روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عصرانه

سلام

عنوان را گذاشتم عصرانه دیدم مدتهای مدیدیه که عصرانه نخوردیم....

قدیما (بیشترینش که یادم میاد از خونه مادر بزرگ هست...) مادربزرگ عصرها حتما عصرانه آماده میکرد

یادم هست بهار و تابستان در ایوان بزرگ روبروی حیاط سرسبز سفره می انداخت

تخم مرغ و سیب زمینی سرخ کرده ، در کنار گوجه های حلقه شده و خیارشور ....

گاهی نان و پنیر و سبزی...

گاهی برایمان پوره سیب زمینی میپخت

گاهی مربا و کره

گاهی کوکوی گل کلم

گاهی کوکوی لوبیا سبز

و ...

برایمان لقمه میگرفت...

عزیزانش بودیم...

یادش بخیر

حالا که مادربزرگ چند سال است در بستر افتاده حتی یک عصرانه هم نگرفته ام بروم آنجا

لااقل بنشینم کنارش عصرانه های قدیم را یاد کنیم...

گاه گاهی مادرم یا خاله ... آش درست میکنند و عصرها میرویم دور و برمادربزرگی که دیگر نمیتواند حرف بزند... نمیتواند حتی تکان بخورد...

و او میخندد... میخندد و گریه میکند... و باز میخندد

حتی از یادآوریش هم دلم لرزید...

کاش تا میتوانیم برویم... عصرانه ها را جاهایی بخوریم که شاید چند روز دیگر، دیگر نشود رفت آنجا....

پدربزرگم رفت... و من خیلی حسرتها به دلم ماند

به دلم ماند که چه کارها میشد و نکردم

کاش تا عزیزانمان هستند....



پ ن 1 : آمده بودم چیز دیگری بنویسم ... وقتی عنوان را نوشتم ، ناخودآگاه بغض و اشک آمد سراغم

پ ن 2 : اینقدر امروز تایپ کرده ام که نمیدانید

پ ن 3 : هیچ دقت کرده اید به دست آوردن پول چه زحمتهایی دارد ... اما خرج کردنش نه....

پ ن 4 : وقتی مغز بادوم کوچولوتر بود خیلی عاشقانه های زیادی با هم داشتیم... چرا از مغز بادوم غافل شده ام... نکند مغز بادوم داره بزرگ میشه؟؟؟؟؟؟ ( به زودی چهارسالش تمام میشه)

پ ن 5 : امروز چندین بار به دستهایم نگاه کردم و دلم برای دستهایت تنگ شد...


نظرات 9 + ارسال نظر
تبسم یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 18:24 http://tabasomshadi.blogsky.com

سلام عزیزم :***
مادربزرگا کانون اصلی یه خانواده اند. گرما بخش هست وجودشون
چقدر این دور همی های زمان قدیم خوب بود. یه حال و هوای دیگه داشت.
چه خوب مادربزرگت خاطرهای زیبای از عصرا نه زمان بچه گی هات برات ثبت کرده.
کوکوی گل کلم و لوبیا سبز
به به عالی عالی عالیه :))

من یه فیلمی دیدم که یک مرد به دختر بچه اش می گفت هر وقت دلت برای خانواده و ریشه هات تنگ شدش به کف دستات نگاه کن. تمام خانواده و کسانت در. دستای تو به زندگیشون ادامه میدن.

چه حرف زیبایی زدی تبسم
همون موقع به کف دستم نگاه کردم
دلم سوخت... نکنه من هرگز فرزند و نوه ای نداشته باشم... و هیچ کس یادم نیفته....

عقاید مجستیک آقای دکتر یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 18:38 http://beeeauty.blogfa.com

سلام پدربزرگ و مادربزرگ من برام زحمت زیادی کشیدن , همه جوره هوای همه ی نوه هاشون رو داشتن و به هر بهانه ای دوست داشتن علاقشون رو نشون بدن اما متاسفانه سابقه کاری ای که در ارتش داشتن مانع ابراز احساساتشون میشد .
دوران ضعف و ناتوانی شون , یکی از پسراش میگفت چرا نمی میرن ارثشون بهمون برسه , وقتی مریض بودن حتی یکی از بچه هاش یک لیوان آب دستشون نمیدادن .
چقدر دلتنگشون هستم
خیلی خوبه انقدر هواشون رو دارید

خیلی بده
وای به آینده ی ماها
پس چی بوده اون روزها که میگفتن الهی پیر بشین
پیر بشیم که بدبختیم
ولی گذشتگان ما نیاکانشون را سالها روی پلک چشم تر و خشک میکردن
با نداری
با سختی
بدون امکانات

شکیبا یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 19:11 http://sh44.blogsky.com

سلام
انشاالله حالشون بهتر میشه و بازم براتون عصرونه درست میکنن

الهی
هرچی خداوند بزرگ مقدر کنه همون میشه

گلشن یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 19:15

چه پست قشنگی
مادربزرگ منم افتاده شدن منم همش کم کاری میکنم

میدونی گلشن جون
مامانای ما دخترای خیلی خوبین برای مادراشون
کاش ما هم یاد بگیریم

دل آرام یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 19:56

اوخی
کوکوی گل کلم چه طوریه؟
بیشتر بهش سر بزن.

تبسم یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 21:01 http://tabasomshadi.blogsky.com

من یه خاله پدری داشتم خیلی مهربون بود.
یعنی خاله پدرم بود
بچه نداشت
من همیشه یادشم.
:))
با بچه ها خیلی مهربون بود.
منم شاید هیچوقت بچه ای نداشته باشم.
اما مطمنم مثل خاله خورشید ( خاله پدرم) می تونم توی ذهن کسی بمونم.
مهربون که باشی
نگاهت و لبخندت توی ذهن ها می مونه :***

شاید
ولی من دوست دارم بچه و نوه داشته باشم

الهام یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 21:49

اون موقعی که مامان بزرگ و بابابزرگم مردن من به اندازه ی الان معنی از دست دادنو نمیفهمیدم اون موقع براشون گریه نکردم ولی بعدها چرا...

آخیش
خدا رحمتشون کنه

ر مثل رسیدن دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 09:13

سلام هدیه جان خوبی سلامتی؟ همیشه تنت سلامت باشه عزیزم

سلام عزیزم
تو خوبی؟
خیلی کم میای

رها دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 13:44 http://rahayeeee.blogsky.com

منم تعلق خاطر زیادی به این خواب دارم و معمولا حتی مسیر رو توی سرویس خوابم

واقعا
من اصلا نمیتونم توی اتوبوس بخوابم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد