روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز تازه...

سلام

روزتون بخیر

امروز یک روز تازه است

از هیچ چیزی نترسید چون خداوندی هوای شما را دارد که همه چیز دنیا در دستان قدرتمندش است....


دیروز از ظهر تعطیل کردم و خزیدم زیر پتو و فقط استراحت کردم

الانم با حال عالی سرکار هستم

مگه میشه کسی بعد از کنسل شدن قرار عاشقانه ش لبخند بزنه؟

سلام

روزتون بخیر و شادی

در همین لحظه همه ی برنامه ها بهم خورد

قضیه اینطوری بود که مامان و بابا برای کارهای داداش امروز باید میرفتن سفارت در تهران

دیشب حرکت کردن

ساعت حدود دوازده

به محض اینکه مامان و بابا تشریف بردند من دست به کار شدم برای آشپزی

سوپ

سالاد

پلومرغ به سبک خودم

کمی الویه و یه کمی هم دسر کاسترد مورد علاقه آقای دکتر

دیگه نزدیکای صبح بود و وقت خواب نبود

رفتم حمام

با وسواس لباس انتخاب کردم

یه عالمه شالم را اتو زدم

بعدش امروز خیلی روز شلوغی را برنامه ریزی کرده بودم... برای صبح تا ظهر که هنوز مهمون عزیزم از راه نرسیدن

بنابراین ساعت هفت صبح اولین قرار کاری بود

خودم را رساندم دفتر

کارم را شروع کردم

آقای دکتر هفت و نیم زنگ زدن گفتن مهیای راه افتادن هستند و نهایت 15 دقیقه دیگه حرکت میکنن و نزدیک ظهر مهمان من هستند

منم با شوق بی حد لبخندم کش اومد تا پشت گوشم

بعد زنگ زدم حال مامان و بابا را بپرسم

فرمودند که کل کار در عرض چند دقیقه تمام شده و الان راه میفتن که برگردن ....

و اینچنین بود که نهایت فرصت و قرار عاشقانه میشد یکی دو ساعت

زنگ زدم به آقای دکتر

فرمودند که : مهم نیست میام

ولی من به صورت دستوری گفتم هرگز.... اینهمه راه... خطر راه ... خستگی راه ... تازه هنوز هم ته مونده مریضی باهاشون هست....

و اینگونه بود که قرار عاشقانه بعد از کلی تلاش بی وقفه بی سرانجام شد....



پ ن 1 : لبخند میزنم چون کسی که از بالا هوامو داره حتما صلاحی در این مورد میدونسته که من نمیدونمش

پ ن 2 : لبخند میزنم چون آقای دکتر تمام تلاشش را کرد و اصلا جا نزد

پ ن 3 : لبخند میزنم چون همون لحظه بهم گفت زودتر از اونیکه فکرش را بکنی یه قرار عاشقانه ی دیگه برات جور میکنم

پ ن 4 : لبخند میزنم چون خدایی هست که هوامونو داره

پ ن 5 : یه عالمه کار و برنامه ریزی را به خاطر این قرار بهم زدم

خبری در راه است...

سلام

صبح روز یکشنبه تون اونم در اواسط پاییز پر از رنگ و نورهای شاد

خوبین؟

میشه هرکی رفت روی برگای پاییزی راه بره منو یاد کنه؟


امروزم را صبح خیلی زود شروع کردم و الان دو سه ساعتی هست که مشغول کار هستم

ولی نمیدونم چرا این خمیازه ها دست از سر من برنمیدارن



صبح خیلی زود توی خواب و بیداری... خبری شنیدم که خیلی خیلی عجیب بود... گفت میخوام یه قرارعاشقانه سوپرایزانه ی دوشنبه ای برات جور کنم، موافقی؟

شنبه ای با انرژی

سلام

روزتون لبریز از عاشقانه های بی پایان

محبتهاتون حالم را از چیزی که بود هم بهتر کرد

اینقدر خوبم که در کلمات نمیگنجه

و پنجشنبه اینقدر خوب بود که در کلمات نمیگنجه

فقط یک نگاه کافی بود که همه یخ ها آب بشه و حتی اثری ازشون باقی نمونه...

الان خوبیم

همه چی خوبه



اینقدر ماجرا در این دو روز رخ داده که نوشتنش مثنوی هفتاد من هست...

ولی اصل ماجرا اینه که هنوز از شراب کهنه ی عشقم مستم...

اگه خدا بخواد....(2)

سلام

روزتون پر از حسای قشنگ

چقدر رنگای پاییز منو به ذوق میارن... حیف که وقت قدم زدن را از خودم دریغ کردم...

صبح خیلی زود در عمق خواب بودم که صدای گوشیم بیدارم کرد

آهنگ آقای دکتر با تمام ملودی های گوشیم فرق داره... دقیقا ملودی زنگی که هردو مثل همدیگه انتخاب کردیم

خوابالو و با چشمای پر از خواب گوشی را برداشتم

یکی خواب آلوده تر از من اون طرف خط بود که با صدای خوابالوی خش دار خیلی یواش ، که تازه سرماخوردگی هم توش موج میزد ، زیر گوشم گفت:

فردا قرار عاشقانه....

یه لحظه انگار بمب انرژی در من منفجر شد...

چشمام را باز کردم و روی تخت نشستم... از سرمای هوا مور مورم شد... پتوی نرمم را دور خودم پیچیدم و صدام را صاف کردم و خیلی بلند گفتم : چی گفتی؟

انگار صدام اون را هم بیدار کرد، خندید و گفت درست شنیدی....

کدورتها عین برف آب شدن...

الان فقط لبخندای گنده میزنم و به دعاهاتون محتاجم....

به این زودی سه شنبه شد؟

سلام

روزتون بخیر

امیدوارم پاییزتون طعم گس و شیرین خرمالو بده

خیلی پاییز را دوست دارم و فعلا ازش محرومم

هرچند بعضی چیزها ما بخوایم یا نخوایم در ما حلول میکنن....

روزگارم بد نیست... خوب هم نیست... اما من مثل همیشه راضیم به رضای پروردگار

صبح که بیدار میشم در آینه به خودم لبخند میزنم

هنوزم صبح ها بازی حباب و عطر دارم

هنوزم سعی خودم را در خوب کردن حال خودم میکنم...

رابطم همچنان در مه فرو رفته اما رویایی نشده...

امروز خیلی پوستر و کارت برای تحویل دارم  و میدونم رنگ بازی بدون روح رنگی رنگی خیلی سخته....


انرژیهاتون را دریافت میکنم و لبخند میزنم


دلم میخواد قصه بنویسم اما واقعا فرصت ندارم

ولی هرطوری شده ادامه ش میدم... قصه نباید از قلم بیفته

به قول دوستان ... اولین دوشنبه سومین فصل چهارمین سال بعد از سال 91... :)

سلام

روزتون لبریز از شادی های بی پایان

خوبین؟




پ ن 1 : صبحم را با یه لیوان شیر کاکائوی غلیظ شروع کردم و اینقدر کار کردم که الان حسم بهم میگه دیگه باید شب بشه

پ ن 2 : لباسهای پاییزیم را پوشیدم چون دیگه سردم شده

پ ن 3 : هوای دلمون داشت آفتابی میشد که با چند تکه ابر پیداشون شده... خدایا خودت کمک کن

پ ن 4 : خواهرم موهاشو کوتاه کرده و اینقدر زیبا شده که منو دوباره به چالش دعوت کرده

پ ن 5 : برای تولد مامان گوشی خریدیم و اینقدر ذوق گوشی نو را میکنه که حس میکنم همه ی حس های کودکانه اش را بیدار کردیم

پ ن 6 : هنوز هر روز انگور میخورم و به خودم میگم اینا یادگار تابستان هستند

پ ن 7 : کار زیاد روحم را خسته کرده


روزانه ها را از سر میگیرم

سلام

صبح بخیر

دیشب خیلی دیر رفتیم خونه

سوپ گشنیز تازه ی مامان را خوردم و سریع رفتم برای خواب


یک هفته پیش ، محل کار پدر مغز بادوم   پتو میفروختن با قیمت مناسب

منم گفتم پتو میخوام

مغز بادومم گفت من و خاله رنگ هم... و این شد که من و مغز بادوم صاحب پتوی یاسی و سفید نرمالوی گل برجسته شدیم

دیشب پتو را افتتاح کردم

به به

چه خوابی

امروز سرحالم !!!!

برگشتم اما...

سلام دوستان جان

اینهمه محبت... اینهمه مهر... اینهمه عشق... من لایقشونم یعنی؟

چقدر حرفای قشنگ زدین.... 200 تا کامنت پیش من امانته... چون هنوز بسیار شلوغم

اومدم چون دیگه بی تابی های دلم را نمیتونستم تحمل کنم

نمیدونم دقیقا چند روز ازتون دور بودم... اما میدونم هزاران هزار بار و هزاران هزار دفعه در ساعتها و دقیقه های مختلف تک تکتون را یاد کردم

گاهی لابلای اشک ها دلم خواست شانه های تو  پناهم باشه

گاهی دلم خواست با تو لبخند بزنم

گاهی دلم خواست با تو برم بیرون و یه دوری بزنم

گاهی دلم خواست تو برام پاییز را تعریف کنی

گاهی دلم خواست با تو برم خرید

گاهی دلم خواست با تو درد دل کنم

گاهی دلم خواست تو اینجا باشی

گاهی دلم خواست تو در کارها به من کمک کنی

گاهی دلم خواست با تو میوه بخورم.... با تو کاردستیهام را سر و سامان بدم ... با تو روی فکرای بد خط بکشم... با تو به چیزای جدید فکر کنم ... با تو بخوابم... با تو بیدار بشم... با تو به مسافرت فکر کنم و ....

هر کدام از این   « تو « ها یکی از شما دوستای هستین که اسما مجازی هستین و رسما در قلب و جان من جای دارین...


روزهای نه چندان آسانی بر من گذشت

روزهای بسیار سختی بر من و عشقم گذشت... تا پای جدایی پیش رفتیم... هنوزم چیزی مشخص نیست

هیچ کاری جز کار انجام ندادم

هیچ مهمانی نرفتم

هیچ دور همی نرفتم

رنگ آفتاب و مهتاب را ندیدم

حتی اومدن پاییز را لمس نکردم

اینقدر کار کردم که دیگه واقعا نایی برام نمونده... در عوض در آمد خوبی داشتم

در عوض آدمهای زیادی بیشتر و بیشتر از کارم تعریف کردن

مشتریهام زیادتر شدن

خواهرانه نداشتم

از برادرم سراغ نگرفتم... فقط گذری از حالش باخبر شدم

و اصلا خبری از قرارهای عاشقانه نبوده

با آقای دکتر روزهای خیلی بدی را گذروندیم

للی دچار مشکلات زیادی شده... با اون زمانهای خیلی فرسایشی بدی را گذروندیم

خلاصه که حتی یک جمعه تعطیل نبودم

حتی ساعتی به آرامی و استراحت نگذروندم

و حتی لحظه ای برای خودم زندگی نکردم

اما الان یه دفعه بی قرارتون شدم

باید میومدم

باید حرف میزدم

باید بهتون میگفتم که جاتون در سینه من محکمه... جای بعضی ها خیلی خیلی محکمه

باید بیام بقیه قصه را بنویسم... باید بیام

باید باشم

باید بیشتر بیام

باید باهاتون حرف بزنم

و به زودی بشم همون تیلوی سابق...



هزار تا پی نوشت دارم ... اما باشه سرفرصت

دلم میخواد بعضیهاتون را از حالت مجازی در بیارم و به واقعیت زندگیم گره بزنم....