روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مادربزرگ

سلام

روزتون شاد و بهاری

جرعه های آخر بهار را بنوشید که داریم به سرعت وارد یه تابستون داغ میشیم


قبلا از مادربزرگ و خانه اش گفته ام

مادر ماه مان خانم را میگویم...

تمام دوران کودکیم را آنجا گذرانده ام ... میان هیاهو و شادی و خنده

حیاط بزرگ با باغچه ای بزرگ... یک درخت توت که این روزها بسیار کهنسال است و هنوز مثل چتر گوشه باغچه خودنمایی میکند

یک درخت خرمالو که پدرم با تولد من در باغچه کاشته است و حالا دیگر چند سالی هست بار زیادی نمیدهد

درخت انجیر بزرگ و پرثمر و  گلهای فراوان

کنار این باغچه یک حوض آبی نسبتا بزرگ هم هست... که سالهاست ندیده ام آب داشته باشد

ایوان بزرگ خانه در سالهای دور همیشه لبریز از هیاهو و شادی بود

عصرهای بسیاری که مادر بزرگ بساط خوردنی ها و میوه ها را جور میکرد و ما تمام بهار و تابستان را در حیاط و ایوان میگذرانیدم

چه شب هایی که در این ایوان خوابیدیم و تا صبح خندیدیم

چه روزهایی که از در و دیوار این خانه بالا رفتیم

کمی که بزرگ تر شده بودیم ، مادر بزرگ میدانست هریک از نوه ها چه خوردنی و چه نوشیدنی ای دوست دارم و هروقت آنجا بودیم ، بساط خوشمزه ها جور بود

بعدتر سفره ی عقدم را در اتاق مشرف به ایوان انداختیم

حالا سالها از آن هیاهو گذشته و ما پدربزرگ را یک سال و نیم پیش از دست داده ایم

مادربزرگ پنج سالی هست که در بستر افتاده  و بدتر از آن اینکه تکلمش را از دست داده... تحرکش را و ...

مادرم و خاله ها، چون پروانه دور مادرشان گردیدند... در این سالها بار سنگینی به دوش کشیدند.. اما خم به ابرو نیاوردند

از دیشب حال مادربزرگ بدتر شده ... به بیمارستان منتقل شده

و من هر لحظه مادرم را میبینم که دل آشوب و ناآرام  است

اللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ ...



پ ن 1: برای سلامتی همه مریض ها دعا کنید


نظرات 9 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 10:24

خدا نگه دارش باشه
امان از این درختای توت و انجیر، فوق العاده هستن. ایشالا برگردن خونه و شما باز دورشون جمع بشین

امیر دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 10:53

با سلام
سن و سال که بالا می رود با کوچکترین کم و زیادی تعادل جسم به هم می خورد و تا دوباره اونو به حالت تعادل برگردونی مشقت زیاد داره . خانه مادربزرگ همیشه خاطره انگیز هست و هیچ وقت خاطره آنها از یاد نمی رود . چقدر مهربون هستند این مادر بزرگ ها و انشالله که هیچ وقت سایه شون کم نشه . من مادر بزرگ (مادری را ندیدم ولی مادر بابا را چند سالی سایه اش بالای سرمان بود) چقدر خاطره خوب از این پیر زن دارم با اینکه دستانش ناتوان بود اما همیشه با نوازش هایش به خواب می رفتم و قصه هایش همدم شب هایم بود.
و الان تو سیده هستی و قدم ات مبارک است با حضور بر بالین ایشان و عیادت زمینه بهبودی و شفایش را فراهم کن و الان در این ماه تزکیه نفس این تاثیر چند برابر می شود.
انشالله که هر چه زودتر شفا یابند.

اما من تو این چند سال خاطره ای ندارم... خونه همون خونه س ولی دیگه اون خونه نیست...

اتشی برنگ اسمان دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 11:37

شفا انشالله

ان شا الله
ممنونم

سعید دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 12:11 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
خوبی؟
برای سلامتی هر چه زودتر این مامان بزرگ ماه از صمیم قلبم دعا می کنم
غصه نخور دختر عمو انشالا زود زود خوب میشن
به نظر من 40 روز هر روز یه بار سوره ی یاسین رو بخون هدیه کن به روح حضرت خدیجه (س) جواب میده انشالا

سلام بر پسرعموجان خودم
متشکرم از توصیه تون
ان شا لله که امتحان کنم و نتیجه بگیریم

خاله ریزه دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 13:39 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

ان شاالله شفای عاجل بگیرن

با دعاهای خیر شما
ان شا الله

نازلی دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 15:10

انشااله سرحال و قبراق تر از قبل برمیگردن و باز دور هم جمع میشین و لذت دنیارو میبرید

سرحال و قبراق؟
پنج ساله در بستر افتادن و دیگه هیچ فروغی نداره اون خونه....

دلژین دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 17:02 http://delzhin.blog.ir

انشاءالله که زودتر خوب میشن

به همچنین مادربزرگ شما ...

آنی دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 23:48 http://god-life92.blogfa.com

وایییییی الهی مامان بزرگتون زوده زود خوب شن

ممنونم
الهی

شاذه چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 00:15 http://moon30.mihanblog.com

درد داره... مادربزرگ پدری رو هیچوقت ندیدم و مادربزرگ مادری رو دو سال پیش از دست دادیم. می فهمم چه حالی داری. خدا بهترینها رو براتون پیش بیاره

خدا رحمت کنه مادربزرگ هاتون را
الهی که خودت همیشه شاد و سالم باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد