روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

سلام

چهارشنبه بهمن ماهیتون پر از انرژی و حال خوب



صبح رفتم باشگاه

مثل همیشه زمانی که مشغول ورزش میشیم به خصوص که گروهی هست ورزشمون ، باعث میشه یکساعت به هیچی فکر نکینم...

یکساعتی که انگار توی خلسه زندگی میکنم...

از باشگاه که میام بیرون هوای بیرون باعث میشه سردم بشه

ماشینم را نمیبرم پارکینگ باشگاه و برای همین یه مسیر چند دقیقه ای را پیاده میام تا برسم به ماشین

پریدم توی ماشین و آفتاب زمستونی که میخورد به ماشین حسابی بهم حال خوبی داد

گرمای آفتاب عین یه لذت شیرین خزید زیر پوستم و لبخند زدم 

مادرجان هم یه بطری کوچولو آب پرتقال برام گرفته بودند... یه جرعه خوردم و پر از حس خوب و شیرین شدم

پرتقال های تو قرمز (اسمش همینه؟؟؟؟؟) که باعث شده بود رنگ آب پرتقال خیلی خاص بشه ...


رفتم سمت پمپ بنزین و حسابی شلوغ بود

بدون اینکه حرص بخورم شروع کردم به رویا بافی

با خودم حرف زدم

یه کمی هم از ذکرهای روزانه ام را تکرار کردم

توی آینه وسط به خودم نگاه کردم و به خودم لبخند زدم

دماسنج روی مانیتور ماشین دمای 16 درجه را نشون میداد

چشمم خورد به ساعت و خیره شدم بهش... یک دقیقه گذشت... گاهی یک دقیقه چقدر میتونه زمان طولانی باشه و گاهی یک دقیقه اصلا به چشم نمیاد

پریروز یه کاری داشتم که باید قبل از ساعت 12 انجام میشد

ساعت 11 بود ... باید برمیگشتم خونه و برگه های مربوطه را برمیداشتم و میرفتم یه جایی امضا میگرفتم و بعد برگه ها را تحویل میدادم...

اون موقع اون یکساعت عین باد گذشت و من چقدر بدو بدو کردم ...

ولی حالا که زل زدم به ساعت ... یک دقیقه چقدر میتونه طولانی باشه... بگذریم ...

در نهایت بنزین زدم و اومدم سرکار...




دوشنبه بعد از باشگاه رفتم بانک

باید چند تا کار بانکی انجام میدادم

توی دنیای پر از تکنولوژی که باید بتونیم همه کارهای بانکی را مجازی انجام بدیم ، با گذاشتن یه سقف مسخره برای تراکنشها، باعث شدند که ساعتها توی انتظار بمونم

برای انجام چند تا کار ساده که نیازمند دوتا بانک بود، الکی کلی معطل شدم ...

در حالتی که به نظرم باید هرکسی بتونه با دسترسی به حساب شخصی خودش کارهای بانکیش را در صورت تمایل با گوشیش انجام بده ...

خلاصه که تا برگردم خونه ساعت نزدیک 3 بعد ازظهر بود!!!!!

یخچالمون دوباره آلارمای خراب شدن داد و تعمیرکار قرار گذاشت که سه شنبه صبح بیاد توی خونه تعمیرش کنه!!!!

دفعه قبلی یادتونه چقدر سختی کشیدم؟

هنوز سه ماه نگذشته...


سه شنبه صبح بیدار شدم و خوش خیال فکر کردم یکی دو ساعت کار بیشتر طول نمیکشه

ساعت 8 زنگ زدم به تعمیرکار و ایشون رد تماس فرمودند!

ساعت نزدیک 10 اومدند...

تا ساعت 1 هم در حال تعمیرات بودند

در نهایت گفتند درست شد...

توکل برخدا...

تعمیرکار رفت و مشغول تمیزکردن یخچال شدیم

قرار شد چند ساعتی صبر کنیم و بعد مواد داخل یخچال را به یخچال منتقل کنیم

در این فاصله منم مواد سالاد را شستم و خشک کردم و توی ظرفهای دردار برای چندین روز سالاد آماده کردم

با بازی رنگها توی سبزیجات سعی کردم حال دلم را بهتر کنم

از اینکه خونه مونده بودم و روزم گذشته بود بی حوصله شده بودم

بقیه روزم را به میناکاری گذروندم ...



چند روز نتونسته بودم بیام سرکار

یه حس بطالتی هم داشتم که نگو و نپرس

برای همین امروز به محض رسیدن چند تا کار را که روی هم جمع شده بود انجام دادم و تحویل دادم و خیالم که راحت شد، گفتم پست بنویسم...




راهی که درو نجات باشد بنما

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا زمستون شد

حسابی سرد

یه نیمچه برف کوچولو هم دیدیم

یه کوچولو بارون هم دیدیم

باید شکرگزار باشیم

دما هم که حسابی افت داشته ... پس دیگه واقعا روز زمستونیتون بخیر...



پنجشنبه صبح با مادرجان صبح اول رفتیم یه دسته گل برای پدرجان خریدیم 

بعد رفتیم باغچه

بعدازظهر هم مراسم هفتم پسرخاله ی پدرجان بود

نمیدونم چرا همه زخم های نبودن پدرم با رفتن به این مراسم سرباز کرد

روز سختی رو گذروندم

اونقدر گریه کردم که دیگه جان در تنم نمونده بود

بعد از مراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان

مزار این مرحوم هم نزدیک مزار پدرم بود و با عزاداریهای اونها تمام خاطرات منم زنده شدند

دیگه اونقدر گریه و عزاداری کردم که توی اون هوای سرد یه جاهایی حس کردم دارم از دنیا میرم...

تا برگردیم خونه شب شده بود

ولی مغزبادوم و خواهر به خاطر حال خراب من باهامون اومدن خونه مون

یه کمی دور هم نشستیم و گرم شدیم و بهتر شدم...



جمعه ولی از صبح قرار تولد بازی داشتیم

میخواستیم خاله جان را سوپرایز کنیم ولی خودشون پیش دستی کردند و همه را دعوت کردند

رفتم دنبال مغزبادوم و خواهر

بعدش هم خاله و آلاله

و پیش به سوی تولد بازی

تا شب اونجا بودیم

وقتی رسیدیم خونه ساعت از 9 گذشته بود

اونقدر شلوغ کردیم و زدیم و رقصیدیم که هلاک بودیم

میدونید که وقتی میخوایم بریم مهمونی همه لباسهای کمد خودشون میان بیرون !!!

برای همین جمع و جور کردن لباسها بعد از مهمونی خودش یه پروسه طولانی هست

خلاصه جمع و جور کردیم و یه شام مختصر خوردیم و ساعت نزدیک 10 و نیم بود که عمه جانم تماس گرفتند

عمه جان شمال زندگی میکنند و به خاطر مراسم اومده بودند اصفهان

خلاصه تماس گرفتند و فرمودند که ممکنه ما خیلی زود بخوایم برگردیم و دیگه وقت نداریم و الان میخوایم بیایم بهتون سر بزنیم

البته که ما هم با کمال میل پذیرفتیم

و این مهمانی تا ساعت 1 و نیم شب طول کشید...

دیگه واقعا بیهوش بودم از خستگی

پریدم توی تختم و بیهوش شدم

نیمه های شب دیدم خیلی هوا سرد شده و من زیر لحافم دارم میلرزم

تختخواب من کنار شوفاژ اتاقم هست

پام را دراز کردم و زدم به شوفاژ و از یخی شوفاژ فهمیدم یه خبری شده ... ولی نای بلند شدن نداشتم

خلاصه تا صبح زیر پتو لرزیدم

اصلا نتونستم خوب بخوابم

صبح زودتر بیدار شدم و فهمیدم برق قطع شده

زنگ زدم اداره برق و متوجه شدم که نیمه شب کابلهای برق را دزدیدند

برق که قطع بشه برای ما آب هم قطع میشه چون با پمپ کار میکنه

پکیچ هم قطع بود

اینترنت و تلفن هم قطع بود

آسانسور هم کار نمیکنه

حالا جالب این بود که گوشیم هم از بی شارژی خاموش شده بود...

دیدم حرص خوردن چیزی را درست نمیکنه

لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

بعدش هم اومدم سرکار

ظهر بود که مادرجان تماس گرفتند که برق وصل شده  اما در عوض شلنگ دستشویی خراب شده و ...

نان خریدم و سرراه رفتن به خونه شلنگ خریدم

از راه رسیدم و شلنگ دستشویی را عوض کردم

...

گاهی همه چیز دست به دست هم میده انگار...






پ ن 1: دوتا کار بانکی دارم که هی میندازم پشت گوش...

نمیدونم چرا در این رخوت و تنبلی فرو رفتم




پ ن 2: یه کاری مربوط به انتقال یه سند بوده که نصفه انجام دادم

و یه عالمه وقت هست نمیرم دنبال پیگیریهاش

از پیگیری این مدل کارها بدم میاد

به جای اینکه زودی تمامش کنم و از شرش خلاص بشم ...

هر روز میندازم پشت گوش...



پ ن 3: باید به یه اداره ای سربزنم و یه سری فرم پر کنم و یه کار واجب را سرو سامان بدم ...

ولی دریغ از ذره ای انگیزه برای انجام کار...



پ ن 4: ممنون از انرژیهای خوب و دعاهاتون

کار آقای دکتر از اون بحران خارج شد و انشاله به زودی به طور کامل درست میشه



پ ن 5: خواهرجان کمد فسقلیا را مرتب کرده بود

یه عالمه لباس و کاپشن و ژاکت که براشون کوچیک شده بود داد که برسونم به دست مستحق

اونقدر لباساشون خوشگل و دوست داشتنی و پر از خاطره بود برام که چند ساعتی نشستم و نگاشون کردم و دونه دونه از اول تا زدم



پ ن 6: کمد لباس خودمم نیاز به فنگ شویی داره

ولی نمیدونم این چه حسی هست که نمیتونم از لباسام دل بکنم...



پ ن 7: باید یه تغییر دکوراسیونی هم در خانه بدهیم

باشد که این حس تنبلی و رخوت از من دور بشه و دست به کار بشم

نیاز به خرید و گشتن و جستجو و کلی کار جانبی داره که این روزها در من اصلا انرژیش یافت نمیشه ...


بانگ نوش شادخواران یاد باد

سلام

روز زمستونیِ آفتابیتون بخیر

اینجا آفتاب زمستونی کش اومده تا وسط کوچه

سوز و سرما سرجای خودش هست ... ولی این آفتاب طلایی انگار به آدم دلگرمی میده ...



دیروز سرظهر با مادرجان سرراه رفتن به خونه چند جای دیگه خرید کردیم

کلم و کاهو و سبزیجاتی که کم داشتیم

بعدش هم گوشت و تخم مرغ و بقیه خریدهای لازم

تا رسیدیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

میوه ها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی و با مادرجان ناهار خوردیم

بعد از ناهار سری اول میوه ها را از ظرفشویی در آوردم و سری دوم را چیدم

هویج و خیار و گوجه و ...

بعد هم با دستمال مشغول خشک کردن میوه ها شدم

جا دادم توی یخچال

مادرجان هم مشغول درست کردن و بسته و بندی و گوشت ها بودند

لوبیا سبزها را بلانچ کردم

بسته بندی و فریز

برای خواهر هم خریده بودیم که اونا را هم تمیزکردم و بسته بندی شدند

لابلای کارها یه مقداری دال عدس ریختم داخل آب تا خیس بخورن و طبق یه دستور که از اینستا دیده بودم کتلت گیاهی درست کنم

کلم ها را خرد کردم و توی ظرفهای در دار گذاشتم توی بخچال

بعد هم مواد کتلت گیاهی را آماده کردم و مشغول سرخ کردنشون شدم

یه مقداری از کتلت ها را داخل ظرف ریختم برای خواهر جان

ساعت نزدیک 7 بود که خواهر با دوتا وروجک اومدن برای بردن خرده ریزهایی که براشون خریده بودیم

کتلتها را هم بهشون دادیم با سالاد و چیزهایی که خریده بودیم

فسقلیا توی همون زمان کوتاه یه عالمه سرو صدا کردند و خندیدند و شلوغ کردند

در نهایت با مادرجان آشپزخونه را مرتب کردیم

از خستگی داشتم هلاک میشدم

براتون گفتم که توی مسافرت خوردم زمین !!!! حالا بعد از گذشت اینهمه زمان تازه پام بیشتر و بیشتر درد گرفته

و دیروز که مدت زیادی را توی آشپزخونه سرپا گذرونده بودم داشت منو هلاک میکرد

در نهایت با مادرجان شام خوردیم و من دیگه اصلا نمیتونستم چشمام را باز نگه دارم

یه کمی تحمل کردم و خودم را مشغول کردم ولی دیگه داشتم بیهوش میشدم

ساعت 11 رفتم توی رختخواب و بیهوش شدم ...



پ ن 1: شده کسی را خیلی خیلی زیاد دوستش دارید با یه کلمه ازش برنجید؟؟؟

حالا شده همون یه کلمه را هم نگه ... اما شما با یه سکوت چند ثانیه ای ازش برنجید؟؟؟

من الان از دست آقای دکتر ناراحت هستم ... خودشون اصلا خبر هم ندارن... روحش هم خبر نداره

همین هست که زن بودن را سخت میکنه ها...

ناراحتی... در درونت یه عالمه غوغاست ...

اما سکوت میکنی... نه از سر رضایت ها... از فکر اینکه اونی که دوستش داری ناراحت نشه ..

زن بودن آسون نیست ...

خیلی هم پیچیده ست ...



پ ن 2: مسئول باشگاه گفت هزینه ماه آذر را ندادی

گفتم شما اول هر دوره تا پول را نگیری نمیزاری کسی بره داخل

چطوری ممکنه؟؟؟؟

به فلان نشونه ... به فلان نشونه ... دادم ...

فرمودند : نه من یادداشت نکردم پس ندادی... به همین سادگی...

منم پول زور را دادم و تشریف آوردم ... اونم به همین سادگی...



خانه دوست کجاست...

سلام

روزتون زیبا

زمستونتون دلچسب

روزشمارتون پر از علامت های قشنگ

امیدوارم هر روز از بهمن ماه را که تیک میزنید چشماتون برق بزنه

امیدوارم پر از خبرهای خوب باشه این زمستون براتون



یکشنبه دانا اومد پیشم

یه کاری داشت براش انجام دادم

یه مشورتی کردیم و قرار برای دوشنبه که میخوایم بریم خونه للی را گذاشتیم

دیروز صبح زودتر بیدار شدم

آماده شدم رفتم باشگاه

یکساعت پر از انرژی ورزش کردیم

خدا را شکر مروارید جون هم بهتر شده بود

بعدش بدو بدو اومدم خونه

دوش گرفتم و آماده شدم

یک قوری و وارمر میناکاری که به نظر خودم خیلی شکیل و زیبا بود برای للی برداشتم و توی باکس گذاشتم

خمیردندون هم براش از سفر آورده بودم

برای دانا هم خمیر دندون آورده بودم

آرایش کردم و یکی از بلوزهای جدیدم را پوشیدم

سرساعت رفتم دنبال دانا

با دختر کوچولوش اومده بود

به کمک لوکیشینی که للی داده بود رفتیم سمت خونشون ...

نزدیک ساعت 12 رسیدیم

یه خونه گرم و فسقلی

سلیقه ی للی را میشناسم و دقیقا خونه سلیقه ی خودش بود

با سلیقه ی من یه کمی متفاوت هست ... زیادی ساده ...

ولی خونه قشنگی بود اولین حسی که بهم دست داد حس گرما و مهربونی بود

انرژی خوبی توی خونشون بود

پذیرایی کرد

برامون ناهار قیمه و بادمجان با سالاد و نوشیدنی آماده کرده بود

بعد از ناهار هم یه مدل دسر خوشمره ی موزی

یه عالمه حرف زدیم

عکس و کلیپ مربوط به عروسی للی را تماشا کردیم

البته یه مهمانی ساده و خانوادگی و جمع و جور گرفت به جای عروسی

یه جایی از کلیپ که یاد پدرمرحومش کرده بود و عکس و فیلم از پدر بود بغض کردیم و اشک ریختیم

تا حدود ساعت 5 اونجا بودیم و خوش گذشت

برگشتیم سمت خونه

دانا و دخترش را پیاده کردم و پیش به سوی مادرجان

یکی دو ساعت هم قبل از خواب میناکاری کردم



امروز صبح هم با مادرجان اومدیم

اول رفتیم سراغ یکی از مغازه های خیلی بزرگ میوه و تره بار

میوه و سبزی و وسایل سالاد خریدیم

الان هم مادرجان رفتند کمی قدم بزنند

منم نشستم پشت سیستم تا یه پست بنویسم

دفترکارم سوت و کور هست

عطر نان پیچیده توی کوچه و آقای نانوا در حال پختن نان خشک هست

دو تا بچه گربه اونطرف کوچه توی آفتاب نشستن و به سکوت کوچه زل زدن...




پ ن 1: آقای دکتر سخت در حال جنگیدن برای رفع مشکل هستند


پ ن 2: برای جمعه برنامه تولد بازی برای خاله جان داریم (مامانِ اطلسی)


پ ن 3:  توی جمع دوستام که هستم از آقای دکتر حرف پیش میاد

للی که از اول از حضور اقای دکتر خبر داشته

دانا هم از وقتی باهام دوست شد میدونه

سراغشون را میگیرن... سلام میرسونن...

توی این سالها هروقت للی یا دانا نیاز به مشاوره و کمک داشتند زنگ زدند به آقای دکتر

این همون جمعی هست که خیلی راحت من خودم هستم ...


پ ن 4: مغزبادوم رفت دندانپزشکی

وقتی برگشت زنگ زد برام از درد و استرس هاش گفت...

دندانپزشکش با کمی بی حوصلگی باعث شده بود که بترسه

مغزبادوم از وقتی خیلی کوچولو بود میرفت دندانپزشکی و ترس از دندانپزشکی نداشت

و حالا که بزرگتر شده ... یکی دوبار تجربه ناخوشایند باعث شده که این حس ترس را تجربه کنه...


باز هم همان حکایت همیشگی!

سلام

روزتون قشنگ

روز سرد زمستونیتون بخیر و شادی

از سرمای زمستون هم لذت ببرید

لباسای گرم و خوشگلتون را بپوشید

جوراب های گرم و ساقدار

شالگردن

پلیورهای نرم و گرم

کلاه های قرتی پرتی

دستکش

و از اینکه سرمای زمستون میخوره به صورتتون را نوک دماغتون سرخ میشه لبخند بزنید

(میدونم که سرمای زمستونی عین گرمای تابستونی برای همه هم لذت بخش نیست ...

اما الان اندازه چند دقیقه ... حالا که خداوند بهمون این امکان را داده از سرمای زمستون لذت ببرید)

مهربونی های زمستونی میتونه دل آدم را گرم کنه

اینکه دستای یخ زده عزیزتون را به یه جفت دستکش گرم و زیبا مهمون میکنید

اینکه با عشق و دونه دونه مهربونی برای عزیزتون شال و کلاه میبافید

اینکه با چای داغ از آدمایی که دوست دارید پذیرایی میکنید... یه شکلات کنار یه چای میزارید

تک تک لحظه ها را زندگی کنید

وقتی مثل من از مرز چهل سالگی عبور کنید میفهمید که زندگی ارزش هیچی را نداره ...

زندگی فقط لحظه هایی هست که با مهربونی و عشق زندگی میکنید... مهربونی و عشق و دوست داشتن...

به اطرافیانمون اهمیت بدیم ... اندازه یه تلفن ... اندازه یه مسیج... اندازه یه لبخند ...

شاید روشهای قدیمی هم گاهی قشنگ باشه ... یه جمله قشنگ روی یه کاغذ کوچولو با دستخط خودتون بنویسید و بزارید توی جیب عزیزاتون...

لازم نیست پای عشق آتشین در میان باشه

گاهی مهربونی میتونه لحظه های آدمها را زیبا کنه

مغزبادوم برام نامه های یه خطی مینویسه و من دلم غنچ میزنه

فندوق دیده این کار را و حالا هر بار میاد یه عالمه کاغذهایی که خودش بریده و رنگ آمیزی کرده و به قول خودش نقاشی هستند برام هدیه میاره

پسته بهشون نگاه میکنه و تکه پاره های کاغذاش را میاره و میگه اینام کاردستیهای منه... برای شما...

دنیا بالا و پایین های خودش را داره

دلشوره های خودش را داره

زندگی نیاز به دودوتا چهارتا داره

سختی داره ... توی این جغرافیا غیر از سختی غم و غصه هم زیاد داره ...

ولی میشه ... ماها بخوایم میشه



5شنبه روز پدری بود که دیگه کنارمون نیست

از صبح بغض تو گلوم بود

زودتر بیدار شدم و کمک مامان جمع آوری کردم

شیشه تراس را برق انداختم و هی بغضم را قورت دادم

اینستا را باز کردم و زیر دوش یه دل سیر زار زدم ... نیست ...جاش خالیه... توی قلبم اون حفره پر از درد هست...

یه آرایش ریز کردم و نزاشتم کسی حالم را ببینه

میدونم بقیه هم همینکارها را کردن... بقیه هم همین درد را دارن... ولی درد را نباید به هم منتقل کنیم هی بزرگتر میشه ...

همه جمع شدند... دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار به فسقلیا هات چاکلت دادم

از بقیه پرسیدم و هرکسی بنا به سلیقه شون قهوه و نسکافه درست کردم

بعد هم رفتیم سرمزار پدرجانم

گل و شیرینی بردیم... روز پدر... بدون حضور پدر... درد بزرگیه...

برگشتیم خونه

تا آخر شب دور هم بودیم ... وقتی همه رفتند انگار توی خونمون بمب منفجر شده بود

ساعت نزدیک دوازده بود...

ظرفها را چیدم داخل ظرفشویی

جارو برقی زدم ... مادرجان سرامیک ها را تی کشیدند

جمع آوری کردیم

ظرف ها را در آوردیم و گذاشتیم سرجاهاشون

یه سری دیگه ظرف چیدیم و ماشین را روشن کردیم

ماشین لباسشویی را هم ...

و راه رفتیم و مرتب کردیم ... نزدیک ساعت 2 بود که خونه برق میزد از تمیزی...

خبر فوت پسرخاله پدرجان یکی از اخبار تکان دهنده آخر شب بود

تقریبا هم سن و سال پدرجانم بودند... سکته قلبی...

صبح زودتر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم برای خاکسپاری

مراسم طولانی شد و رسید به نزدیک ظهر ... نماز را زیر باران خواندیم...

خدا رحمتش کنه

مثل موش آب کشیده رسیدیم خونه

اول قهوه درست کردیم ... یخ مون که باز شد ناهار خوردیم

بعدش آماده شدیم برای مراسم خاله ی همسرِ عمو

مراسم هفتم بود

با عمه و شوهر عمه و عموجان و زن عموجان رفتیم

نزدیک 4 اومدیم بیرون

برای همون بنده خدا که صبح به خاک سپرده شد یه مراسم توی یه حسینیه گرفته بودند

دسته جمعی رفتیم همونجا

دخترای اون مرحوم به شدت عزاداری میکردند و من پرت شدم به روزای سخت خودمون ...

اونقدر گریه کردم که دیگه از حال رفتم .. انگار روز اول بود که خودم پدرم را به خاک سپردم...

حالم بد شده بود

اومدیم بیرون

نزدیک غروب بود... به مادرجان پیشنهاد خونه خاله را دادم

باید دور میشدم از اون حال بد

خاله و آلاله از دیدنمون ذوق کردند... گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم ...

آخر شب برگشتیم خونه


شنبه صبح رفتم باشگاه

مروارید جون مچ پاش آسیب دیده و نمیتونه همراهمون ورزش کنه

ولی با دقت و تمرکز بهمون تمرین میده

یکساعت ورزش حالم را حسابی جا آورد

بعدش ماشین پدرجان را بردم برای بیمه

برگشتم خونه و مادرجان گفتند که با دایی تماس گرفتند و به شدت سرفه میکردند و حالشون خوب نبوده

ساعت نزدیک یازده صبح بود...

گفتند ازشون سوال کردند دستگاه بخور سرد نداشتند...

رفتیم یه لوازم پزشکی و یه دستگاه بخور سرد خریدیم

با خاله جان هم تماس گرفتیم که باهامون بیان

دوجا هم کار داشتم که انجام دادم و ساعت دوازده و نیم خونه دایی جان بودیم

کلی از دیدنمون خوشحال شدند

براشون شیر و فرنی هم برده بودیم

یک ساعت نشستیم و برگشتیم

به اصرار خاله برای ناهار رفتیم خونه خاله جان

با آلاله و خاله ناهار خوردیم و حرف زدیم و تا نزدیک 7 اونجا بودیم

یه کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه

بساط میناکاری را پهن کردم و ...

زندگی ...



امروز صبح برای تسویه حساب رفتم بیمه...

بعدش هم بنزین زدم

بعد هم اومدم دفتر

دوتا کار عجله ای را سرو سامان دادم و با پیک ارسال کردم

دستام یخ زده بود... بخاری را روشن کردم و روی گرمای دلچسب شعله آبی رنگ دستام را گرم کردم

باید دست به کار بشم برای تقویم های سال جدید...






پ ن 1: خرده ریزهایی که برای خودم خریده بودم را چیدم توی کمد و بعد یادم اومد که قرار بود براتون عکس بگیرم...


پ ن 2: فردا میخوایم با دانا بریم خونه للی

یه وارمر و قوری از کارهای میناکاری خودم براش میبرم


پ ن 3: یکی از کارهای آقای دکتر به مشکل خورده

براشون دعا کنید و انرژیهای مثبتتون را بفرستید

من میدونم که معجزه ها نزدیکن...

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد

سلام

روزتون بخیر






گاهی چنان تلخ میشیم که هیچ شیرینی نمیتونه ما را از این تلخی و سردی بی حد و مرز نجات بده

من اینجا از دردها نمینویسم ... از غصه های جامعه نمینویسم ... اینجا جایی هست برای لحظه ای آسودن

لبخند زدن

شاید آرام شدن

شاید انگیزه گرفتن

شاید حال خوب واقعا مسری باشه و با چند تا جمله یه رهگذر... یه دوست .. یه خواننده حالش عوض بشه ...

ولی دیگه گاهی واقعا خبرها اونقدر تکان دهنده و سهمگین هستند که نمیدونم چی باید گفت

الان تلخم

تلخ تر از اون چای سنگینی که معده ی پرژین را اذیت کرده بود

تلخ تر از زهرمار...

جوابی برای هزاران چرا وجود نداره

درمانی برای هزاران درد نیست

و منی که سعی میکنم برای سلامت روان خودم و اطرافیانم از اخبار دور بمونم هم نمیتونم از بعضی از دردها و رنجها عبور کنم ...

نمیتونم جوابی به چراهای پرتکرار مغزم بدم...

گاهی حتی نمیتونم دیگه دعا کنم و آرزویی داشته باشم

دفن شدیم ... زیر آرزوهای برآورده نشده ... زیر هزار خواسته ی کوچک و بزرگ

ما دفن شدیم بدون اینکه زندگی کنیم

هممون مردیم ... خودمون بی خبریم ...

دیگه گذشتن و عبور از بعضی از این زخم ها کار ساده ای نیست...





یه سفر فسقلی مسخره رفتم

به کشوری که شاید تا چند سال پیش حتی برای سفر هم به نظرم گزینه ی خیلی جالبی نبود

حالا میبینم اونقدر هوای آلوده و غذاهای بی کیفیت خوردیم که هممون مسموم شدیم

هممون بی اعصاب و داغونیم

مگه ماها پیامبران صلح و دوستی و مهربانی نبودیم؟

چی شده که سر کوچکترین موضوعهایی میبینم آدمهای توی کوچه پیچیدن به هم و دارن دعوا میکنن

چی شده که چند ثانیه تحمل نداریم که ماشین جلویی با آرامش و صبوری حرکت کنه... باید یه عالمه صدای بوق و جنجال و فحش و ناسزا بشنویم برای اینکه مثلا کسی که پشت چراغ هست به هر دلیلی چند ثانیه دیرتر راه میفته...

چیزی نمونده از روی سر عابرای پیاده بگذریم ... بدون توجه به اینکه سالمند هستند...بچه هستند... باردارن... اصلا هیچکدوم از اینها ... انسانن...

اینجا مگه سرزمین یه عالمه تمدن و انسانیت نبوده؟

چی داریم به سر خودمون میاریم واقعا ... ؟؟؟؟؟

خیلی از کارهای ساده را وقتی بی توجهی میکنیم یه عالمه تبعات بزرگ در پی داره

عزیزم آشغال نریزیم... هرجا میرسیم آشغالها را رها نکنیم ... اینکه دیگه خیلی ساده ست ... یه فرهنگ عمومی ساده و پیش پا افتاده

صبح اومدم میبینم یه عالمه آشغال تلمبار کردند جلوی دفتر کار من... چه کسی؟

همسایه ها...

اخه کسی از فضا نیومده آشغال خونشون را بزاره اینجا که ... همسایه بوده ... حالا یا نزدیک یا چند تا کوچه دورتر.. اصلا چه فرقی میکنه؟

توی پیاده روها.. توی گذرها... توی پارکها... این دیگه خیلی آسون هستا...

شیشه ماشین را میده پایین و بدون توجه ته سیگار... ته میوه ... در بطری نوشیدنی...

گذشت نداریم دیگه؟ تمام شده ؟ ته کشیده؟

با تبلیغات خیلی غلیظ امروزی دچار افراط و تفریط هستیم ؟

اونقدر گفتن خودمون را دوست داشته باشیم که به خودخواهی رسیدیم؟

دیگه یادمون رفته یه کلماتی به نام فداکاری و گذشت و مهربانی و همنوع دوستی هم وجود داشته؟

اونقدر جملات انگیزشی را با زیاده روی استفاده کردیم و اونقدر خود بزرگ بینی را به جای عزت نفس و اعتماد به نفس پرورش دادیم که حالا دیگه چشمامون اطرافیانمون را نمیبینه؟؟؟؟

امروز تلخم...

یه تیلوی تلخ... یه تیلوی شاکی ... چیزی برای شنیدن نداره ..

عبور کنید






قصد داشتم توی هفته بعدی یه سری به آقای دکتر بزنم

برای همین گفتم باشگاه را موکول کنم به بعد از اون سفر

چون همینطوری هم یه عالمه از جلسات باشگاهم را از دست دادم

ولی صبح یه کمی زودتر بیدار شدم و گفتم به هیچ بهانه ای نباید فرصتهای باشگاه رفتن را نادیده بگیرم...

دوش گرفتم و بطریم را پر از آب کردم و راهی شدم

بچه های باشگاه از دیدنم ذوق کردند

امروز تعدادمون خیلی کم بود... خوش و بش کردیم و مربی را بغل کردم و بوسیدم

مچ پای مروارید جون آسیب دیده بود و امروز همراهمون ورزش نکرد

ولی مثل همیشه پر انرژی بهمون حرکات و تمرینات را میگفت و ماهم حسابی کالری سوزوندیم

بعدش هم بدو بدو اومدم دفتر

نانوایی کنارمون هنوز تعطیل نشده ولی گویا یه جایی را اجاره کرده و کارهای مقدماتی را انجام میده و به زودی میره ...

من هنوز به اندازه کافی از عطر نان و شور زندگی ننوشته بودم که ایشون عزم رفتن کرد...




پ ن 1:  دوست داشتم امروز هم براتون از سفر بنویسم

از گوشه گوشه هایی که به هردلیلی برام جالب بود

ولی اونقدر تلخم که فعلا ازش میگذرم ....

من ندیدم خوش تر از جادوی تو / ای سکوت ای مادر فریادها...

سلام

روزتون زیبا

روز زمستونیتون آرام

خیلی خبری از زمستون سرد نیست

پیش بینی هوا را چک میکنم و میبینم خبری از بارش هم نیست ...

این خوب نیست ...



یه کمی از سفربنویسم

البته مختصر

و البته تا هرجایی که زمانم بهم اجازه داد...



روز 5شنبه صبح بیدار شدیم

چمدانها را بستیم

دوش گرفتیم

ناهار خوردیم و نماز خوندیم

آماده شدیم و برای ساعت3 و نیم با آقای راننده قرار داشتیم که بیاد دنبالمون

سرساعت اومد و چمدانها را که توی صندوق عقب جا نمیشد توی صندوق عقب جا داد و با طناب بست

بعد هم رفتیم دنبال مادرِهمسرِعمو

چمدان ایشون را هم گذاشتیم روی صندلی جلو

و راه افتادیم

وسطای مسیر آقای راننده پرسید میخوایم بایستیم که گفتیم نه

ولی بعد از قم یه استراحتگاه به اسم مهتاب ایستادیم و 20 دقیقه ای استراحت و باز راه افتادیم

ساعت هشت و نیم فرودگاه بودیم

مامان و مادرِهمسرِعمو رفتند نمازخانه

من هم چمدانها را بردم که وزن کنم و ببینم زیاد و کم نباشه

که البته یه کمی نیاز به جابجایی داشت و نشستم همون وسط فرودگاه جابجایی ها را انجام دادم

گیت ساعت 9 و نیم باز شد و رفتیم داخل

یه صف طولانی و بی انتها

خلاصه که چمدانها را تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و ساعت 12 سوار هواپیماشدیم

یک ساعت و ربع تاخیر پرواز داشتیم و این زمان رو توی هواپیما بودیم و من بسیار کلافه شده بودم

در نهایت با تاخیر رسیدیم فرودگاه عدنان ازمیر

چمدانها را تحویل گرفتیم و اون طرف برای چرخ دستی ها پول دریافت میکردند

35 لیر دادیم و یه چرخ دستی گرفتیم و چمدانها را گذاشتیم روی چرخ دستی و اومدیم بیرون

عموجان منتظرمون بودند

از فرودگاه سوار مترو شدیم و تقریبا 40 دقیقه توی مترو بودیم

عموجان یه سیم کارت اضافه داشتند که برای من شارژ کرده بودند و همونجا بهم دادند و مادرجان هم به اینترنت گوشی من وصل شدند

بعد از پیاده شدن از مترو تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه

خونه ای که برامون گرفته بودند طبقه اول بود و خونه عموجان طبقه 4

یه خونه نقلی یه خوابه با تمام وسایل و البته نو و تمیز

رسیدیم و قرار شد یکی دو ساعت بخوابیم و استراحت کنیم

تا نزدیک ظهر خوابیدیم و بعدش عموجان زنگ زدند که برای ناهار بریم خونشون

من با عمو رفتیم دنبال دوتا دخترکوچولوهای عمو که مدرسه بودند

یکی کلاس دوم هست و یکی دیگه کلاس چهارم

دور هم ناهار و چای خوردیم و بعدش پیشنهاد پاساژگردی داده شد

هیچکس حال پیاده روی نداشت برای همین من و مامان و عمو سه تایی راهی شدیم

پاساژ هیلتون

من برای خودم خرید کردم و بلوز و شلوار لی خریدم

چند ساعتی توی پاساژ بودیم و بستنی خوردیم و چرخیدیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم خونه


شنبه باز سه تایی رفتیم به سمت مترو

عموجان گفتند میریم کارشیاکا و بعد از اسکله با کشتی میریم اونطرف آب

رفتیم لب دریا و از دیدن آب و آفتاب لذت بردیم

کشتی سواری و اون حس مرغای دریایی بالای سرمون را هم خیلی دوست داشتم

بعد از پیاده شدن با تراموا رفتیم به سمت آسانسور تاریخی ازمیر

جای قشنگی بود

یه آسانسور قدیمی که کوچه های پایین را وصل میکرد به کوچه هایی در ارتفاعات و منظره ی بینظیری از ساختمانها و دریا داشت

سرصبر نشستیم اونجا و چای ترکی خوردیم و من خیلی خیلی خوشم اومد

بعد با تراموا برگشتیم به سمت میدان ساعت

اونجا پر از کبوتر بود و گندم خریدیم و به کبوترها گندم دادیم و عکسهای خوشگلی گرفتیم

بعد رفتیم به سمت بازار - یه بازار قدیمی - و یه مقداری خرید کردیم

دیگه وقت ناهار بود و رفتیم یکی از این کافه های خوشگل و برای ناهار کباب ترکی و پیده و لامعجون سفارش دادیم

من کلا غذاهای ترکی را دوست دارم و خوشم میومد از مزه ها و سالادهای بدون سس شون را هم خیلی خیلی دوست داشتم

کلا این مدت هرجایی رفتیم رستوران و کافه من ندیدم به سالاد سس مایونز بزنن

بیشتر از رب انار و لیموترش و سرکه استفاده میکردند

ناهار را خوردیم و بازم توی بازار چرخ زدیم و یه عالمه خرید کردیم

هم از خوردنیهاشون خریدیم و هم یه عالمه تی شرت

دیگه تاریک شده بود و در حال تعطیل کردن بازار بودند که برگشتیم سمت کشتی

توی مسیر یه جایی داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و یه عالمه فیلم میگرفتیم که خوردم زمین ...

بدجور هم خوردم زمین ... ولی عادت منو که میدونید خودم زودتر از بقیه میخندم

کله پا شدم

ولی خدا را شکر چیزیم نشد

برگشتیم سمت خونه



یکشنبه از صبح هوا بارونی بود

ولی عمو جان گفتند هوای بارونی که صفای خودش را داره

چترها را برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت ماوی باغچه

یه پاساژ خوشگل و بزرگ

کفشهای مادرجان پاشون را اذیت کرده بود و اول از همه رفتیم سراغ برند اسکیچرز و یه جفت کفش خریدیم

بعدش هم رفتیم سراغ مادام کوکو که حسابی تخفیف داشت

شامپو و کرم و لوازم بهداشتی خریدیم

یه جینگیل پینگیل فروشی خیلی بزرگ هم اونجا بود که خوشمون اومد و کلی چیزمیز ازش خریدیم

طبقه ی بالا  پاساژ کلا رستوران بود ناهار را همونجا خوردیم

ادنا کباب ، عرفا کباب و یک ساندویچ مرغ تند هم از کی اف سی گرفتیم

دوباره برگشتیم سمت پاساژ و تا شب توی مغازه ها چرخیدیم و گوشه گوشه های خوشگل را پیدا کردیم و عکس گرفتیم

یه جای خیلی قشنگ برای نشستن و استراحت داشت که دو ساعتی اونجا نشستیم و فقط بارون را تماشا کردیم ...

بعد هم رفتیم باز طبقه بالا و بستنی خوردیم... بستنی و لبنیاتشون خیلی خوشمزه بود و خیلی دوست داشتم

دیگه هوا حسابی تاریک شده بود که از ماوی باغچه اومدیم بیرون و تاکسی گرفتیم و اومدیم خونه 

همسرعمو برامون شام درست کرده بودند و با اصرارشون شام را رفتیم پیش اونا و تا پاسی از شب دور هم بودیم




دوشنبه بازم بارون میومد

هوا ابری بود و دیر از خواب بیدار شدیم

ناهار را خونه خوردیم

من همراه عمو رفتم دخترها را از مدرسه آوردم و قرار گذاشتیم که عصر بریم سمت دریا

همسرعمو هم همراهمون اومدن

کوچه های منتهی به دریا، پر از مغازه های لوکس و خوشگل و دیدنی بودند ... توی پس کوچه ها میشد کافه های قدیمی خوشگل و مغازه های قدیمی پیدا کرد

از بعد ازظهر تا آخر شب توی این کوچه پس کوچه ها راه رفتیم و اتفاقا خیلی زیاد هم خرید کردیم

گاهی نم نم بارون میومد ولی هوا بینظیر و عالی بود

اصلا سرد نبود ... در عوض یه عالمه اکسیژن برای نفس کشیدن داشتیم


سه شنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم تو کوچه پس کوچه های اطراف خونه قدم زدیم

نانوایی را پیدا کردیم و سیمیت خریدیم

یه مغازه ی بزرگ اما قدیمی پیدا کردیم که پر از کاموا بود... کاموا خریدیم و یه کمی به کمک ترانسلیت با خانم کاموا فروش حرف زدیم

از سوپر مارکت نزدیکمون یه کمی خوردنی خریدیم و برگشتیم سمت خونه

بعدازظهر با عموجان قدم زنان رفتیم یه سمت دیگه از شهر و توی یه کافه باقلوا و شیرینی ترکی تست کردیم و چای خوردیم و حرف زدیم

قدم زنان یه عالمه راه رفتیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم سمت خونه



چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم چهارشنبه بازار بزرگ ازمیر

صبح دخترها را رسوندیم مدرسه و بعدقدم زنان رفتیم سمت دریا

صبحانه را توی کافه یاسمین روبروی دریا خوردیم

بورک و دو مدل نان زیتونی و پنیری با چای

بعدش هم اضافه های نان را برداشتیم و رفتیم نزدیک دریا یه جایی که پر از کبوتر بود و به کبوترها نان دادیم

هوا آفتابی و عالی بود

قدم زنان رفتیم به سمت چهارشنبه بازار بزرگ...

عکسهای خوشگلی از چهارشنبه بازار گرفتم و براتون گذاشتم

همه چیز اونجا پیدا میشد... از خوراکی و پوشاکی... کیف ... کفش

خب البته دیگه خبری از مارک و این حرفا نبود

از چهارشنبه بازار بیشتر خوردنی خریدیم... مثل زیتون .. پنیر... کره ... باقلوای سجوک گردویی... آووکادو ...گلابی سیبری..

البته من چند تایی شال هم اونجا خریدم

وقتی به ساعتمون نگاه کردیم باورمون نمیشد که ساعت 4 بعدازظهر شده و ما هنوز داریم لابلای چهارشنبه بازار راه میریم

دیگه حسابی گرسنه شده بودیم

برای ناهار رفتیم یه جایی به نام یوسف کفته چی...

اول سوپ عدس سفارش دادیم بعد کوفته به قول ما و کفته به قول اونا

و یه مدل جوجه کباب که به روش ترکی مزه دار شده بود و خوشمزه بود

اونجا رستورانها بعد از ناهار بهتون چای رایگان میدن اگه میل داشته باشین ... چای را هم خوردیم و استراحت کردیم و برگشتیم سمت خونه


مادرجان دلشون میخواست دیگه آخر هفته برگردیم

ولی به دلیل کنسل شدن ناگهانی پرواز قشم ایر (البته ما با ایرتور رفته بودیم) یهویی بلیط نایاب شد

و البته قیمت بلیط هم به طور ناگهانی چندین برابر شد

هرچی سرچ کردیم دیگه بلیط برای برگشت این هفته نبود ... منم از خدا خواسته ماندم

بلیط را به اصرار مادرجان برای هفته بعد خریدیم البته با چند برابر قیمت

و اینجا بود که یک هفته دیگر ماندنمان تمدید شد


پنجشنبه باز به سمت دریا رفتیم و توی کوچه پس کوچه های اطراف دریا قدم زدیم

بستنی خوردیم و بازم باقلوا

عموجان کار داشتن و باید برمیگشتند ... برای همین زودتر برگشتیم و ما دوتایی رفتیم به کشف خیابانهای تازه

و عمو هم رفتند دنبال کار خودشون

تا شب اونقدر راه رفتیم تا پا درد گرفتیم و به کمک گوگل مپ برگشتیم خونه



جمعه هم عمو کار داشتند

صبح که بیدار شدیم من و مامان جان دوتایی رفتیم سمت دریا

اطراف دریا قدم زدیم و کلی از آفتاب طلایی و دریای آبی لذت بردیم

ناهار را هم دوتایی رفتیم کافه یاسمین و همبرگر گرفتیم و بیخیال رژیم شدیم و نوشابه هم خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت

تا شب اطراف دریا بودیم و سرشب برگشتیم سمت خونه



شنبه دخترها تعطیل بودند

برای همین از صبح با دوتا دخترا و مامان بزرگشون رفتیم پارک

اونا با دوچرخه اومدند و حسابی بازی کردند

ماها هم تا تونستیم تاب بازی کردیم

دایی دخترها هم یکی دو ساعت بعد بهمون ملحق شد و برامون بستنی خرید

تا نزدیک ساعت 4 توی پارک بودیم و از هوای آفتابی بعد از باران لذت بردیم

به اصرار همسرِ عمو برای ناهار رفتیم خونشون و پیتزا خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و برای یکشنبه یه عالمه برنامه چیدیم


صبح یکشنبه دخترعمو سرماخورده بود و به شدت تب داشت و برای همین کل برنامه ها را بهم ریخت

من و مامان جان دوتا دایناسور خوشگل توی هیلتون دیده بودیم که نخریده بودیم و قصد داشتیم بریم هیلتون و دایناسورها را برای فندوق و پسته بخریم

البته مغزبادوم هم گفت منم دایناسور میخوام و در نهایت سه تا خریدیم

به عمو گفتیم و ایشون گفتند که میخوان بیان همراهمون ...

باز رفتیم هیلتون و علاوه بر دایناسور یه عالمه لباس و سوغاتی و شامپو هم خریدیم


شب یه بارون خیلی خیلی شدید بارید و صبح که بیدار شدیم و چشممون به آفتاب طلایی افتاد با مادرجان تصمیم گرفتیم بریم ساحل

بافتنیم را برداشتم با مادرجان راهی دریا شدیم

توی ساحل نشستیم و برای ناهار برگشتیم خونه 


سه شنبه برای ناهار باز رفتیم بیرون

کباب ترکی و چی کفته و اسکندرکباب و شیش کباب خوردیم

بعد از ناهار هم چای... عاشق این چای های ترکی توی استکانهای کمر باریک شده بودم

تا عصر قدم زدیم و به یه بازار کوچولوی محلی سرزدیم

بعدش هم یه پاساژی که اسمش را یادم نیست


چهارشنبه از صبح زود با مادرجان رفتیم سمت دریا

صبحانه را کافه یاسمین خوردیم

بعدش هم رفتیم چهارشنبه بازار

خوردنی های خوشمزه ای که هفته قبل خریده بودیم مثل زیتون و باقلواسجوک و یه مدل شکلات انجیری را برای آوردن برای فسقلیا خریدیم

یه عالمه هم جوراب خریدیم

دوباره دوتا شال برای خودم خریدم و یه دستمال سر (مینی اسکارف) برای مغزبادوم

بازم متوجه گذر زمان نشدیم و تا بیایم خونه عصر شده بود

دیگه هلاک بودیم

ولی شب خبر رسید که خاله ی همسر عمو فوت شده

مادرشون تصمیم گرفت برگرده ایران و فقط یه دونه بلیط با یه قیمت بالا باقی مانده بود

دیگه مجبور شد بلیط را بخره و قرار شد با ما راهی بشه ...

شب خونه عمو بودیم و بهشون دلداری دادیم و جو غمگین بود


پنجشنبه صبح با مادرجان رفتیم سوپر نزدیکمون و چای و شکلات و تنقلات خریدیم

و در نهایت برگشتیم سمت خونه و چمدانها را جمع و جور تر کردیم

البته که چند شب قبل تر با کمک عمو بسته بودیم و وزن کرده بودیم

ولی بازم هنوز خرده ریزهایی داشتیم

در نهایت برای شام هم رفتیم خونه عمو

دیگه کامل چمدانها را بستیم

ساعت 12 شب با مترو اومدیم سمت فرودگاه

چمدانها را تحویل دادیم

ساعت 4 و 40 دقیقه صبح پرواز کردیم

رسیدیم تهران

راننده را هماهنگ کرده بودم اومده بود دنبالمون

بعدازظهر جمعه خونه بودیم...







پ ن 1: امروز صبح بیدار شدم و یادم اومد که موعد بیمه ماشین بوده و فراموش کردم

البته چون گوشیم خاموش بوده پیامکها را دریافت نکردم

سریع تماس گرفتم با نمایندگی که آشنا هست و همیشه باهاش کار میکنیم ...



پ ن 2: اگه یه جاهایی بد نوشتم از بس وسط نوشتن این پست کار پیش اومد و تلفن و مراجعه کننده داشتم

نمیدونم چند روز شد... ولی برگشتم...

سلام

روزتون زیبا

بهمن ماه تون مبارک

زمستونتون قشنگ

برگشتم ...

البته برگشتم با یه عالمه حرف

نمیدونم حوصله کنم سفرنامه براتون بنویسم یا نه ...



یهویی جور شد و رفتیم سمت ازمیر

عموجانم ازمیر زندگی میکنند و ازشون خواستیم که اگه براشون ممکن هست برامون یه خونه مجزا بگیرن که هم ما راحت باشیم هم اونا

مامانِ همسرِعمو هم دلش میخواست بره بهشون سر بزنه ولی تنهایی نمیتونست بره که ایشونم باهامون همسفر شدند

روز چهارشنبه که براتون نوشتم اومدم دفتر و تمام کارها را روی دور تند تحویل دادم که کاری باقی نماند و 5شنبه هم چمدانها را بستیم و ساعت نزدیک 4 راه افتادیم سمت تهران ... بعد هم دوازده نیمه شب پرواز...



حالا اومدم که روزانه هام را شروع کنم و به زندگی روتین برگردم

میدونید که روتین زندگی را دوست دارم و بهم حس امنیت میده ...

وقتایی که میرم سفر زودی دلم تنگ میشه برای برگشتن... برای روتین ها

اما اینبار یه کمی فرق داشت... دلم میخواست بازم بیشتر بمونم

اونقدر هوا خوب بود که دلم نمیومد برگردم

اونقدر باران زیبا و دلچسب دیدم که چشمام چسبیده بود به قابهای قشنگ منظره ها

و اون دریا... اخ از اون دریا... تمیز... شفاف... با یه بوی دلچسب

مردمانی که حتی با گربه و سگها مهربون بودند چه برسه با همدیگه...

فقط بلیط رفت خریده بودم و بلیط برگشت را گذاشته بودم برای هروقتی که دلم خواست ... 

اما یهو یکی از پروازها به طور کلی کنسل شد و یکی از هواپیمایی ها از لیست پروازها حذف شد و قیمت بلیطها وحشتناک رفت بالا

دیگه ترسیدم اگه یه هفته دیگه بمونم با این چندین برابر شدن بلیط مجبور بشم پیاده برگردم

رسیدیم اونجا و هوا بهاری بود

یعنی دقیقا هوای فروردین ما

نه سوز و سرمایی نه آلودگی ای...

یکی دو روز اول که کاملا آفتابی بود و کیف میکردیم

یکی دو روز بعدش بارونی بود و چتر را برمیداشتیم و بیشتر کیف میکردیم

یه روز هم یواشکی از عموجان با مادرجان بدون چتر رفتیم زیر بارون... اونقدر که ما بارون ندیده هستیم ... 

پیاده تا دریا یک ربع ساعت فاصله داشتیم و این یعنی هرروز با مادرجان میرفتیم و یکی دو ساعتی را کنار دریا میگذروندیم

یه مقداری جاهای دیدنی را دیدیم

یه مقداری خرید کردیم

و چون خونه داشتیم و زمان سفرمون هم کم نبود لابلای مردم اون محل چند روزی زندگی کردیم

از یه خانم ترک که نزدیک خونه، مغازه داشت کاموا خریدم و بافتنی کردم

زندگی را توی لحظه زندگی کردم

و سعی کردم هر روز یک عکس براتون ارسال کنم

خلاصه که سفر خوبی بود

جمعه برگشتیم

شنبه خواهرا و خاله جان ها خونمون بودن

یکشنبه را به کارهای خرده ریز پرداختیم

و امروز هم اومدم سرکار...





روزتون مبارک

سلام دوستای عزیزم

فارغ از جنسیت روزتون مبارک

تک تک روزهای زندگیتون مبارک و شاد

اینکه برای نامگذاری روزها چه بهانه ای هست و به چه بهانه ای چه روزی را به چه نامی نامگذاری میکنند الان موردی نیست که من بخوام در موردش حرف بزنم

چیزی که میخوام بگم این هست که وقتی قرار هست با بهانه و بی بهانه زندگی را شاد و زیبا ببینیم میتونیم این روز را مبارک و شاد کنیم

روز مادر... روز زن...

این روز به هممون مبارک ... چه آقایون چه خانم ها

هممون مادرانی داریم که قابل تقدیر و ستایش هستند

مادر بزرگ ... خواهر ... عمه .. خاله ... و یه عالمه موجود نازنین و دوست داشتنی که باعث میشن این روز برای تک تک مون مبارک بشه

مبارک شدن یه روز با یه نام زیبا نیاز به ریخت و پاش خیلی زیاد نداره ... البته که اگه امکانش را داریم و نیاز هست خیلی هم خوب میشه ...

ولی در هر صورت مهم اون حس خوب و حال خوب کنار عزیزانمون هست

من که واقعا هیچ ایده ای برای هدیه روز مادر نداشتم

ولی خواهر جان یه سری ظروف چوبی خرید که قرار شد هزینه ش را با هم نصف کنیم

ظروف را اینترنتی خریده بود و قرار بود با تیپاکس برسه که اونم ماجرایی شد برای خودش و کلی حرص خوردیم

شماره پیگیری زنگ زدم و هیچ کاری عملا از دستشون برای پیگیری بسته بر نمیومد...

در نهایت امروز بسته رسید...هنوز بازش نکردم


مادرجان خودشون برای خواهرا که خودشون هم مادر هستند هدیه خریده بودند

مادرجان گفته بودند که همه بیان دور هم باشیم

الاله  و خاله اومده بودند و الاله برای مادرجان گل خریده بود یه مدل گل کریستال که خوشگل بود

خواهر و مغزبادوم هم یه ظرف خریده بودند

من و اونیکی خواهر هم که همین ظروف چوبی...

تا شب هم دور هم بودیم ...


یه سفر عجله ای و هول هولکی جور شده که میرم و میام و ازش براتون مینویسم

میخوایم بریم یه سر بزنیم به عموجان

برای همینم دیروز از صبح به شدت در حال بدو بدو بودم

کارهای بانکی و خرید و ...

سرصبر میام با جزئیات براتون تعریف میکنم

امروز بعد از باشگاه اومدم که هرچی کار باید تحویل بدم را انجام بدم که چیزی نمانده باشه

برای همینم از صبح به شدت درگیر کار هستم

الان هم یه آقایی اون روبرو نشسته و سوال ریاضی غلط گیری میکنه

منم تو این فاصله اومدم یه پست بنویسم که از هم بی خبر نمانیم...


به خدا میسپارمتون

بی بهانه و با بهانه لبخند بزنید

با هم مهربون باشید

و قدر لحظه ها را بدانید

خودمم همین کارها را خواهم کرد

اگه اینترنت داشته باشم ... حتما توی اینستاگرام عکس میزارم و باهاتون در ارتباطم

@ tilotilomaniya1402

امروز در جوان ترین سن خودت هستی...

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون پر انرژی

دلتون گرم

زمستونتون زیبا

آسمون دلتون آفتابی

آفتاب خوشرنگ زمستونی مهمون لحظه هاتون





امروز در جوان ترین سن خودتون هستید

من دیروز اینو دقیقا درک کردم

تا روز قبل داری زندگی خودت را میکنی... بعد یهو روکش دندونت میفته

خب اینکه مشکل حادی نیست

کیفیت مواد دندانپزشکی خوب نبوده و چسب روکش دندان از بین رفته

البته همیشه اینطوری نیست

گاهی دندان زیر روکش خراب شده ... گاهی خود روکش اشکال پیدا کرده

ولی در مورد دندون من چسب روکش ایراد پیدا کرده بود

خب به خودت میگی اینکه چیز مهمی نیست... یه قطره چسب میزنه و تمام ...

وقتی رفتم دندانم را بچسبانم با تمام اون معطلی هایی که دیروز تعریف کردم ... وقتی بالاخره پزشک تشریف آوردند و دندان من را تحویل گرفتند یه نگاهی به روکش انداختند و گفتند خب بله سالم هست

بعد هم یه نگاهی به دندان داخل دهانم انداختند و تست کردند ... فرمودند پایه هم سالمه...

در این لحظه روکش دندان از دست دکتر افتاد زمین ...

به دستیارشون فرمودند که این روکش را بردار و الکل بزن و بده به من ...

بعد روکش را یکی دوبار توی دهان تست کردند و در نهایت چسب زدند و بقیه پروسه

همون لحظه گفتم انگار بلند هست و درست جا نیفتاده و ... فرمودند این حس الانتون هست ... دقیقا درست هست...

کناره ی دندان هم یه احساس ناراحتی داشتم که گفتند احتمالا چسبهای اضافه بیرون زده و بعد از یکی دو ساعت که مسواک بزنید درست میشه ...

وقتی رسیدم خونه و توی آینه دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم کناره ی روکش دندان به اصطلاح «لب پَر» شده و همین هست که منو اذیت میکنه

یه سمت روکش هم حالا به هردلیلی (یا اینکه روکش را سرو ته گذاشتند سرجاش... یا چسب به مقدار درست نبوده ) به شدت اذیتم میکنه

خلاصه که ... وقتی میگم امروز در جوان ترین سن تون هستید و ازش لذت ببرید از من بپذیرید...

هر روز که میگذره یه چیز کوچولو و مسخره میتونه یه حس ناخوشایند براتون ایجاد کنه...

از لحظه های خوب... از حال خوب... از سلامتی... تا زمانی که هستند لذت ببرید

قدر لحظه ها را بدانید و البته شاکر پروردگار باشید

شاکر برای داشته های ارزشمندی که گاهی حتی به چشممون نمیان...




دیروز خاله جان تماس گرفتند و فرمودند از نانوایی کنار نان و نان خشک برای دایی جان بخر

خریدم و رفتم یه سری هم به دایی جان زدم

خاله را رساندم خونه شون

بعد رفتم خونه

گلهای شمعدونی توی تراس پر از گل شدند دوباره ...

بساط میناکاری را یه جایی توی آفتاب عصر زمستونی پهن کردم و مشغول شدم ...

امروز صبح هم آماده شدم و بدو بدو رفتم باشگاه

البته وقتی رسیدم همه پشت در ایستاده بودند

خانم مسئول باشگاه دیر کرده بود ...

یه کمی شوخی کردیم و خندیدیم

مربی مون اونقدر ماه و دوست داشتنی و مسئولیت پذیر هست که اون ده دقیقه را اضافه تر ماند که کلاسمون کوتاه نشه...

مروارید جون واقعا مربی بینظیری هست...

کالری ها را سوزاندیم و اومدم دفتر

آقای دکتر چندین بار باهام تماس گرفته بودند... زنگ میزنم میگم عزیزم ... هفت ماه از برنامه باشگاه من گذشت... هنوز این برنامه را حفظ نشدید؟؟؟؟ اخه بی دقتی تا چه حد؟؟؟؟؟؟؟؟ میخنده میگه فکر کردم امروز خواب موندی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی این آقایون این زبون را نداشتند.....




پ ن 1: امروز باز نانوایی کناریمون تعطیل هست

خب اینم برای ما نانوایی نشد...

درسته که قصد جابجا شدن داره ... ولی اینطوری نامنظم ... اونم نانوایی؟؟؟؟؟؟


پ ن 2: مادرجان برای فردا به خواهرا گفته بیان خونمون

شاید نیام سرکار... نمیدونم



دیگه چه خبر...

سلام

روزتون قشنگ

هوا یه سرمای ملایمی داره و با پوشیدن یه پلیور خوشگل، دلچسب میشه

نیاز به هیچ گرمایشی هم نیست ... 

حداقل اینجا که من نشستم هیچ گرمایشی روشن نیست و هوا مطلوبه

همونطوری که گفتم پلیور پوشیدم همراه با یه پافر... ولی هوا سرد و زمستانی نیست

آفتاب ملایم و دلچسبی هم توی کوچه هست که البته زمستان این آفتاب به دفتر من نمیرسه ...

این از گزارش هوا...



دیروز نان خریدم هم برای خودمون هم خاله

سرراه رفتم کلینیک دندانپزشکی نزدیک خونه خاله ... تعطیل بود

نان را تحویل دادم به خاله و البته یه ظرف بزرگ ، پر از ماکارونی خاله پز تحویل گرفتم

 اومدم سمت خونه ی خودمون که یه کلینیک خیلی خیلی نزدیکمون هست

پارک کردم و رفتم داخل و خانم منشی فرمودند از ساعت 3 و نیم به بعد پزشک داریم ...

دیدم حال ندارم یکساعت معطل بشم

اومدم سمت خونه 

ناهار را که خوردم یه سره نشستم سر میناکاری...

ساعت 5 هلاک بودم ... برای همین یه قهوه دلچسب درست کردم و با یه شکلات خوشمزه در کنار مادرجان خوردیم

بعد هم تا نیمه شب یه سر میناکاری کردم


صبح اومدم و اولین کاری که کردم بسته ی میناکاری را پست کردم

و بعد در کنارش یه کلینیک دندانپزشکی باز دیدم

گفتند نیم ساعت دیگه پزشک داریم

دیگه گفتم باید بشینم هرطوری شده این دندون را بچسبونم ...

نشستم و به همون نام و نشان یکساعت بعد پزشکشون تشریف آوردند

یه نگاهی به دندونهام کرد و گفت دوتا ترمیم میبینم ... لازمه عکس بگیری

گفتم فعلا زحمت بکشید همین روکش را بچسبونید تا بعد

یه نوبت گرفتم برای بهمن ماه

اومدم دفتر و تایپهای ریاضی بازم در انتظارم بود...






پ ن 1: للی موفق شد همسرش را از مهاجرت منصرف کنه

شرایط مناسبی برای مهاجرت نداشتند و رفتنشون چشم انداز خوبی نداشت


پ ن 2: داداش جان کرونا گرفته ...


پ ن 3: یکی از همسایه ها دوتا سیب برام آورد

یه کمی حرف زدیم و رفت

زندگی همین نیست؟

رفت و آمد و مهربونی های کوچولو کوچولو...


پ ن 3: من اصلا حواسم به روز مادر و کادو خریدن نبود...

خواهرجان دیروز بهم پیام داد که یه سری ظروف چوبی برای مادرجان خریده  که یه کمی گرون تر از حدانتظارش شده... پولش را نصف کنیم؟

منم با کمال میل پذیرفتم


پ ن 4: مغزبادوم و مامان و باباش دیروز رفته بودند کلیسا وانک - محله جلفا

باهام تماس گرفت و یه عالمه از بابانوئل و درخت کاجهای تزئین شده و شلوغی ها گفت

از ذوق کردنش ذوق میکنم

من اهل رفتن تو این شلوغیا نیستم


پ ن 5: امروز للی باهام تماس گرفت و گفت برو توی این طرح غربالگری، فشار و قندخونت را کنترل کن

شاید پس فردا صبح این کار را کردم ...




دی ماه است یا اسفندماه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

روزتون زیبا

باور اینکه توی دی ماه هستیم یه کمی سخت شده

هوای دقیقا شده هوای اسفندماه

پنجشنبه باغچه بودیم با مغزبادوم و مادرجان

اونقدر هوا خوب بود که ساعتها توی باغچه کار کردیم و هیچکدوم متوجه گذر زمان نشدیم

از سه شنبه هم بخاری دفتر را خاموش کردم ... هوا عالیه ... اصلا نیازی به گرمایش برای محل کار که من لباس زمستونی پوشیدم نیست ...

توی خونه هم دمای پکیچ را روی مینیمم تنظیم کردم

این نگران کننده ست ... زمستون باید زمستونی باشه...



دیروز با مادرجان دوتایی رفتیم بیرون یه کمی قدم زدیم

یه کمی توی هوای اسفندماهی راه رفتیم و یه چند تا قلم خرید انجام دادیم

بعدش هم رفتیم یه سر به خاله و آلاله زدیم

بهتر شده بودند

البته هنوز سرفه میکردند

به اصرارشون ناهار موندیم و دور هم قرمه سبزی خوردیم

اومدم چای بخورم که روکش دندانم دراومد...

از اون اتفاقای حال گیر

دیشب سرراه رفتیم کلینیک شبانه روزی که بچسبونن برام .. ولی کلا تعطیل بود

شاید معنی کلینیک های شبانه روزی تغییر کرده ...

پستم را تند تند بنویسم سرراه میرم ببینم هستند یا نه




امروز صبح طبق برنامه باشگاهم را رفتم

طبق برنامه برای خودمون و خاله جان از نانوایی کناری نان خریدم

آقای نانوا از کاسبی توی این کوچه خلوت راضی نیست

گفت داره دنبال یه مغازه یه جای پر تردد میگرده...

حیف...

عطرنان و حس زندگی...

تازه راحت شده بودم از نان خریدن...

چهارشنبه که نیومده بود مجبور شدم زودتر برم و نان سنگک بخرم

ولی اونقدر نانهای این نانوایی با کیفیت و عالی هست که دیگه نان سنگک ها به دلم نچسبید...



پ ن 1: باید تند تند جمع و جور کنم و برم 

وگرنه دلم میخواست بشینم و سرصبر یه پست بلند و بالا بنویسم

از صبح درگیر تایپ سوالات ریاضی بودم



پ ن 2: باید یه بسته میناکاری را پست کنم

همین الان یادم اومد


پ ن 3: از کارهای اداری متنفرم...

باز باید برم دنبال یه سری کار که هر روز دارم پشت گوش میندازمشون


پ ن 4: گفتم گوش...

دست از سر اون سوراخ گوش بیچاره برنداشتم

دوباره گوشواره زدم بهش... بلکه دیگه اذیتم نکنه


پ ن 5: پست هول هولکی را هول هولکی خوندید؟؟؟؟

حس کردم این حس به شماها منتقل میشه

سال‌ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می‌داری؟» گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!»...

سلام

روزتون زیبا و آفتابی

انگار خبری از زمستان سرد نیست

امیدوارم دلهاتون گرم و نورانی باشه

به همین زودی 6 روز از زمستان گذشت

روزهای عمرمون هست که عین باد در حال گذر هست

باید تک تک این روزها را جاودانه کنیم

باید تک تک لحظه ها را زندگی کنیم




صبح رفتم باشگاه

سرحال و پر انرژی برگشتم

دانا در اوج با ورزش خداحافظی کرد

این بشر در هیچ کاری استمرار نداره .. استمرار چیه ... اصلا یه جلسه ورزش بری و انصراف بدی مگه داریم؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه انقدر هم بهش خوش گذشته بود و انرژی خوبی دریافت کرده بود

ولی خب...

بعد هی زنگ میزنه به من میگه من بی انرژیم ... بی انگیزه م ...

خب عزیز من ... وقتی در هیچ کاری مداومت نکنی گیج میشی

همین میشه ...

خودش هم نمیدونه چی میخواد

البته داشتن بچه کوچک هم شاید بی تاثیر نیست

بهر حال دیگه نیومد

صبح توی مسیر بودم زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد

میپرسه ناراحت میشی اگه نیام؟

گفتم چرا باید ناراحت بشم ... مگه برای من میای؟

تازه من الان ماه هفتم را شروع کردم که میرم ورزش ... کار خودم را میکنم ... کاری به کسی ندارم ...

اینطوری شد که دانا جان در اوج از ورزش خداحافظی کرد...




دیروز مادرجان زنگ زدند که رفتند باغچه

منم رفتم دنبالشون

اسفناج و گشنیز و جعفری چیده بودند

چند تایی هم گل نرگس

رسیدم اونجا و یه دوری توی باغچه زدم که همسایه افغانستانی اونجا در زد و یه نون خوشگل و خوش عطر بهمون داد

عکسش را گذاشتم اینستا...

مهربونی همینه ...عطر نان و زیبایی

سرراه یه مقداری از سبزیهایی که مادرجان چیده بودند را بردیم برای خواهر و مغزبادوم

نصف نان خوش عطر و تازه را هم بهشون دادیم

مغزبادوم بهم سفارش کرده بود یه تعدادی پوستر برای پانلهای کلاسشون درست کنم 

اونا را هم براش برده بودم ...

بعدش هم با مادرجان رفتیم خونه و ناهار را خوردیم و یه خواب بعدازظهر طولانی کردم و انگار تک تک سلولهای تنم به این خواب نیاز داشت

وقتی بیدار شدم سرحال ترین آدم جهان بودم

یه دوش گرفتم و یه عالمه لوسیون و کرم خوشبو به خودم زدم و یه لاک آبی ...آبی پررنگ ...

بعدش هم با انرژی تا آخر شب میناکاری کردم

دارم کاسه های کوچولو رنگ آمیزی میکنم





پ ن 1: برای فسقلیا اشکال هندسی پرینت گرفتم که فردا که میان باز با هم بازی کنیم

از این مدل کاردستی ها خوششون میاد و کلی چیز یاد میگیرن


پ ن 2: هوس قهوه کردم

یه کافی شاپ خیلی نزدیکم هست ولی دلم کسی را میخواد که روبروم بشینه و به حرفام گوش بده ...


میانِ قابِ قلبم در نهان است

سلام

روزتون زیبا

زمستونتون پر از حال خوش

هوا به جای اینکه سردتر بشه ملایم تر شده ...

اصلا قصد نداره زمستونی بشه

آفتاب مهربون و دوست داشتنی زمستونی لم داده روی دیوار و از نگاه کردن بهش لذت میبرم

منتظرم ببینم سرک میکشه این طرف یا نه...



یکشنبه مراسم دومین سالگرد پدرجانم بود

شنبه قبل از ظهر به عمه ها و عمو جان و دایی پیام دادم

گفتم که فردا دومین سالگرد پدرجانم هست ما ساعت 3 و نیم میریم آرامستان و اگه دوست دارند خوشحال میشیم که کنارمون باشند...

هم میخواستم مزاحم کار و زندگیشون نباشم و هم خبر داده باشم

شنبه توی مسیر برگشت رفتم میوه فروشی و پرتقال و سیب و موز خریدم

بعدش هم یک کارتن کیک خریدم

سرراه برای خاله و آلاله که یک کرونای سخت گرفتند فرنی خریدم

رفتم سمت خونه خاله و براشون نان و فرنی و یه مقداری میوه و غذایی که مادرجان پخته بود را بردم

بعدش هم رفتم خونه

با مادرجان میوه ها را چیدیم داخل ماشین ظرفشویی

از اون وکیوم های مخصوص مراسم ترحیم از سال گذشته داشتیم

میوه و کیک ها را گذاشتیم داخل

فردا صبح هم خواهر و مادرجان حلوا درست کردند و حلوا و خرما را داخل ظرفهای مخصوص بسته بندی کردیم و به بسته ها اضافه کردیم

عکس و شمع و عود و گل برداشتیم ساعت 3 رفتیم به سمت آرامستان

نزدیک ترین دوست پدرجانم (پسرعموی مادرجان) زودتر از ما و بدون خبر ما اونجا بود

دیدنش اشک به چشمم میاره ...

باید میومد و شمع و عود روشن نمیماند

یکی یکی عمه ها اومدند

بعد هم پدر و مادر همسر داداش جان بدون اینکه ما بگیم - لطف کردند و اومدند

عموجان هم

اسپیکر برده بودم و هر بار که با سوز میگفت پدر... اشک ما را در می آورد...

مهربونی و محبت اطرافیان قلب آدم را گرم میکنه

یکی از عمه هام یه مدل کیک خونگی درست کرده بود و با خودش آورده بود

خانواده عروس جان هم شیرینی آورده بودند

شیرینی برای پذیرایی برده بودیم

جمعیتمون خیلی زیاد نبود... شاید سی چهل نفر بودیم

بسته ها را تقسیم کردیم و شیرینی و کیک خونگی را هم بین همه تقسیم کردیم

یکشنبه بود و آرامستان خلوت...

یه مقداری از پک ها اضافه بود و وقتی اومدیم بیرون سوار ماشین بشیم بین پیاده هایی که اون اطراف بودند تقسیم کردیم

و نزدیک غروب برگشتیم خونه ...

انگار وقتی برای یه غم بزرگ یه عده ای جمع میشن و به آدم دلگرمی میدن حال آدم بهتر میشه

وقتی برگشتیم انگار باری از شونه هام برداشته شده بود

از همون موقع هم کم کم بهتر شدم و الان حس میکنم آرومترم ...



روتین های زندگی همیشه به من حس امنیت میدن

انگار این روتین هاباعث میشن من به زندگی وصل باشم و حال دلم خوب باشه

حالا این باشگاه رفتن شده یکی از روتینهایی که دوستش دارم و بهم حس امنیت میده

دوشنبه صبح آماده شدم رفتم باشگاه

دانا هم بالاخره بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودش استارت اومدن به باشگاه را زد و دوشنبه اومد

یه کمی خندیدیم

یه کمی شوخی کردیم و در نهایت بعد از باشگاه با هم اومدیم دفتر کار من

بخاری را روشن کردیم و حرف و حرف و حرف...

سرظهر هم دوتایی رفتیم یه پارچه فروشی نزدیک

دوست داشت با سلیقه من پارچه بخره برای یک کت و شلوار

پارچه انتخاب کردیم و بازم کلی شوخی و خنده ...

اینکه از للی دورم کلی از حس های خوب زندگیم را ازم گرفته ...



بعدازظهرها میناکاری میکنم و پر از حس خوبم ...

هرچند کوتاه و مختصر سعی میکنم هرروز یک صفحه هم که شده کتاب بخونم

یه برنامه هایی دارم برای بافتنی کردن ... نمیدونم عملی بشه یا نه

ولی میخوام بدونید که تیلوتیلو با وجود مهربونی تک تک شما دوستای خوب، حال دلش خوبه...





پ ن 1: با پسته و فندوق یه برنامه کاردستی گذاشتیم

یه جوری از برنامه ها کیف میکنن و پیگیرن که خودمم ذوق میکنم


پ ن 2: دارم یه برنامه هایی میچینم

اگه به نتیجه رسید بهتون میگم


پ ن 3:وسطای مراسم سالگرد بودم که آقای دکتر بهم پیام دادند

یه پیام دلگرم کننده و آرام بخش...

اشکم در اومد

ولی یکبار دیگه به خودم یادآوری کردم این زندگی هنوز ارزش زنده بودن را داره ...


زمستان مبارک

سلام

روزتون زیبا

خونه دلتون گرم

چشماتون پر نور

کنج لبتون لبخند و دلخوشی همیشگی...

براتون بهترین ها را آرزو میکنم

حالا که جوجه ها را شمردیم بهتر میتونیم برای یک فاصل باقی مانده از این سال برنامه بریزیم ...

روزهای باقی مانده تا پایان سال را دسته بندی کنید و برای خودتون برنامه بنویسید

همین نوشتن و خوشگل نوشتن و جینگیلی پینگیلی نوشتن به آدم انگیزه میده ...

تیک زدن هرکدوم از اون برنامه ها میتونه یه عالمه حال دل آدم را خوب کنه



5شنبه خواهر و فندوق و پسته زودتر اومدن خونمون

خواهر و مادرجان رفتن آشپزخونه و مشغول تهیه حلوا و خرما و ... شدند

منم با دوتا فسقلی بساط کاردستی را پهن کردیم وسط سالن

یکی دوساعتی مشغول بودیم

سرظهر با دوتا فسقلیا سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال مغزبادوم

بعدش هم رفتیم شیرینی خریدیم برای خیرات

برای فسقلیا نون خامه ای خریدم و توی ماشین خوردن و کلی شیطنت کردند

بعد هم رفتیم نانوایی... خواهرجان هوس نان بربری کرده بود

از سوپر براشون شیرکاکائو خریدم

عطر نان که پیچید توی ماشین سه تاشون هوس نان کردند...

خلاصه که شیطنت ها و خنده های کودکانه شون حال آدم را جا میاره ...

برای ناهار اون یکی خواهر و همسرش هم اومدند و دور هم ناهار خوردیم و آماده شدیم و رفتیم آرامستان

ساعت حدود سه و نیم بود...

شمع و عود روشن کردیم

اما فسقلیا شمعها را بردند کمی دورتر و یه مشت برگ خشک و چند تا شاخه خشکیده پیدا کردند و برای خودشون آتیش بازی راه انداختند... در حد یکی دوتا شمع بیشتر نبود ... ولی برای فسقلیهای امروزی که اینقدر پاستوریزه و دور از این کارها بزرگ میشن خیلی کار بزرگی بود و براشون خیلی عجیب غریب بود

دو ساعتی اونجا بودیم و اون فسقلی ها هم با شمعها سرگرم بودند

بعدش اومدیم خونه

مغزبادوم رفت سمت خانواده پدریش تا شب یلدا را کنار اونها باشند

در نهایت هم تمام انار و هندوانه هایی که چسبونده بودم به شیشه های سالن را برای فسقلیا از شیشه درآوردم و اونها هم چسبوندند توی همون دفتر نقاشی شون و کلی براشون جالب بود...


جمعه صبح ولی با چشم درد بیدار شدم

میخواستم یه عالمه میناکاری کنم ... اما چشم درد امانم را بریده بود

منم با اون سابقه ی وحشتناک از هرگونه سردرد و چشم دردی میترسم ...

خلاصه که بیخیال هرگونه کاری شدم و نه کتاب خوندم و نه میناکاری کردم ... تا جایی که میشد یه جایی توی آفتاب زمستونی پتو و بالشتم را پهن کردم و دراز کشیدم و خیالبافی کردم...

کل جمعه را همینطوری سپری کردم

درعوض صبح بیدار شدم و حسابی سرحال بودم ...

دوش گرفتم و به سوی باشگاه پرواز کردم ...

امروز شروع هفتمین ماه باشگاهم بود...

ذوق میکنم و دارم تلاش میکنم که همینطوری با انگیزه بمانم...




پ ن 1: تمام دیروز آقای دکتر هم سردرد داشتند...

هردو تمام دیروز را خواب بودیم...


پ ن 2: امروز باید برم خریدهای دیجی کالام را تحویل بگیرم


پ ن 3: مادرجان برای خاله و آلاله که مریض هستند غذا درست کردند

باید سرظهر اونا را برسونم به دستشون


پ ن 4: آقای نانوا گفتند که یکی از اقوامشون فوت شده و امروز که برند چند روزی نیستند

گفتم برام چند تا نان بگذارند که سر ظهر بگیرم

یادم باشه برای خاله هم نان بگیرم


پ ن 5: مستر هورس بهم زنگ زد

گفت نیاز به یه مشورت با من داره

خواست که امروز هم را ببینیم ... ولی اصلا توی مود دیدار هیچکس نیستم ... احتمالا کنسلش کنم


پ ن 6: فردا سالگرد فوت پدرجانم هست

ساعت 10 و 55 دقیقه ... 3 دی ماه ... 1400

اگه دوست داشتید براشون صلوات و فاتحه بفرستید ...


نوشته «باز می‌آیی به کنعان» / ببین حافظ چه مرد خوش‌خیالی‌ست...

سلام

رسما پاییز رو به اتمام هست

داریم میرسیم به زمستان

امیدوارم بعد از شمردن جوجه هاتون حال دلتون خوب باشه و لبخند بزنید

امیدوارم اونقدر خاطره های پاییز 1402 پررنگ بوده باشه که بعدها ازش به خوبی یاد کنید

میدونید این فصل ها میگذرن و هرکدوم زیبایی های خودشون را دارند

دیروز یه مطلبی از یکی از شبکه های تلویزیونی گوش میدادم در مورد سن و سال

میگفت آدم توی دهه پنجم زندگیش بیشترین تاثیر و بیشترین قدرت را داره

چون دیگه از اون خامی در اومده و حسابی تجربه کسب کرده و همچنان قوی و امیدوار هست

و البته ترس از میانسالی و پیری میاد سراغش و این باعث میشه قدر همه چیز را بیشتر بداند و از امکانات بیشترین استفاده را ببره

خلاصه که وقتی داشتم خصوصیات دهه پنجم زندگی را میشندیدم به به این فکر کردم که گاهی آدم اونقدر به زندگی امیدوار و عاشقه که دلش میخواد تک تک لحظه ها را در آغوش بکشه ... اما گاهی هم چنان از همه چیز سیر و بیزاره که حتی نای نفس کشیدن را هم نداره ...

و زندگی همینه

همین بالا و پایین ها

همین اوج و فرود ها

همین تلاطم ها و آرامشها

از من بشنوید ... با تمام غم و غصه ها... با تمام حرفهای دردناکی که الان یه کوه بزرگش ته دل من داره خودنمایی میکنه

با تمام مشکلات که تمامی ندارند... زندگی را زندگی کنید

لحظه ها را غنیمت بدانید

بی بهانه و با بهانه دنبال شادی و شاد کردن و مهربونی باشید ...

الان هم که نزدیک یلدا بهانه ش جوره ...

برای خانواده ما هنوز خاطرات یلدا دردناکه... هنوز اون غصه اونقدر پررنگ هست که قشنگی های سرخ و سبز و سفید یلدا نمیتونه کمرنگش کنه

اما با تمام این اوصاف... حس کردم باید به فکر بچه ها باشیم

حیف هست که یلداهای قشنگ بچگیشون قشنگ نباشه

برای همین هندونه و انارهای رنگی رنگی را درست کردم و چسبوندم به شیشه های سالن

حوصله کادو خریدن نداشتم ... اما برای هرکدومشون یه دفتر نقاشی و یه چسب ماتیکی برداشتم

یه عالمه هم شکلک و تصاویر رنگی رنگی پرینت گرفتم ...

از این کارها دوست دارند

وقتی بیان اونجا دور هم جمع میشن و کاردستی درست میکنن و هرکدومشون یه طوری ذوق میکنه...


قصد دارم چند تایی هم فال حافظ پرینت بگیرم و ببرم

بالاخره که 5شنبه خواهرا میان خونمون

اینطوری باعث میشه حالشون عوض بشه ... 

هرکسی نیت میکنه و یه دونه برمیداره







پ ن 1: دیروز بعدازظهر با پرک جوی دو سر یه مدل کوکی من درآوردی درست کردم

شیره انجیر و خرما و توت بهش زدم و یه کمی گردو و کشمش و دارچین

به نظرم خیلی خیلی بهتر از بیسکویت هست

البته من مدتهاست که بیسکویت و از این قبیل تنقلات نمیخورم ...

ولی به نظرم جایگزین خوبی هست



پ ن 2: دانا باهام قرار گذاشته بود امروز صبح بیاد باشگاه

دیگه خوب میشناسمش

حتی منتظر اومدنش هم نشدم

و نیومد



پ ن 3: از دیجی کالا یه سری قرصهای شوینده توالت فرنگی خریدم

تقریبا 12 روز پیش

همون موقع به نظرم زمان ارسال خیلی طولانی بود ... 12روز...

ولی خریدم

امروز باید میرسید

نصفه شب مسیج واریزی یه قسمتی از پول اومد

نوشته بود که این کالا موجود نیست و پول مرجوع شده ...  و دوتا کالای دیگه ارسال میشه

صبح هم مسیج بعدی اومد ... که اون دوتا کالا هنوز ارسال نشده و 4 روز دیگه ... خودشون پیگیری میکنند و انشاله خرید بعدی بهتر باشه!!!!!

بیخود نیست سعی میکنم هیچوقت ازش چیز میز نخرم...



پ ن 4: یکی از دوستام بهم پیام داده که فلان بلوز که فلان جا پوشیدی را از کجا خریدی

نوشتم اینترنتی خریدم

بعد گفته که لطفا پیچش را بده و فلان ...

چند روز بعد زنگ زده که این پیچ سفارشم را ارسال نکرده و گفته ؟؟؟؟ روز کاری و فلان ..

خب مگه من صاحب پیچم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم : خب عادیه که مثلا یک هفته طول بکشه ... تا بسته بندی کنند و ارسال بشه ...

میگه خب من اینقدر وقت ندارم ... میخوام برم مهمونی!!!!!!!!!!!!!!!

انگار من مسئول لباس مهمونیش هستم

مشخصه اعصاب مصاب ندارم؟

دائما یکسان نباشد حال دوران...

سلام

روزهای آخر آذرماه هست

آخرین سه شنبه آذرماهی

امیدوارم یه خاطره دل انگیز توی همین چند روز براتون به جا بمونه

امیدوارم بعدها از این خاطره به عنوان نقطه عطف زندگیتون یاد کنید

امیدوارم ...

براتون چیزای خوب آرزو میکنم

اینقدر تک تک تون خوب و مهربونید که هر بار کامنت هاتون را میخونم چشمام قلب قلبی میشه

تیلوتیلوی قصه به خودش زمان داده

همیشه که نباید خوب باشیم

همیشه که نباید پر از انرژی و اکتیو باشیم

گاهی همین که خودم را آروم کنم ... همین که روتین زندگیم به آرومی جریان داشته باشه برام کافیه

گاهی باید به خودمون زمان بدیم ...

آروم آروم میناکاری میکنم

و سعی میکنم خیلی توی حال بد غرق نشم ...

زندگی حکمت اوست / زندگی دفتری از خاطره هاست / چند برگی را تو ورق خواهی زد ما بقی را قسمت

سلام

روزتون زیبا 



فصل ها را دوست دارم

روزها را دوست دارم

آفتاب و سایه را دوست دارم

هوای سرد و گرم هرکدوم یه طوری بهم حس خوب میدن

میدونید که عاشق زندگی هستم

میدونید که برای هر لحظه از زندگی ارزش قایلم

اونایی که منو میشناسید میدونید که سعی میکنم زیبایی ها را ببینم

خدا را همیشه نزدیک میبینم

چشمام را باز میکنم و هرطرف سعی میکنم خدا را ببینم ... خلقت زیباش را ببینم

من یه دختر قوی هستم

تمام سعیم را میکنم که بی تفاوت نباشم

برای زندگی ... برای لحظه ها... برای خوب بودن ... برای مهربونی... برای همه چی تلاش میکنم

اما ... این ته پاییز... این روزهای آخر آذر... این هوا ... این ابری بودن ... این آفتاب و سایه ... این بارون زدن ها ...

یه غربت دردناکی ته دلم را زنده میکنه

یه صحنه دردناک این روزها دائم جلوی چشمامه ...

یه غم سوزنده اومده چسبیده ته گلوم ... چنگ میزنه توی سینه ام

لبریز شدم یهو

انگار درد بی پدر شدن توی این روزهایی که شبیه همون روزهاست ... یهو منو آواره کرده

چشمام را میبندم و اون صحنه دردناک توی چشمام روشن میشه ... چشمام را باز میکنم و بازم میبینمش

پر حرفم  و هیچ حرفی ندارم

از آدمهایی مهربونی که دوستم دارن و میخوان بهم دلداری بدن فرار میکنم ...

نمیخوام با کسی حرف بزنم

آقای دکتر سعی میکنه ... ولی من عین یه ماهی لیز از دستاش سُر میخورم...

نمیخوام بشنوم

لبریزم

جا برای کلمات ندارم

حرف تازه نمیخوام

اصلا حرف نمیخوام

یه کلمه ... یه صدا... یه جمله کوتاه ... یهو دلم را آشوب میکنه و چشمه های توی چشمام میجوشه ...

باید بگذره

من بلدم از این روزهای سخت بگذرم

کسی دلواپسم نشه

کسی برام غصه نخوره

من میگذرم

از این لبه ی مرز که بگذرم ... دوباره یادم میاد یه عالمه نعمت ... دوباره شاکر میشم ... دوباره زندگی برام رنگ میگیره

دوباره همه چی معنی پیدا میکنه

ولی باید این چند روز را بگذرونم ...

آروم از کنارم عبور کنید تا چینی نازک تنهاییم ترک برنداره ... بعد خودم با یه لبخند گنده و یه عالمه حال خوب میام سراغتون ...

چقدر مهربونید ...

چقدر دوست داشتنی هستید

چقدر خوبه که هستید

ولی این روزها باید تنها باشم ...

جالبه اصلا دوست ندارم کسی حتی حس کنه توی چه حالی هستم ...

بگذریم ...

میگذره ...

تا دنیا میگذره نباید غصه خورد ...




دیروز خواهر میخواست نذری بپزه ...

عکسش را گذاشتم اینستاگرام

نمیشد عطر زعفران و برنج و کره زعفرانی و مزه شیرین شکر و گلاب را به اشتراک گذاشت...

با مادرجان رفتیم کمکش

مغزبادوم ذوق کرد... قد کشید ...

ناهارمون را برداشتیم و سرظهر رفتیم

بعد هم سرصبر روی کاسه های شله زرد را تزیین کردیم

غنچه های گل محمدی ... زعفران ... خلال بادام ... پودرنارگیل.... دارچین ... 

ته ماجرا با یه حرف مغزبادوم ریختم بهم ...

پر از اشک و بغض شدم ...

خیلی وقته جلوی بقیه گریه نمیکنم

به خاطر خودشون

به خاطر اینکه دوست ندارم گریه کنند...

رسیدم خونه و توی روشویی وقتی داشتم صورتم را میشستم اشک ریختم ...

بعدترش وقتی سجاده نمازم را باز کردم ... دوباره اشکم چکید

بعدتر وقتی داشتم پست اینستا میگذاشتم

بعدتر وقتی ...

وقتی...

سرم که رسید روی بالشت

صدای آقای دکتر را که شنیدم

و ...



صبح بیدار شدم

حالم بهتره

روز تازه ...

رفتم باشگاه و یکساعت از کل جهان جدا شدم

از غصه های دنیا بریدم و رفتم یکساعت ورزش کردم

حالم بهتره ...

خیلی بهترم

این چند روز بگذره بهتر هم میشم ...

نمیخوام هیچی را یادآوری کنم دیگه ... یادآوری چه فایده داره

غصه ها را وقتی تعریف میکنیم باز تازه میشن ... باید بزارم گردو غبار زمان بشینه روی غصه ها

اینطوری کمرنگ میشن

باید کمتر ازشون حرف بزنم 






پ ن 1: عمه جان از باغ خودشون برام نارنگی چیده بود

داده بود پسرعمه و همسرش برامون بیارن

مهربونی گاهی نارنجی رنگ هست...



پ ن 2: مغزبادوم داره برای تمام بچه های کلاسشون کاردستی های نمدی به مناسبت یلدا درست میکنه

مهربونی گاهی قرمز و سبز و سفیدهست ....



پ ن 3: یه کاسه از شله زردها را آوردم برای آقای نانوا

مهربونی گاهی زرد رنگ هست



پ ن 4: مغزبادوم برای خودش جمله های قشنگ نوشته و چسبونده بالاسر تختخوابش...

ازشون عکس گرفتم

میزارم اینستا...

چقدر خوبه خودمون را دوست داشته باشیم

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره

سلام

روزتون زیبا

آذرماه قشنگمون آروم آروم داره تمام میشه

و هوا یهویی سرد شد


چهارشنبه رفتم خونه و روزم را به میناکاری و کتاب خوندن گذروندم

صبح پنجشنبه از قبل قرار گذاشته بودیم جمع بشیم خونه خاله جان

دوش گرفتم و آماده شدم

بعدش هم رفتیم دنبال مغزبادوم

خواهرعصر اومد

اونیکی خواهر و فندوق و پسته زودتر رفته بودند

خاله و اطلسی هم قبل ما رسیده بودند

جمع شدیم دور هم و قرار بود تولد دایی سوپرایزانه برگزار بشه

دایی جان اومد و خبر نداشت

کیک آوردیم و کادو و آهنگ ...

ذوق کرد و سوپرایز شد

تا شب دور هم بودیم

البته قرار بود مهمانی یک روز دیگه هم ادامه داشته باشه

اومدیم خونه برای خواب

صبح جمعه بیدار شدیم و صبحانه خوردیم

البته تا آماده شیم و بریم ساعت نزدیک 11 بود

باز دور همی

باز بگو بخند

اما این روزهای نزدیک به سالگرد پدر جان توی هرجمعی باشیم یهو وسط خنده ها... اشکمون در میاد

ناخواسته اشک بقیه را هم در میاریم

یهویی یه خاطره ... یه جمله ... یه اشاره ... ما را پرت میکنه به روزهای سخت 2 سال پیش همین موقع ها...

خلاصه که لابلای کل این دو روز هزار دفعه اشک ریختیم و هزار بار بغضی شدیم

باورش آسون نیست که دو سال هست که پدرم پر کشیده ...

باورش آسون نیست که روزها را بدون پدرجانم سپری میکنم ...

ولی حالا دیگه متوجه شدم زندگی همینه

هممون یاد گرفتیم ... باید قدر لحظه ها را بدانیم

تازه داریم بیشتر هم یاد میگیریم توی لحظه ها زندگی کنیم



پ ن 1 : سعی میکنم آروم باشم

ولی این روزا توی دلم غوغاست


پ ن 2: روز پنجشنبه بارون اومد

رفتیم یه سر به باغچه زدیم ... گلهای نرگس باز شده بودند... بازم نرگس چیدیم


پ ن 3: امروز صبح باشگاه بودم

هنوزم ذوق میکنم که میرم باشگاه


پ ن 4: نان میخوام امروز

نانوایی کنارمون تعطیله... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا باید برم یه جای دیگه نان بخرم

رنگ ها و نورها

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دلپذیر

لحظه هاتون پر از حال خوب




اگه توی خونه رو به تراس... تا حیاط... پنجره یا درهای شیشه ای بزرگ دارید حتما این کاری که میگم را تست کنید

احتمال اینکه خوشتون بیاد هست

شاید هم فکر کنید مگه خونمون مهد کودک هست؟

ولی اگه مثل تیلوتیلو کودک درونتون هنوز خیلی خیلی شیطون و بلا باشه بهتون خوش میگذره...

جریان این هست که یه سری اشکال کاغذی رنگی رنگی درست کنید و بچسبونید روی شیشه هایی که مجبور نیستید پرده ها را بکشید...

مثلا پروانه های رنگی رنگی با کاغذ رنگی درست کنید... جلمه های با حال برای خودتون بنویسید... شکلهای خندان ... حتی قلبهای بزرگ و کوچیک در رنگهای مختلف... شاید هم هندوانه و انار....

شیشه ها را پاک کنید و برق بندازید

بعد با چسب نواری بچسبونید به شیشه ها... بعدش هم به سادگی جدا میشه و به راحتی تمیز میشه و اثری ازش باقی نمیماند...

من به مقداری هم ربان های رنگی ، پاپیون کردم و بالای بعضی از انارها چسبوندم ... انگار زیباییش بیشتر شده

یعنی وقتی بازی نور و سایه شروع میشه ... دیدن اینهمه رنگ و نور ... دیدن شکلکها و اشکال زیبا... ناخواسته لبخند به لب آدم میاره ...

باور کنید به امتحان کردنش می ارزه...

کل هزینه ش هم چند تا کاغذ رنگی هست...

اگه امتحان کردید برام بنویسید...



دیروز صبح اول با مادرجان رفتیم بانک

یه کار بانکی کوچولو را حل کردیم

بعدش دوتایی رفتیم سمت میدان انقلاب و ماشین را توی پارکینگ کنار سینما ساحل پارک کردیم

بعدش هم قدم زنان رفتیم بازار هنر

اصفهانی ها میدونن توی چهارباغ عباسی یه بازار طلا داریم به اسم بازار هنر

دو سه ساعتی توی بازار هنر بودیم با مادرجان و بعدش اومدیم سمت پارکینگ

توی مسیر بستنی خریدیم و یه جایی وسط برگریزون چهارباغ زیبا نشستیم و حرف زدیم و بستنی خوردیم و لرزیدیم و خندیدیم ...

بعدش اومدیم توی پارکینگ و متوجه شدیم یه نفر زحمت کشیده ماشینش را مالیده به ماشین ما و رنگ یه سمت را حسابی داغون کرده و رفته ...

به مسئول پارکینگ خبر دادم و پرسیدم روندش چیه... فرمودند نمیدونم!!!!!!!!!

ولی هرکدوم اومدن و یه دستی کشیدند روی رنگها و سمت خراشیده شده و رفتند...

زنگ زدم 110 ... گفتند مامور میفرستند و از مسئول پارکینگ بخوایم که دوربین را چک کنند...

به سختی حاضر شدند دوربینها را چک کنند... و بعد هم با بی حوصلگی شروع کردند فیلم را جلو و عقب کردن و در نهایت گفتند اصلا اینجا این اتفاق نیفتاده و ماشینتون همینطوری بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مامور 110 هم از راه رسید و تا من برسم به مامور داشت با مسئول پارکینگ حرف میزد و بعد با کلی اکراه حاضر شد بیاد یه نگاهی به ماشین بندازه ... و در نهایت گفت این مشخصه که ماله الان نیست و خرده رنگ روی ماشین نیست و ....

گفتم تمام کارکنان این پارکینگ یه دور اومدن و دست کشیدن روی این رنگها و رفتند ... خب معلومه خرده رنگ باقی نماینده ... ولی اگه فیلم ها درست بررسی بشه مشخص میشه... 

آقای مامور 110 فرمودند نظر کارشناسی !!!!! من این هست که این خراشیدگی ماله الان نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 اگه شما شکایتی دارید برید کلانتری فلان و فلان کار را بکنید و فلان تقاضا را ببرید دادسرا و حکم قضایی برای دوربین ها بگیرید و فلان و فلان و فلان ... ولی بازم به نظر من این خراشیدگی ماله اینجا نیست و ...

دیدم ارزش اینهمه دوندگی نداره ... 

اینا رسما دارن به من میگن دروغگو ... انگار من یه آدم کلاش هستم که برای یه خراش روی ماشینش اومده از اینا پول زور بگیره...

به جای اینکه بررسی کنن !!!!!!

پیگیری این ماجرا بیشتر اعصابم را خراب میکرد...

هرکی زده و هرکی رفته و هرکی داره منو اذیت میکنه بالاخره همین انرژی و همین برخورد را از کائنات دریافت میکنه

منم سوار شدم و در حالی که مسئول پارکینگ با وقاحت زیر لب حرفایی میزد ... پول پارکینگ را دادم و اومدم بیرون

یه جایی کنار خیابون ایستادم و آب خوردم و به خودم گفتم این دنیا گرد هست ... حرص نخور... من هنوزم همون آدمی هستم که اگه همچین کاری کنم شماره م را میزارم روی ماشینی که این اتفاق براش افتاده یا می ایستم ... من همونم که هنوز به چارچوبهای خودش پایبنده ... من همونم که هیچ بدی باعث نمیشه که خوبیهام یادم بره ....

نفس عمیق کشیدم و سوار ماشین شدم و با مادرجان اومدیم

دیدیم حالمون خراب شده و اینطوری بریم خونه تا شب حرص الکی میخوریم

اومدیم دفتر و دوتا بشقاب خوشگل میناکاری برداشتم

بعدش هم ناهار خریدیم

رفتیم سمت خونه خاله

اونا هم مثل خودمون دیر ناهار میخورن

3 بود رسیدیم

دور هم ناهارخوردیم و کلا بیخیال ماجراهای لج در آر شدیم و حتی تعریف هم نکردیم

بعد از ناهار چای خوردیم و تا 6 حرف زدیم

بعدش هم بشقاب ها را کادو کردیم و با خاله جان و آلاله رفتیم سمت خونه عموی مامان

خاله جان شیرینی خرید

منم یکی از بشقاب ها را برده بودم برای دخترشون که توی بچگی مربی نقاشی من بود

یکی هم برای خودشون

اونقدر ذوق کردند که گفتنی نیست

دو ساعتی هم اونجا بودیم و بعدش برگشتیم باز خونه خاله

دور هم شام خوردیم و حرف زدیم و تا آخر شب با هم بودیم و برنامه یه دورهمی آخر هفته ای را ریختیم

در نهایت برگشتیم خونه و لالا



صبح هم بدو بدو باشگاه

مروارید جون امروز گرید سختی تمرینات را یک درجه برده بود بالاتر

یعنی واقعا کیف کردم

متوجه شدم همه بچه های باشگاه همین حس را گرفتند و واقعا هممون سرحال شده بودیم

با مربی در این مورد حرف زدیم و قرار شد چون هیچکدوم ورودی جدید نیستیم و هممون آمادگیش را داریم این سه ماه باقیمانده تا عید نوروز را حسابی ورزش کنیم و همینطوری با گرید سخت تر ادامه بدیم...




پ ن 1: سرگیجه دارم از شدت آلودگی هوا


پ ن 2: یه عطر خریدم برای دایی جان

جمعه تولدشه


پ ن 3: حال کار کردن ندارم

میخوام فقط میناکاری کنم....