ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
ساعت ده و نیم اومدم توی رختخواب
با نانا حرف زدم و شب بخیر گفتم
خوابم نمیومد
شروع کردم کتاب خوندن
خوندم و خوندم تا ساعت دوازده
حوصله م سر رفت
زنگ زدم نانا !!!! یه کم حرف زدیم ، خواب آلود شدم، شب بخیر گفتم
هرچی تو تختم غلت زدم خوابم نبرد
دوباره شروع کردم کتاب خوندن
بازم خبری از خواب نیست
زنگ زدم نانا!!!!!!
از خواب بیدارش کردم و حرف زدم و آرام شدم و شب بخیر.....
بازم خبری از خواب نیست....
هنوز بیدارم
ساعت دو و ربع هم گذشته......
با اجازه اومدم این ورا فوضوولی...
اخه من خنگم ، نمیدونستم نانا کیه
فدای شما
خوش آمدید
این پست مرلوط به هفت سال پیش است و چه زود میگذرد
چه زود میگذره...
و چه انگار برکت از زمانم هم رفته
حالا شبها تا بیام برم توی رختخواب شب از نیمه گذشته