روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یکشنبه بهاری

سلام

روزتون تازه و بهاری


آفتاب بهاری پررنگ امروز افتاده تا وسط کیبوردم

آفتاب زمستونی بی رمق و بی جون هست و دست و پاهاش به میز کار من نمیرسه

اما آفتاب بهاری با شیطنت و بازیگوشی های مخصوص خودش دقیقا تا وسط میزم اومده

و من بازی نور و سایه را خیلی خیلی دوست دارم

همیشه بهار که میشه چند شاخه از قلمه های سبز را میارم و میزارم روی میزم

حس قشنگ نور و آب و گیاه...

باید یادم باشه فردا برای خودم چند تا قلمه خوشگل بیارم



دیروز یه نوبت چشم پزشکی گرفتم برای چهارشنبه

حالا که دقیقا 9 ماه از اون قضیه بیماری گذشته باید یه چکاپ دیگه انجام بدم تا خیالم راحت بشه

به خصوص که ماه رمضان در پیش هست و باید به طور تخصصی مطمئن بشم که روزه داری برای سلامت چشمم ضرری نداشته باشه



پ ن 1: دیروز پسرعمه اینجا بود


پ ن 2: دیشب یه سوالی از آقای دکتر کردم که تقریبا جوابش را میدونستم

میدونستم جوابش منو ناراحت میکنه

اما انگار در درونم نیاز به یه تایید داشتم

تمام دیشب توی خواب ذهنم درگیر سوال و جواب بود

گاهی سخته آدم با خودشم رو راست باشه


پ ن 3: چند روز پیش مغزبادوم چند تا شکلات گذاشت توی کیفم و گفت: ببر سرکار تا یادم بیفتی

شکلات هاش را گذاشتم جلوی چشمم و دقیقه به دقیقه دلم براش پر میکشه


پ ن 4: بابای فندوق براش جوجه رنگی خریده

ذوقش نگفتنی بود

از دیروز یک پسر دو ساله و پنج ماهه، شده مامان جوجه رنگیا

بهشون آب و غذا میده و نازشون میکنه و باهاشون حرف میزنه


پ ن 5: از امروز دوباره استارت کارهای تعمیراتی و ادامه بنایی ها ، توی باغچه زده شد


پ ن 6: نصف فروردین قشنگمون رفت

هوای نصف دیگه ش را داشته باشیم

نظرات 14 + ارسال نظر
میترا یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 09:37

بلاگر یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 10:26

برای شکلاتا دلت پر میکشه؟
خب بخورشون اگه اینقدر دوست داری ، بعدا بازم بهت میده !(لبخند)


برای دختر کوچولویی که حالا یواش یواش داره بزرگ میشه و محبت کردن را یاد گرفته

ریحانه یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:12

تیلو خیلی خوبی. مرسی که هستی. مرسی که مینویسی.

بابت بیماری همسر، روزهای بسیار بسیار سختی را طی میکنم. نوشته هات بهم ارامش میده

الهی هرچی زودتر از بهبودیشون بگی
از روزهایی که هرروز زندگیتون قشنگ و قشنگ تر میشه
از روزهایی که عشق و محبت و سلامتی و خوشی و خوشحالی را همه با هم دارید
ازته ته دلم دعاگوتم

سهیلا یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:12 http://Nanehadi.blogsky.com

واقعا فروردین رفت.اما به جاش اردیبهشت زیبا میاد.

بله
ولی خوبه که قدر لحظه ها را بدونیم

نل یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:28

سلام عزیزم
بازی نور و سایه همیشه منو یاد تو میندازه یا قلمه های اتاقم یا حس خوشبختی درآوردن از همه چی یا دیدن لذتهای کوچولو کوچولوی زندگی که اصولا عادی شده در طی زندگی و بابت لبخند زدن و شاکر بودن.
ممنون که اینهارو بهم یاد دادی


قبل عید در بازار گل جوجه رنگی میفروختن و ذوق بچه ها وصف ناشدنی بود و حرف بزرگترها روی مخ که:دو ساعت دیگه میمیرن. نخریم یا ببین اگه بخرم مرد،گریه نکنیا!!

و منی ‌که دلم میخواست بگم:بچه است، ب چ ه! بهتر از من و شما درک و احساس و لذت و... داره. بخر تا لذت ببره، الان لازمه لذت ببره از این جوجه رنگیا.. وقتی هم مرد باهاش سوگواری کن تا یاد بگیره همه چی مانا نیست و باید از دست دادن هم لمس کنه. و دوباره برگرده به روال زندگی.

من هنکز هم جوجه رنگی دوست دارم. با اینکه میگم میمیره
چرا؟
شاید چون کوچولو که بودم، جوجه رنگی برام بولد بود. یادم نیست داشتم یا نداشتم. ولی یادمه دوست داشتم یک عالمه جوجه رنگی داشته باشم و نداشتم.(البته من یک عالمه جوجه و حیوون دیگه داشتم و بازی میکردم) ولی اون ترکیب رنگهای جوجه رنگی همیشه دوست داشتم.
باغ گل یادم اومد که از بچگی یک سری چیز داخل ذهن من بچه کاشتن که بزرگتر فکر کنم و نادرسته.
مثلا:هیچوقت لباسهای پولکی و نگینی انتخاب نمیکردن و نمیکنم:چون ی روزی میریزه و زشت میشه. هیچوقت تل و گیره و.. پولکی و نگین دار انتخاب نمیکردن و نمیکنم که یک روزی میریزه.

خب بریزه. یکی دیگه میگیری. اما قشنگه و حسرتشو نخور.
ولی یک جوری خودمو قانع میکردم و میکنم که :این یکی دیگه انتخاب بهتریه!
و قبل عید که سفارش میدادم برای خودم چندمورد نگینی و اکلیلی سفارش دادم تا مبارزه کنم با این باور زشت و غلط.(حالا وقتی رسیده، میبینم طرح نگین و اکلیل بوده و جنسش ی چیز متفاوته و نمیریزه که اتفاقا خیلی جالبه و دفعه اول بود میدیدم)

میخوام بگم خیلی کارها نمیکنیم بخاطر ترس از دست دادن و چقدر این میتونه باورهای زندگی زیرسوال ببره.

فکر میکنم در تغییر این باور هم تو به من کمک کردی و ازت ممنونم.

این کامنت سه بار میفرستم تا مثل دفه های قبلی نخوره یا نصف نکنه

منم هر سه بارش را تایید میکنم
چون هر سه بارش پر از شور و انرژی و حال خوبه

نل یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:29

سلام عزیزم
بازی نور و سایه همیشه منو یاد تو میندازه یا قلمه های اتاقم یا حس خوشبختی درآوردن از همه چی یا دیدن لذتهای کوچولو کوچولوی زندگی که اصولا عادی شده در طی زندگی و بابت لبخند زدن و شاکر بودن.
ممنون که اینهارو بهم یاد دادی


قبل عید در بازار گل جوجه رنگی میفروختن و ذوق بچه ها وصف ناشدنی بود و حرف بزرگترها روی مخ که:دو ساعت دیگه میمیرن. نخریم یا ببین اگه بخرم مرد،گریه نکنیا!!

و منی ‌که دلم میخواست بگم:بچه است، ب چ ه! بهتر از من و شما درک و احساس و لذت و... داره. بخر تا لذت ببره، الان لازمه لذت ببره از این جوجه رنگیا.. وقتی هم مرد باهاش سوگواری کن تا یاد بگیره همه چی مانا نیست و باید از دست دادن هم لمس کنه. و دوباره برگرده به روال زندگی.

من هنکز هم جوجه رنگی دوست دارم. با اینکه میگم میمیره
چرا؟
شاید چون کوچولو که بودم، جوجه رنگی برام بولد بود. یادم نیست داشتم یا نداشتم. ولی یادمه دوست داشتم یک عالمه جوجه رنگی داشته باشم و نداشتم.(البته من یک عالمه جوجه و حیوون دیگه داشتم و بازی میکردم) ولی اون ترکیب رنگهای جوجه رنگی همیشه دوست داشتم.
باغ گل یادم اومد که از بچگی یک سری چیز داخل ذهن من بچه کاشتن که بزرگتر فکر کنم و نادرسته.
مثلا:هیچوقت لباسهای پولکی و نگینی انتخاب نمیکردن و نمیکنم:چون ی روزی میریزه و زشت میشه. هیچوقت تل و گیره و.. پولکی و نگین دار انتخاب نمیکردن و نمیکنم که یک روزی میریزه.

خب بریزه. یکی دیگه میگیری. اما قشنگه و حسرتشو نخور.
ولی یک جوری خودمو قانع میکردم و میکنم که :این یکی دیگه انتخاب بهتریه!
و قبل عید که سفارش میدادم برای خودم چندمورد نگینی و اکلیلی سفارش دادم تا مبارزه کنم با این باور زشت و غلط.(حالا وقتی رسیده، میبینم طرح نگین و اکلیل بوده و جنسش ی چیز متفاوته و نمیریزه که اتفاقا خیلی جالبه و دفعه اول بود میدیدم)

میخوام بگم خیلی کارها نمیکنیم بخاطر ترس از دست دادن و چقدر این میتونه باورهای زندگی زیرسوال ببره.

فکر میکنم در تغییر این باور هم تو به من کمک کردی و ازت ممنونم.

این کامنت سه بار میفرستم تا مثل دفه های قبلی نخوره یا نصف نکنه

سه بار هم ازت تشکر میکنم

نل یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 11:29

سلام عزیزم
بازی نور و سایه همیشه منو یاد تو میندازه یا قلمه های اتاقم یا حس خوشبختی درآوردن از همه چی یا دیدن لذتهای کوچولو کوچولوی زندگی که اصولا عادی شده در طی زندگی و بابت لبخند زدن و شاکر بودن.
ممنون که اینهارو بهم یاد دادی


قبل عید در بازار گل جوجه رنگی میفروختن و ذوق بچه ها وصف ناشدنی بود و حرف بزرگترها روی مخ که:دو ساعت دیگه میمیرن. نخریم یا ببین اگه بخرم مرد،گریه نکنیا!!

و منی ‌که دلم میخواست بگم:بچه است، ب چ ه! بهتر از من و شما درک و احساس و لذت و... داره. بخر تا لذت ببره، الان لازمه لذت ببره از این جوجه رنگیا.. وقتی هم مرد باهاش سوگواری کن تا یاد بگیره همه چی مانا نیست و باید از دست دادن هم لمس کنه. و دوباره برگرده به روال زندگی.

من هنکز هم جوجه رنگی دوست دارم. با اینکه میگم میمیره
چرا؟
شاید چون کوچولو که بودم، جوجه رنگی برام بولد بود. یادم نیست داشتم یا نداشتم. ولی یادمه دوست داشتم یک عالمه جوجه رنگی داشته باشم و نداشتم.(البته من یک عالمه جوجه و حیوون دیگه داشتم و بازی میکردم) ولی اون ترکیب رنگهای جوجه رنگی همیشه دوست داشتم.
باغ گل یادم اومد که از بچگی یک سری چیز داخل ذهن من بچه کاشتن که بزرگتر فکر کنم و نادرسته.
مثلا:هیچوقت لباسهای پولکی و نگینی انتخاب نمیکردن و نمیکنم:چون ی روزی میریزه و زشت میشه. هیچوقت تل و گیره و.. پولکی و نگین دار انتخاب نمیکردن و نمیکنم که یک روزی میریزه.

خب بریزه. یکی دیگه میگیری. اما قشنگه و حسرتشو نخور.
ولی یک جوری خودمو قانع میکردم و میکنم که :این یکی دیگه انتخاب بهتریه!
و قبل عید که سفارش میدادم برای خودم چندمورد نگینی و اکلیلی سفارش دادم تا مبارزه کنم با این باور زشت و غلط.(حالا وقتی رسیده، میبینم طرح نگین و اکلیل بوده و جنسش ی چیز متفاوته و نمیریزه که اتفاقا خیلی جالبه و دفعه اول بود میدیدم)

میخوام بگم خیلی کارها نمیکنیم بخاطر ترس از دست دادن و چقدر این میتونه باورهای زندگی زیرسوال ببره.

فکر میکنم در تغییر این باور هم تو به من کمک کردی و ازت ممنونم.

این کامنت سه بار میفرستم تا مثل دفه های قبلی نخوره یا نصف نکنه

سلام نل عزیزم
چقدر خوشحالم که دوباره فعالانه برام پیام میدی
فعالانه منو میخونی و فعالانه حضور داری
من از قبل تر ها هم انرژی خوبت را با وجود کیلومترها فاصله حس میکردم و میکنم
من مطمئنم تو خودت در وجود این نگاهی که الان من دارم موثر بوده و هستی
ولی اینکه نباید به خاطر ترس از آینده لحظه ها را از دست بدیم یکی از بهترین درسهای زندگیه که من فکر میکنم توی خونه ما خیلی خیلی خوب بهش پرداخته شده
من بچه که بودم جوجه رنگی داشتم
اردک هم داشتم
یادمه تابستونا با وجود حیاط نسبتا خوبی که داشتیم از این مدل سرگرمی ها هم داشتیم
ولی خریدن رنگی رنگی ها
نترسیدن از رنگها
از پولک و برق برقی بودن
نترسیدن از خراب شدن
دل به دریا زدن
یکی از حس های قشنگ خوشبختیه
چقدر خوشحالم که داری تجربه میکنی همه این ترسها را
چقدر خوشحالم که مبینم هنوز در درونت یه کودک شاد به خوشی داره زندگی میکنه
میدونم که وجود اون دختر کوچولو که تو را خاله کرده ، در این نگاه وخوشبختی بی تاثیر نیست

رسیدن یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 12:09

وای تیله اونجا که گفتی آدم سخته با خودش هم رو راست باشه خیلی به دلم سوز انداخت چون درکش میکنم با تمام وجود ... گاهی بین منطق و احساس جوری گیر میکنم که فقط با نهیب به خودم و هی پس زدن اون فکر ، بعد چند روز شاید آروم بشم و فراموش کنم . حتی چیزی که به خودم مربوط نباشه . مثلا تو نوع رفتار پدرانه دامادمون با بچه شون که گاهی به حدی عذابم میده که نگو و نپرس و متاسفانه هر دو تا حدی حق دارن ولی هیچ کدوم اون یکی رو درک نمیکنه و حتی نمیتونم به دامادمون بگم چرا و چطور ...بارها حرف زدم ولی فقط عصبانیت دیدم و منطق خاص خودش
شاید موضوع تو ذهنت کلا فرق داشته باشه ولی سوزش یکیه

راجب فندق کوچولو، خوبه کمی حس مراقبت از کوچکترها رو تمرین کنه عالیه
خدا حفظ شوم کنه

آدمهایی که به اطرافشون دقت دارن
آدمهایی که سعی میکنن حال بقیه را درک کنن
آدمهایی که نسبت به اطرافیانشون بی تفاوت نیستند...
این آدمها خیلی وقتا بین احساسات و منطقشون درگیر میشن...
میدونم چی میگی

مامان فرشته ها یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 13:18

اخ که دلم واسه مغز بادوم خوشمزه رفت من توی اون یه تیلوی بسیار مهربان میبینم نوش جونت عاشق محبتهای بچگونه ام عاشق نگاهت به زندگی

ای جانم
باید مامان فرشته ها باشی تا اینچنین دوست داشتنی و دلنشین باشی...
خدا برای عزیزانت حفظت کنه... همچنین برای ما

امیر یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 14:34

با سلام
حضرت خیام می فرماید
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن

برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
بقول حضرت تیلو نیمی از فروردین رفت بقیه روزهایش را در یابیم اما تا بخواهیم دریابیم نه تنها فروردین و بهار بلکه کل سال رفته است . خیام گفته از دیروز هیچ یاد مکن اما مگر میشود از عمر رفته یاد نکرد. این بهار و تابستان و پاییز و زمستان نیست که می گذرد بلکه این عمر گرانمایه است که چون ابر بهاری در گذر است وقتی به پشت سر نکاه می کنیم انگار همین تازه بود که با دوستان آشنا شدیم اما تقویم را که نگاه کنی می بینی حداقل پنج شش سال است یعنی همین تازه ای که می گفتیم یعنی پنج شش سال. من فکر می کنم در کنار دوستان است که خوش میگذرد و گذشت زمان را احساس نمی کنیم . انشالله دوستان سلامت باشند و ما هم در سایه انان خوش باشیم

سلام دوست خوبم
راستی ها... یعنی این همه ساله ....

پیشاگ یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 15:31

مغزبادوم ، دوستت نه تنها داره بزرگ میشه که شکل مهربونیاشم داره مثه خودت میشه
خدا حفظش کنه
تیلو ماهم جوجه رنگی داشتیم چن سری ولی از بین همشون یکی جون سالم به در برد و بزرگ شد . یه قوقولیه سفید بامزه

ای جونم
خدا تو رو هم برای ما حفظ کنه که اینهمه خوب و مهربونی
اخ اخ منم تو بچگی نگهداری از این جوجه رنگیا را امتحان کردم و اتفاقا جوجه ما هم تبدیل به یه خروس بزرگ و سفید شد...

نوشین یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 18:45

تیلو جان خوشحالم ک انقد حس و حال قشنگ داری و با ما به اشتراک میزاری دوسدارم بیشتر و بیشتر بشناسمت چون حس میکنم برای تعالی روحم تو این شهر بزرگ خیلی خوبی

عزیزمی
منم از همراهیت
از انرژی نابت
از بودنت
بی نهایت خوشحالم

سعید یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 19:35 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
خوبی؟
از فروردین اصفهان چه خبر
روزای قبل از عید همکار خانم منم 3 تا جوجه رنگی خرید برای خودش برد خونشون
ایشونم عاشق جوجه رنگیه

سلام پسرعموجان
ممنون
شما خوبین؟
وای الان اصلا با این آپارتمان ها نمیتونم به جوجه رنگی فکر کنم
جوجه رنگی ماله توی باغچه ست
اونم اندازه سه تا بچه رسیدگی لازم داره

رهآ یکشنبه 15 فروردین 1400 ساعت 21:55 http://Ra-ha.blog.ir

منم امروز به این فکر میکردم که نصف فروردین رفت و چه زوووود ...

ای جان
نصفه باقیمانده را دریابیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد