روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزهای شبیه به هم

سلام

صبح تون بخیر و شادی

خوب هستین؟

اول صبح چند تا بانک رفتم و تنها چیزی که متوجه شدم این بود که چقدر کارهای اداری اعصاب خرد کن هستند


دیشب تصمیم گرفتم بافتنی کردن را شروع کنم

کاموای آبی فیروزه ای داشتم و شروع کردم به بافتن یک ژاکت کوچولوی خوشگل برای مغز بادوم

از پارسال یاد گرفتم که ژاکت های مغز بادوم را بدون درز و از یقه ببافم و این کار را خیلی دوست دارم

پر از حس های خوبم ....


دیشب من و آقای دکتر هر دو خیلی خسته بودیم

یک کمی از روزمرگی ها حرف زدیم و بعد با دو تا لبخند گنده رفتیم برای لالا

تا صبح خوابهای خوب میدیدم که توی همش آقای دکتر داشت لبخند میزد

پر از حس های خوبم....


دوتا عطر با دوتا رایحه جدید خریدیم

بدون اینکه دنبال اصل بودن و نبودنش باشم

بدون اینکه دغدغه خط بو و ماندگاری و این حرفا را داشته باشم

دوتا عطر با بوهایی متفاوت از همیشه

و البته خیلی خیلی ارزون

و اینقدر این دوتا عطر خوبن...

پر از حس های خوبم....



پ ن 1 : امسال پاییز برعکس تمام پاییز های گذشته دلم لباسهای پاییزی نمیخواد.. دلم دستای گرمی را میخواد که بگیرم و تا ته دنیا قدم بزنم


تو خواب هم صداها را میشنویم...

سلام

روزتون خوش و خرم

چقدر پاییز آرومیه...

کاش میشد بیشتر قدم بزنم

برگهای بیشتری را تماشا کنم

کاش میشد برم وسط چهارباغ و از وسط اون درختهای بلند آسمون را نگاه کنم

کاش میشد با مغز بادوم بریم میدون امام

کاش میشد ....


دیشب نیمه های شب با حس گرفتگی گوش و ناشنوایی بیدار شدم

پس ما واقعا تو خواب هم میشنویم؟

از بس خسته بودم اهمیت ندادم و دوباره خوابیدم

تا صبح تو خواب و بیداری با گوشم مشکل داشتم

صبح با سرگیجه و حال بد بیدار شدم

نمیدونم چی شده و اصلا وقت و حوصله دکتر نداشتم

سریع پوشیدم و اومدم سرکار

حالا هم به زور دارم دونه های انار را میخورم بلکه درد این حس بد گرفتگی گوش یادم بره




پ ن 1 : غصه ها هی رنگ عوض میکنن ولی قصد رفتن ندارن

پ ن 2 : باید خیلی زود خوب بشم... خوب و تیلویی

پ ن 3 : دنبال شادی های کوچولو هستم

شنبه ای از جنس آبان

سلام

شنبه تون مهربان

عین آبان


دیروز یه جمله قشنگ خوندم... خیلی خوشم اومد

« پاییز بی آبان... بیابان می شود...»


بعد از روزهای زیادی که شماره ش از دستم خارج شده ... این هفته جمعه تعطیل بودم

یه جمعه آروم و بی صدا

با مغزبادوم نقاشی کشیدیم...

این روزها مغز بادوم میره پیش دبستانی و تجربه های تازه ای داره که من ازشون به شدت انرژی میگیرم

با مامان انار دانه کردیم و حرف زدیم

با بابا یه وسیله خراب را تعمیر کردیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم

و به خواهر هی نگاه کردم و بغضم را فرو خوردم...


جمعه ی خوبی بود

امیدوارم هفته ی خوبی پیش رو داشته باشیم

برای همتون آرزوهای قشنگ دارم


پ ن 1: دلم کیک پختن میخواد

پ ن 2: دلم دسرهای رنگارنگ تیلویی میخواد

پ ن 3 : دلم خندیدن میخواد

پ ن 4: دلم برای خودم تنگ شده

پسته ای...

سلام

صبح تون شاد

صبح خواب موندم

با اینکه دیشب هم تقریبا زودتر از شب های قبل خوابیده بودم

اما یادم اومد که داشتیم یه خواب خیلی خوب و شیرین میدیدم

شاید برای همین نخواستم بیدار بشم

بیدار شدم و زیر دوش هی سعی کردم جزئیات بیشتری از خوابم یادم بیاد

هرچی بیشتر یادم اومد کامم شیرین تر شد

لبخندم هم گشادتر شد...

بعد از یه صبحانه مفصل و عالی ... خودم را رسوندم دفتر

تو باغچه روبروی دفترم یه بچه گربه داشت تند تند یه چیزی میخورد... جلوتر رفتم

یکی براش یه کاسه شیر گذاشته بود...



امروز میتونه روز بینظیری باشه

خوبی ها را با دقت بیشتری ببینیم

تیلوتیلو برگشت...

سلام

روزبخیر

عذرخواهیم را بپذیرید و فعلا ازم چیزی نپرسید

خودم آروم آروم برمیگردم به حال قبلم

تصمیمم برای هر روز نوشتن جدی هست... عین قبل



صبح که بیدار شدم ، زیر دوش آب ، فکر کردم چرا هیچی مثل قبل نیست

چرا من حالم مثل قبل نیست

چرا اینهمه حرف تو دلم تلنبار شده

و تنها نتیجه ای که حاصل شد این بود که من باید بنویسم ... باید هم با دفترم و هم با وبلاگم آشتی کنم

قهر نبودم - اما باید برگردم

و این شد که الان اینجام

البته یکی از دوستان یه چیزی نوشته بود که احساس کردم حق داره و من باید بیام

الان اینجام

میان رنگ و کاغذ رنگی و مقواها

میان یه عالمه کلمه و جمله انرژی بخش

میان پوسترهایی به سبک تیلو پر از گل و رنگ

وسط دفترهای پر طرفدار تیلویی

روی میزم از شدت ریخت و پاش جای سوزن انداختن نیست

پنجشنبه هفته گذشته بعد از گذشت نزدیک به چهل و پنج روز یک قرار عاشقانه داشتم

در مدت زمان عاشقیمون این دومین بار بود که اینهمه از هم دور موندیم و اینهمه وقت قرار عاشقانه نداشتیم

قرار عاشقانمون آروم بود و بی دغدغه.... چای دارچین خوردیم و کنار اشکهای گوله گوله م - حرف زدیم

بعد خندیدیم - بلند بلند

بعد باز گریه کردم و غر زدم و غر زدم

و بعدش با دلتنگی همیشگی خداحافظی کردم... اما برعکس همه ی دفعات قبل،  صبح فردا با حال خوب بدون دلتنگی بیدار شدم

و تصمیم گرفتم فرصتهای زندگی را هرچند سخت... جشن بگیرم

و از اول هفته حالم رو به بهبوده...

هنوز همون تیلوی قبلی نیستم... اما خوشحالم که دارم بزرگتر میشم

خوشحالم که آدم قبلی نیستم... و آدم بهتریم... نه بدتر...نه سردتر... نه غمگین تر




پ ن 1 : اجازه بدین نظرات را آروم آروم و سر حوصله تایید کنم

پ ن 2: هیچی درست نشده... این منم که بدون اینجا نمیتونستم خودم باشم