آرزوهای برآورده نشده ... زیر هزار خواسته ی کوچک و بزرگ

ما دفن شدیم بدون اینکه زندگی کنیم

هممون مردیم ... خودمون بی خبریم ...

دیگه گذشتن و عبور از بعضی از این زخم ها کار ساده ای نیست...





یه سفر فسقلی مسخره رفتم

به کشوری که شاید تا چند سال پیش حتی برای سفر هم به نظرم گزینه ی خیلی جالبی نبود

حالا میبینم اونقدر هوای آلوده و غذاهای بی کیفیت خوردیم که هممون مسموم شدیم

هممون بی اعصاب و داغونیم

مگه ماها پیامبران صلح و دوستی و مهربانی نبودیم؟

چی شده که سر کوچکترین موضوعهایی میبینم آدمهای توی کوچه پیچیدن به هم و دارن دعوا میکنن

چی شده که چند ثانیه تحمل نداریم که ماشین جلویی با آرامش و صبوری حرکت کنه... باید یه عالمه صدای بوق و جنجال و فحش و ناسزا بشنویم برای اینکه مثلا کسی که پشت چراغ هست به هر دلیلی چند ثانیه دیرتر راه میفته...

چیزی نمونده از روی سر عابرای پیاده بگذریم ... بدون توجه به اینکه سالمند هستند...بچه هستند... باردارن... اصلا هیچکدوم از اینها ... انسانن...

اینجا مگه سرزمین یه عالمه تمدن و انسانیت نبوده؟

چی داریم به سر خودمون میاریم واقعا ... ؟؟؟؟؟

خیلی از کارهای ساده را وقتی بی توجهی میکنیم یه عالمه تبعات بزرگ در پی داره

عزیزم آشغال نریزیم... هرجا میرسیم آشغالها را رها نکنیم ... اینکه دیگه خیلی ساده ست ... یه فرهنگ عمومی ساده و پیش پا افتاده

صبح اومدم میبینم یه عالمه آشغال تلمبار کردند جلوی دفتر کار من... چه کسی؟

همسایه ها...

اخه کسی از فضا نیومده آشغال خونشون را بزاره اینجا که ... همسایه بوده ... حالا یا نزدیک یا چند تا کوچه دورتر.. اصلا چه فرقی میکنه؟

توی پیاده روها.. توی گذرها... توی پارکها... این دیگه خیلی آسون هستا...

شیشه ماشین را میده پایین و بدون توجه ته سیگار... ته میوه ... در بطری نوشیدنی...

گذشت نداریم دیگه؟ تمام شده ؟ ته کشیده؟

با تبلیغات خیلی غلیظ امروزی دچار افراط و تفریط هستیم ؟

اونقدر گفتن خودمون را دوست داشته باشیم که به خودخواهی رسیدیم؟

دیگه یادمون رفته یه کلماتی به نام فداکاری و گذشت و مهربانی و همنوع دوستی هم وجود داشته؟

اونقدر جملات انگیزشی را با زیاده روی استفاده کردیم و اونقدر خود بزرگ بینی را به جای عزت نفس و اعتماد به نفس پرورش دادیم که حالا دیگه چشمامون اطرافیانمون را نمیبینه؟؟؟؟

امروز تلخم...

یه تیلوی تلخ... یه تیلوی شاکی ... چیزی برای شنیدن نداره ..

عبور کنید






قصد داشتم توی هفته بعدی یه سری به آقای دکتر بزنم

برای همین گفتم باشگاه را موکول کنم به بعد از اون سفر

چون همینطوری هم یه عالمه از جلسات باشگاهم را از دست دادم

ولی صبح یه کمی زودتر بیدار شدم و گفتم به هیچ بهانه ای نباید فرصتهای باشگاه رفتن را نادیده بگیرم...

دوش گرفتم و بطریم را پر از آب کردم و راهی شدم

بچه های باشگاه از دیدنم ذوق کردند

امروز تعدادمون خیلی کم بود... خوش و بش کردیم و مربی را بغل کردم و بوسیدم

مچ پای مروارید جون آسیب دیده بود و امروز همراهمون ورزش نکرد

ولی مثل همیشه پر انرژی بهمون حرکات و تمرینات را میگفت و ماهم حسابی کالری سوزوندیم

بعدش هم بدو بدو اومدم دفتر

نانوایی کنارمون هنوز تعطیل نشده ولی گویا یه جایی را اجاره کرده و کارهای مقدماتی را انجام میده و به زودی میره ...

من هنوز به اندازه کافی از عطر نان و شور زندگی ننوشته بودم که ایشون عزم رفتن کرد...




پ ن 1:  دوست داشتم امروز هم براتون از سفر بنویسم

از گوشه گوشه هایی که به هردلیلی برام جالب بود

ولی اونقدر تلخم که فعلا ازش میگذرم ....

من ندیدم خوش تر از جادوی تو / ای سکوت ای مادر فریادها...

سلام

روزتون زیبا

روز زمستونیتون آرام

خیلی خبری از زمستون سرد نیست

پیش بینی هوا را چک میکنم و میبینم خبری از بارش هم نیست ...

این خوب نیست ...



یه کمی از سفربنویسم

البته مختصر

و البته تا هرجایی که زمانم بهم اجازه داد...



روز 5شنبه صبح بیدار شدیم

چمدانها را بستیم

دوش گرفتیم

ناهار خوردیم و نماز خوندیم

آماده شدیم و برای ساعت3 و نیم با آقای راننده قرار داشتیم که بیاد دنبالمون

سرساعت اومد و چمدانها را که توی صندوق عقب جا نمیشد توی صندوق عقب جا داد و با طناب بست

بعد هم رفتیم دنبال مادرِهمسرِعمو

چمدان ایشون را هم گذاشتیم روی صندلی جلو

و راه افتادیم

وسطای مسیر آقای راننده پرسید میخوایم بایستیم که گفتیم نه

ولی بعد از قم یه استراحتگاه به اسم مهتاب ایستادیم و 20 دقیقه ای استراحت و باز راه افتادیم

ساعت هشت و نیم فرودگاه بودیم

مامان و مادرِهمسرِعمو رفتند نمازخانه

من هم چمدانها را بردم که وزن کنم و ببینم زیاد و کم نباشه

که البته یه کمی نیاز به جابجایی داشت و نشستم همون وسط فرودگاه جابجایی ها را انجام دادم

گیت ساعت 9 و نیم باز شد و رفتیم داخل

یه صف طولانی و بی انتها

خلاصه که چمدانها را تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و ساعت 12 سوار هواپیماشدیم

یک ساعت و ربع تاخیر پرواز داشتیم و این زمان رو توی هواپیما بودیم و من بسیار کلافه شده بودم

در نهایت با تاخیر رسیدیم فرودگاه عدنان ازمیر

چمدانها را تحویل گرفتیم و اون طرف برای چرخ دستی ها پول دریافت میکردند

35 لیر دادیم و یه چرخ دستی گرفتیم و چمدانها را گذاشتیم روی چرخ دستی و اومدیم بیرون

عموجان منتظرمون بودند

از فرودگاه سوار مترو شدیم و تقریبا 40 دقیقه توی مترو بودیم

عموجان یه سیم کارت اضافه داشتند که برای من شارژ کرده بودند و همونجا بهم دادند و مادرجان هم به اینترنت گوشی من وصل شدند

بعد از پیاده شدن از مترو تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه

خونه ای که برامون گرفته بودند طبقه اول بود و خونه عموجان طبقه 4

یه خونه نقلی یه خوابه با تمام وسایل و البته نو و تمیز

رسیدیم و قرار شد یکی دو ساعت بخوابیم و استراحت کنیم

تا نزدیک ظهر خوابیدیم و بعدش عموجان زنگ زدند که برای ناهار بریم خونشون

من با عمو رفتیم دنبال دوتا دخترکوچولوهای عمو که مدرسه بودند

یکی کلاس دوم هست و یکی دیگه کلاس چهارم

دور هم ناهار و چای خوردیم و بعدش پیشنهاد پاساژگردی داده شد

هیچکس حال پیاده روی نداشت برای همین من و مامان و عمو سه تایی راهی شدیم

پاساژ هیلتون

من برای خودم خرید کردم و بلوز و شلوار لی خریدم

چند ساعتی توی پاساژ بودیم و بستنی خوردیم و چرخیدیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم خونه


شنبه باز سه تایی رفتیم به سمت مترو

عموجان گفتند میریم کارشیاکا و بعد از اسکله با کشتی میریم اونطرف آب

رفتیم لب دریا و از دیدن آب و آفتاب لذت بردیم

کشتی سواری و اون حس مرغای دریایی بالای سرمون را هم خیلی دوست داشتم

بعد از پیاده شدن با تراموا رفتیم به سمت آسانسور تاریخی ازمیر

جای قشنگی بود

یه آسانسور قدیمی که کوچه های پایین را وصل میکرد به کوچه هایی در ارتفاعات و منظره ی بینظیری از ساختمانها و دریا داشت

سرصبر نشستیم اونجا و چای ترکی خوردیم و من خیلی خیلی خوشم اومد

بعد با تراموا برگشتیم به سمت میدان ساعت

اونجا پر از کبوتر بود و گندم خریدیم و به کبوترها گندم دادیم و عکسهای خوشگلی گرفتیم

بعد رفتیم به سمت بازار - یه بازار قدیمی - و یه مقداری خرید کردیم

دیگه وقت ناهار بود و رفتیم یکی از این کافه های خوشگل و برای ناهار کباب ترکی و پیده و لامعجون سفارش دادیم

من کلا غذاهای ترکی را دوست دارم و خوشم میومد از مزه ها و سالادهای بدون سس شون را هم خیلی خیلی دوست داشتم

کلا این مدت هرجایی رفتیم رستوران و کافه من ندیدم به سالاد سس مایونز بزنن

بیشتر از رب انار و لیموترش و سرکه استفاده میکردند

ناهار را خوردیم و بازم توی بازار چرخ زدیم و یه عالمه خرید کردیم

هم از خوردنیهاشون خریدیم و هم یه عالمه تی شرت

دیگه تاریک شده بود و در حال تعطیل کردن بازار بودند که برگشتیم سمت کشتی

توی مسیر یه جایی داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و یه عالمه فیلم میگرفتیم که خوردم زمین ...

بدجور هم خوردم زمین ... ولی عادت منو که میدونید خودم زودتر از بقیه میخندم

کله پا شدم

ولی خدا را شکر چیزیم نشد

برگشتیم سمت خونه



یکشنبه از صبح هوا بارونی بود

ولی عمو جان گفتند هوای بارونی که صفای خودش را داره

چترها را برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت ماوی باغچه

یه پاساژ خوشگل و بزرگ

کفشهای مادرجان پاشون را اذیت کرده بود و اول از همه رفتیم سراغ برند اسکیچرز و یه جفت کفش خریدیم

بعدش هم رفتیم سراغ مادام کوکو که حسابی تخفیف داشت

شامپو و کرم و لوازم بهداشتی خریدیم

یه جینگیل پینگیل فروشی خیلی بزرگ هم اونجا بود که خوشمون اومد و کلی چیزمیز ازش خریدیم

طبقه ی بالا  پاساژ کلا رستوران بود ناهار را همونجا خوردیم

ادنا کباب ، عرفا کباب و یک ساندویچ مرغ تند هم از کی اف سی گرفتیم

دوباره برگشتیم سمت پاساژ و تا شب توی مغازه ها چرخیدیم و گوشه گوشه های خوشگل را پیدا کردیم و عکس گرفتیم

یه جای خیلی قشنگ برای نشستن و استراحت داشت که دو ساعتی اونجا نشستیم و فقط بارون را تماشا کردیم ...

بعد هم رفتیم باز طبقه بالا و بستنی خوردیم... بستنی و لبنیاتشون خیلی خوشمزه بود و خیلی دوست داشتم

دیگه هوا حسابی تاریک شده بود که از ماوی باغچه اومدیم بیرون و تاکسی گرفتیم و اومدیم خونه 

همسرعمو برامون شام درست کرده بودند و با اصرارشون شام را رفتیم پیش اونا و تا پاسی از شب دور هم بودیم




دوشنبه بازم بارون میومد

هوا ابری بود و دیر از خواب بیدار شدیم

ناهار را خونه خوردیم

من همراه عمو رفتم دخترها را از مدرسه آوردم و قرار گذاشتیم که عصر بریم سمت دریا

همسرعمو هم همراهمون اومدن

کوچه های منتهی به دریا، پر از مغازه های لوکس و خوشگل و دیدنی بودند ... توی پس کوچه ها میشد کافه های قدیمی خوشگل و مغازه های قدیمی پیدا کرد

از بعد ازظهر تا آخر شب توی این کوچه پس کوچه ها راه رفتیم و اتفاقا خیلی زیاد هم خرید کردیم

گاهی نم نم بارون میومد ولی هوا بینظیر و عالی بود

اصلا سرد نبود ... در عوض یه عالمه اکسیژن برای نفس کشیدن داشتیم


سه شنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم تو کوچه پس کوچه های اطراف خونه قدم زدیم

نانوایی را پیدا کردیم و سیمیت خریدیم

یه مغازه ی بزرگ اما قدیمی پیدا کردیم که پر از کاموا بود... کاموا خریدیم و یه کمی به کمک ترانسلیت با خانم کاموا فروش حرف زدیم

از سوپر مارکت نزدیکمون یه کمی خوردنی خریدیم و برگشتیم سمت خونه

بعدازظهر با عموجان قدم زنان رفتیم یه سمت دیگه از شهر و توی یه کافه باقلوا و شیرینی ترکی تست کردیم و چای خوردیم و حرف زدیم

قدم زنان یه عالمه راه رفتیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم سمت خونه



چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم چهارشنبه بازار بزرگ ازمیر

صبح دخترها را رسوندیم مدرسه و بعدقدم زنان رفتیم سمت دریا

صبحانه را توی کافه یاسمین روبروی دریا خوردیم

بورک و دو مدل نان زیتونی و پنیری با چای

بعدش هم اضافه های نان را برداشتیم و رفتیم نزدیک دریا یه جایی که پر از کبوتر بود و به کبوترها نان دادیم

هوا آفتابی و عالی بود

قدم زنان رفتیم به سمت چهارشنبه بازار بزرگ...

عکسهای خوشگلی از چهارشنبه بازار گرفتم و براتون گذاشتم

همه چیز اونجا پیدا میشد... از خوراکی و پوشاکی... کیف ... کفش

خب البته دیگه خبری از مارک و این حرفا نبود

از چهارشنبه بازار بیشتر خوردنی خریدیم... مثل زیتون .. پنیر... کره ... باقلوای سجوک گردویی... آووکادو ...گلابی سیبری..

البته من چند تایی شال هم اونجا خریدم

وقتی به ساعتمون نگاه کردیم باورمون نمیشد که ساعت 4 بعدازظهر شده و ما هنوز داریم لابلای چهارشنبه بازار راه میریم

دیگه حسابی گرسنه شده بودیم

برای ناهار رفتیم یه جایی به نام یوسف کفته چی...

اول سوپ عدس سفارش دادیم بعد کوفته به قول ما و کفته به قول اونا

و یه مدل جوجه کباب که به روش ترکی مزه دار شده بود و خوشمزه بود

اونجا رستورانها بعد از ناهار بهتون چای رایگان میدن اگه میل داشته باشین ... چای را هم خوردیم و استراحت کردیم و برگشتیم سمت خونه


مادرجان دلشون میخواست دیگه آخر هفته برگردیم

ولی به دلیل کنسل شدن ناگهانی پرواز قشم ایر (البته ما با ایرتور رفته بودیم) یهویی بلیط نایاب شد

و البته قیمت بلیط هم به طور ناگهانی چندین برابر شد

هرچی سرچ کردیم دیگه بلیط برای برگشت این هفته نبود ... منم از خدا خواسته ماندم

بلیط را به اصرار مادرجان برای هفته بعد خریدیم البته با چند برابر قیمت

و اینجا بود که یک هفته دیگر ماندنمان تمدید شد


پنجشنبه باز به سمت دریا رفتیم و توی کوچه پس کوچه های اطراف دریا قدم زدیم

بستنی خوردیم و بازم باقلوا

عموجان کار داشتن و باید برمیگشتند ... برای همین زودتر برگشتیم و ما دوتایی رفتیم به کشف خیابانهای تازه

و عمو هم رفتند دنبال کار خودشون

تا شب اونقدر راه رفتیم تا پا درد گرفتیم و به کمک گوگل مپ برگشتیم خونه



جمعه هم عمو کار داشتند

صبح که بیدار شدیم من و مامان جان دوتایی رفتیم سمت دریا

اطراف دریا قدم زدیم و کلی از آفتاب طلایی و دریای آبی لذت بردیم

ناهار را هم دوتایی رفتیم کافه یاسمین و همبرگر گرفتیم و بیخیال رژیم شدیم و نوشابه هم خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت

تا شب اطراف دریا بودیم و سرشب برگشتیم سمت خونه



شنبه دخترها تعطیل بودند

برای همین از صبح با دوتا دخترا و مامان بزرگشون رفتیم پارک

اونا با دوچرخه اومدند و حسابی بازی کردند

ماها هم تا تونستیم تاب بازی کردیم

دایی دخترها هم یکی دو ساعت بعد بهمون ملحق شد و برامون بستنی خرید

تا نزدیک ساعت 4 توی پارک بودیم و از هوای آفتابی بعد از باران لذت بردیم

به اصرار همسرِ عمو برای ناهار رفتیم خونشون و پیتزا خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و برای یکشنبه یه عالمه برنامه چیدیم


صبح یکشنبه دخترعمو سرماخورده بود و به شدت تب داشت و برای همین کل برنامه ها را بهم ریخت

من و مامان جان دوتا دایناسور خوشگل توی هیلتون دیده بودیم که نخریده بودیم و قصد داشتیم بریم هیلتون و دایناسورها را برای فندوق و پسته بخریم

البته مغزبادوم هم گفت منم دایناسور میخوام و در نهایت سه تا خریدیم

به عمو گفتیم و ایشون گفتند که میخوان بیان همراهمون ...

باز رفتیم هیلتون و علاوه بر دایناسور یه عالمه لباس و سوغاتی و شامپو هم خریدیم


شب یه بارون خیلی خیلی شدید بارید و صبح که بیدار شدیم و چشممون به آفتاب طلایی افتاد با مادرجان تصمیم گرفتیم بریم ساحل

بافتنیم را برداشتم با مادرجان راهی دریا شدیم

توی ساحل نشستیم و برای ناهار برگشتیم خونه 


سه شنبه برای ناهار باز رفتیم بیرون

کباب ترکی و چی کفته و اسکندرکباب و شیش کباب خوردیم

بعد از ناهار هم چای... عاشق این چای های ترکی توی استکانهای کمر باریک شده بودم

تا عصر قدم زدیم و به یه بازار کوچولوی محلی سرزدیم

بعدش هم یه پاساژی که اسمش را یادم نیست


چهارشنبه از صبح زود با مادرجان رفتیم سمت دریا

صبحانه را کافه یاسمین خوردیم

بعدش هم رفتیم چهارشنبه بازار

خوردنی های خوشمزه ای که هفته قبل خریده بودیم مثل زیتون و باقلواسجوک و یه مدل شکلات انجیری را برای آوردن برای فسقلیا خریدیم

یه عالمه هم جوراب خریدیم

دوباره دوتا شال برای خودم خریدم و یه دستمال سر (مینی اسکارف) برای مغزبادوم

بازم متوجه گذر زمان نشدیم و تا بیایم خونه عصر شده بود

دیگه هلاک بودیم

ولی شب خبر رسید که خاله ی همسر عمو فوت شده

مادرشون تصمیم گرفت برگرده ایران و فقط یه دونه بلیط با یه قیمت بالا باقی مانده بود

دیگه مجبور شد بلیط را بخره و قرار شد با ما راهی بشه ...

شب خونه عمو بودیم و بهشون دلداری دادیم و جو غمگین بود


پنجشنبه صبح با مادرجان رفتیم سوپر نزدیکمون و چای و شکلات و تنقلات خریدیم

و در نهایت برگشتیم سمت خونه و چمدانها را جمع و جور تر کردیم

البته که چند شب قبل تر با کمک عمو بسته بودیم و وزن کرده بودیم

ولی بازم هنوز خرده ریزهایی داشتیم

در نهایت برای شام هم رفتیم خونه عمو

دیگه کامل چمدانها را بستیم

ساعت 12 شب با مترو اومدیم سمت فرودگاه

چمدانها را تحویل دادیم

ساعت 4 و 40 دقیقه صبح پرواز کردیم

رسیدیم تهران

راننده را هماهنگ کرده بودم اومده بود دنبالمون

بعدازظهر جمعه خونه بودیم...







پ ن 1: امروز صبح بیدار شدم و یادم اومد که موعد بیمه ماشین بوده و فراموش کردم

البته چون گوشیم خاموش بوده پیامکها را دریافت نکردم

سریع تماس گرفتم با نمایندگی که آشنا هست و همیشه باهاش کار میکنیم ...



پ ن 2: اگه یه جاهایی بد نوشتم از بس وسط نوشتن این پست کار پیش اومد و تلفن و مراجعه کننده داشتم

نمیدونم چند روز شد... ولی برگشتم...

سلام

روزتون زیبا

بهمن ماه تون مبارک

زمستونتون قشنگ

برگشتم ...

البته برگشتم با یه عالمه حرف

نمیدونم حوصله کنم سفرنامه براتون بنویسم یا نه ...



یهویی جور شد و رفتیم سمت ازمیر

عموجانم ازمیر زندگی میکنند و ازشون خواستیم که اگه براشون ممکن هست برامون یه خونه مجزا بگیرن که هم ما راحت باشیم هم اونا

مامانِ همسرِعمو هم دلش میخواست بره بهشون سر بزنه ولی تنهایی نمیتونست بره که ایشونم باهامون همسفر شدند

روز چهارشنبه که براتون نوشتم اومدم دفتر و تمام کارها را روی دور تند تحویل دادم که کاری باقی نماند و 5شنبه هم چمدانها را بستیم و ساعت نزدیک 4 راه افتادیم سمت تهران ... بعد هم دوازده نیمه شب پرواز...



حالا اومدم که روزانه هام را شروع کنم و به زندگی روتین برگردم

میدونید که روتین زندگی را دوست دارم و بهم حس امنیت میده ...

وقتایی که میرم سفر زودی دلم تنگ میشه برای برگشتن... برای روتین ها

اما اینبار یه کمی فرق داشت... دلم میخواست بازم بیشتر بمونم

اونقدر هوا خوب بود که دلم نمیومد برگردم

اونقدر باران زیبا و دلچسب دیدم که چشمام چسبیده بود به قابهای قشنگ منظره ها

و اون دریا... اخ از اون دریا... تمیز... شفاف... با یه بوی دلچسب

مردمانی که حتی با گربه و سگها مهربون بودند چه برسه با همدیگه...

فقط بلیط رفت خریده بودم و بلیط برگشت را گذاشته بودم برای هروقتی که دلم خواست ... 

اما یهو یکی از پروازها به طور کلی کنسل شد و یکی از هواپیمایی ها از لیست پروازها حذف شد و قیمت بلیطها وحشتناک رفت بالا

دیگه ترسیدم اگه یه هفته دیگه بمونم با این چندین برابر شدن بلیط مجبور بشم پیاده برگردم

رسیدیم اونجا و هوا بهاری بود

یعنی دقیقا هوای فروردین ما

نه سوز و سرمایی نه آلودگی ای...

یکی دو روز اول که کاملا آفتابی بود و کیف میکردیم

یکی دو روز بعدش بارونی بود و چتر را برمیداشتیم و بیشتر کیف میکردیم

یه روز هم یواشکی از عموجان با مادرجان بدون چتر رفتیم زیر بارون... اونقدر که ما بارون ندیده هستیم ... 

پیاده تا دریا یک ربع ساعت فاصله داشتیم و این یعنی هرروز با مادرجان میرفتیم و یکی دو ساعتی را کنار دریا میگذروندیم

یه مقداری جاهای دیدنی را دیدیم

یه مقداری خرید کردیم

و چون خونه داشتیم و زمان سفرمون هم کم نبود لابلای مردم اون محل چند روزی زندگی کردیم

از یه خانم ترک که نزدیک خونه، مغازه داشت کاموا خریدم و بافتنی کردم

زندگی را توی لحظه زندگی کردم

و سعی کردم هر روز یک عکس براتون ارسال کنم

خلاصه که سفر خوبی بود

جمعه برگشتیم

شنبه خواهرا و خاله جان ها خونمون بودن

یکشنبه را به کارهای خرده ریز پرداختیم

و امروز هم اومدم سرکار...





روزتون مبارک

سلام دوستای عزیزم

فارغ از جنسیت روزتون مبارک

تک تک روزهای زندگیتون مبارک و شاد

اینکه برای نامگذاری روزها چه بهانه ای هست و به چه بهانه ای چه روزی را به چه نامی نامگذاری میکنند الان موردی نیست که من بخوام در موردش حرف بزنم

چیزی که میخوام بگم این هست که وقتی قرار هست با بهانه و بی بهانه زندگی را شاد و زیبا ببینیم میتونیم این روز را مبارک و شاد کنیم

روز مادر... روز زن...

این روز به هممون مبارک ... چه آقایون چه خانم ها

هممون مادرانی داریم که قابل تقدیر و ستایش هستند

مادر بزرگ ... خواهر ... عمه .. خاله ... و یه عالمه موجود نازنین و دوست داشتنی که باعث میشن این روز برای تک تک مون مبارک بشه

مبارک شدن یه روز با یه نام زیبا نیاز به ریخت و پاش خیلی زیاد نداره ... البته که اگه امکانش را داریم و نیاز هست خیلی هم خوب میشه ...

ولی در هر صورت مهم اون حس خوب و حال خوب کنار عزیزانمون هست

من که واقعا هیچ ایده ای برای هدیه روز مادر نداشتم

ولی خواهر جان یه سری ظروف چوبی خرید که قرار شد هزینه ش را با هم نصف کنیم

ظروف را اینترنتی خریده بود و قرار بود با تیپاکس برسه که اونم ماجرایی شد برای خودش و کلی حرص خوردیم

شماره پیگیری زنگ زدم و هیچ کاری عملا از دستشون برای پیگیری بسته بر نمیومد...

در نهایت امروز بسته رسید...هنوز بازش نکردم


مادرجان خودشون برای خواهرا که خودشون هم مادر هستند هدیه خریده بودند

مادرجان گفته بودند که همه بیان دور هم باشیم

الاله  و خاله اومده بودند و الاله برای مادرجان گل خریده بود یه مدل گل کریستال که خوشگل بود

خواهر و مغزبادوم هم یه ظرف خریده بودند

من و اونیکی خواهر هم که همین ظروف چوبی...

تا شب هم دور هم بودیم ...


یه سفر عجله ای و هول هولکی جور شده که میرم و میام و ازش براتون مینویسم

میخوایم بریم یه سر بزنیم به عموجان

برای همینم دیروز از صبح به شدت در حال بدو بدو بودم

کارهای بانکی و خرید و ...

سرصبر میام با جزئیات براتون تعریف میکنم

امروز بعد از باشگاه اومدم که هرچی کار باید تحویل بدم را انجام بدم که چیزی نمانده باشه

برای همینم از صبح به شدت درگیر کار هستم

الان هم یه آقایی اون روبرو نشسته و سوال ریاضی غلط گیری میکنه

منم تو این فاصله اومدم یه پست بنویسم که از هم بی خبر نمانیم...


به خدا میسپارمتون

بی بهانه و با بهانه لبخند بزنید

با هم مهربون باشید

و قدر لحظه ها را بدانید

خودمم همین کارها را خواهم کرد

اگه اینترنت داشته باشم ... حتما توی اینستاگرام عکس میزارم و باهاتون در ارتباطم

@ tilotilomaniya1402

امروز در جوان ترین سن خودت هستی...

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون پر انرژی

دلتون گرم

زمستونتون زیبا

آسمون دلتون آفتابی

آفتاب خوشرنگ زمستونی مهمون لحظه هاتون





امروز در جوان ترین سن خودتون هستید

من دیروز اینو دقیقا درک کردم

تا روز قبل داری زندگی خودت را میکنی... بعد یهو روکش دندونت میفته

خب اینکه مشکل حادی نیست

کیفیت مواد دندانپزشکی خوب نبوده و چسب روکش دندان از بین رفته

البته همیشه اینطوری نیست

گاهی دندان زیر روکش خراب شده ... گاهی خود روکش اشکال پیدا کرده

ولی در مورد دندون من چسب روکش ایراد پیدا کرده بود

خب به خودت میگی اینکه چیز مهمی نیست... یه قطره چسب میزنه و تمام ...

وقتی رفتم دندانم را بچسبانم با تمام اون معطلی هایی که دیروز تعریف کردم ... وقتی بالاخره پزشک تشریف آوردند و دندان من را تحویل گرفتند یه نگاهی به روکش انداختند و گفتند خب بله سالم هست

بعد هم یه نگاهی به دندان داخل دهانم انداختند و تست کردند ... فرمودند پایه هم سالمه...

در این لحظه روکش دندان از دست دکتر افتاد زمین ...

به دستیارشون فرمودند که این روکش را بردار و الکل بزن و بده به من ...

بعد روکش را یکی دوبار توی دهان تست کردند و در نهایت چسب زدند و بقیه پروسه

همون لحظه گفتم انگار بلند هست و درست جا نیفتاده و ... فرمودند این حس الانتون هست ... دقیقا درست هست...

کناره ی دندان هم یه احساس ناراحتی داشتم که گفتند احتمالا چسبهای اضافه بیرون زده و بعد از یکی دو ساعت که مسواک بزنید درست میشه ...

وقتی رسیدم خونه و توی آینه دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم کناره ی روکش دندان به اصطلاح «لب پَر» شده و همین هست که منو اذیت میکنه

یه سمت روکش هم حالا به هردلیلی (یا اینکه روکش را سرو ته گذاشتند سرجاش... یا چسب به مقدار درست نبوده ) به شدت اذیتم میکنه

خلاصه که ... وقتی میگم امروز در جوان ترین سن تون هستید و ازش لذت ببرید از من بپذیرید...

هر روز که میگذره یه چیز کوچولو و مسخره میتونه یه حس ناخوشایند براتون ایجاد کنه...

از لحظه های خوب... از حال خوب... از سلامتی... تا زمانی که هستند لذت ببرید

قدر لحظه ها را بدانید و البته شاکر پروردگار باشید

شاکر برای داشته های ارزشمندی که گاهی حتی به چشممون نمیان...




دیروز خاله جان تماس گرفتند و فرمودند از نانوایی کنار نان و نان خشک برای دایی جان بخر

خریدم و رفتم یه سری هم به دایی جان زدم

خاله را رساندم خونه شون

بعد رفتم خونه

گلهای شمعدونی توی تراس پر از گل شدند دوباره ...

بساط میناکاری را یه جایی توی آفتاب عصر زمستونی پهن کردم و مشغول شدم ...

امروز صبح هم آماده شدم و بدو بدو رفتم باشگاه

البته وقتی رسیدم همه پشت در ایستاده بودند

خانم مسئول باشگاه دیر کرده بود ...

یه کمی شوخی کردیم و خندیدیم

مربی مون اونقدر ماه و دوست داشتنی و مسئولیت پذیر هست که اون ده دقیقه را اضافه تر ماند که کلاسمون کوتاه نشه...

مروارید جون واقعا مربی بینظیری هست...

کالری ها را سوزاندیم و اومدم دفتر

آقای دکتر چندین بار باهام تماس گرفته بودند... زنگ میزنم میگم عزیزم ... هفت ماه از برنامه باشگاه من گذشت... هنوز این برنامه را حفظ نشدید؟؟؟؟ اخه بی دقتی تا چه حد؟؟؟؟؟؟؟؟ میخنده میگه فکر کردم امروز خواب موندی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی این آقایون این زبون را نداشتند.....




پ ن 1: امروز باز نانوایی کناریمون تعطیل هست

خب اینم برای ما نانوایی نشد...

درسته که قصد جابجا شدن داره ... ولی اینطوری نامنظم ... اونم نانوایی؟؟؟؟؟؟


پ ن 2: مادرجان برای فردا به خواهرا گفته بیان خونمون

شاید نیام سرکار... نمیدونم