روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

داستان کوتاه (6)


 

  

آدرس را خوب ننوشته بود، یعنی یک طوری آدرس را نوشته بود که نمی‌شد پیدایش کنی. اسم خیابان و کوچه کاملا مشخص بود، اما نه اسم ساختمان را نوشته بود و نه نشانی دیگری. میان آنهمه ساختمان سر به فلک کشیده انگار احساس عجز می‌کردم. چند تا دفتر خیلی شیک اونجا بود. اما هیچکدام تابلو نداشت و هیچ کدام هم باز نبودند.

چند بار هم به گوشی‌اش زنگ زدم، اما گوشی خاموش بود. می‌خواستم از خیر این مصاحبه بگذرم و برگردم خانه. انگار دلم هوای خانه را می‌خواست برای نفس کشیدن.

شماره‌ی خانه‌اش را از بر بودم ولی الان هرچه به مغزم فشار می‌آوردم یادم نمی‌آمد. دوباره نگاهی به تکه کاغذی که دستم بود کردم و ناامیدانه به سمت پسری که آن‌سوی کوچه ایستاده بود رفتم.

پسر داشت به موتورش ور می‌رفت. نمی‌دانم داشت تمیزش می‌کرد یا تعمیر.

آرام و زیر لب گفتم: ببخشید... اصلا نشنید. چون هیچ عکس‌العملی نشان نداد، دوباره بلندتر گفتم: ببخشید... که پسر سرش را بلند کرد.

با نگاه پرسشگری نگاهم کرد:

کاغذ توی دستم را پیچاندم و گفتم:

-ببخشید این ورا دفتر مهندسی هست؟

گفت:

-چیزی که زیاده دفتر مهندسی،اسمی،نشونی،چیزی ازش ندارین؟

مستاصل نگاهش کردم و کاغذ مچاله را گرفتم سمتش گفتم:

نه والا،فقط همین آدرس نصفه نیمه رو دارم!

دستهایش را کشید به شلوارش و کاغذ را از دستم گرفت،متفکر و شبیه آدم های بلد، به کاغذ نگاهی انداخت و سری تکان داد و گفت:

نه منم نمیدونم کدوم دفترو میخواین...

نفس صدا داری کشیدم و از پسر تشکر کردم و بی هدف به راه افتادم...

طول کوچه را راه می رفتم و در حالی که کاغذ آدرس را هی تا میزدم،مردد بودم باز هم با موبایل خاموشش تماس بگیرم یا برگردم خانه...

به سمت خیابان اصلی راه افتادم، قدم‌های کوتاه و آرام. نگاهی به صفحه خاموش موبایلم انداختم و آن را در جیبم جا دادم. دیگر زنگ نمیزنم. اگر بخواهد خودش زنگ میزند. آرام آرام به خیابان اصلی رسیدم. دلم نمی‌خواست سوار تاکسی شوم. انگار حوصله هیچ چیزی را نداشتم. دلم می‌خواست همینطور قدم بر دارم و سرم پر از صدا و حرف باشد تا به آخر دنیا برسم. انگار من برای به دست آوردن هرچیزی در این دنیا باید بجنگم.

من از لحاظ خانوادگی در سطح متوسطی قرار داشتم و اگر مثل همسن و سالهای خودم فکر می‌کردم به کار نیاز نداشتم. اما من دوست داشتم روی پای خودم بایستم. از همان زمانی که دیپلم گرفتم مشغول به کار شدم، ابتدا در یک دفتر تایپ و تکثیر کار می‌کردم، وقتی حجم درسهایم بیشتر شد از همان دفتر کارها را می‌گرفتم و در خانه انجام می‌دادم. آرام آرام برای همکلاسی‌های دانشگاهم پروژه انجام می‌دادم و خلاصه بیکار نمی‌ماندم. اما حالا که به کارشناسی ارشد رسیده بودم هم خرج‌هایم بیشتر شده بود و هم سطح توقعاتم. رشته‌ام هم رشته‌ی پر هزینه‌ای بود. برای همین از پسرعمویم که همکلاسی هم بودیم خواستم که یک دفتر فنی آشنا به من معرفی کند. این پسر عمو کمی بیشتر از یک پسرعمو به من نزدیک بود و همیشه در کنار هم بودیم،در خیالاتمان میخواستیم تمام آینده را با هم باشیم، اما نه من ... نه او ... هیچ نمیگفتیم. 

نیم ساعتی بود که داشتم راه می‌رفتم که چشمم به یک تابلوی دفتر مهندسی افتاد. اصلا نفهمیدم چطور شد که پله‌های باریک دفتر را بالا رفتم. درب سکوریت را فشار دادم و وارد یک فضای بزرگ و سفید شدم.

دیوارها و کف سفید بودند. میزها هم همینطور. یک نظم خاص و یک آرامش دلنشین. به محض اینکه پا به داخل گذاشتم بوی خوش قهوه به مشامم رسید.

آنقدر فضا آرام و ساکت بود که انگار جرات سلام کردن نداشتم. تا نزدیک اولین میز جلو رفتم. یک پسر جوان از پشت میز به من لبخند زد. هول شده بودم. پسر سلام کرد.

دستپاچه گفتم: سلام. من دنبال کار می‌گردم.

پسر با همان لبخند و با همان آرامش به گوشه‌ی مقابل دفتر اشاره کرد و گفت: با آقای سجادی در این باره صحبت کنید.

به سمتی که مرد جوان اشاره کرده بود رفتم و مقابل میز مرد میانسالی که کت و شلوار خاکستری به تن داشت ایستادم،سرش میان برگه ها بود و هرچند لحظه یک چیزهایی تایپ میکرد.

-آقای سجادی؟

مرد چشم هایش را از پشت عینک پنسی روی بینی اش بالا آورد و صورتم را کاوید:

-بفرمایید

-ببخشید من برای کار خدمتتون رسیدم

چشم هایش را ریز و کرد با لحن سرزنش کننده ای گفت:

-آیا ما جایی آگاهی استخدام زدیم؟

وا رفتم:

-خیر...

-کسی شما رو معرفی کرده؟

-نه...

با حوصله کاغذهای توی دستش را کنار گذاشت انگشتهایش را توی هم قفل کرد و دست هایش را گذاشت روی میز،صاف نگاه کرد توی چشم هایم:

-پس چرا فکر کردین باید اینجا براتون کاری وجود داشته باشه؟!

از این همه آرامش و لحن گستاخانه ی این مرد که جای پدرم بود عصبی شده بودم:

-بله درست میگین،معذرت میخوام...

برگشتم و چند قدم از میزش فاصله گرفتم که صدایم زد:

-مگه من اجازه دادم که دارین میرین

چشم هایم از تعجب گرد شد

روی پاشنه ی پا چرخیدم سمت آقای سجادی...حالا همه ی آدم های حاضر در آن محیط داشتند نگاهمان میکردند،جو سنگینی ایجاد شده بود،سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم با طعنه گفتم:

-جناب آقای سجادی اجازه میفرمایید بنده از حضور شریفتون مرخص شم؟

-خیر بفرمایید بشینید هنوز عرایض بنده تموم نشده...

با حرص چشم هایم را بستم و باز کردم،واقعا این مرد احتمالا چهل و چند ساله قصد داشت مثل نوجوانها با من کل کل کند؟!

قدم برداشتم و رفتم روی صندلی مقابل میزش نشستم،سنگینی جو از بین رفت و دوباره همه به کارشان مشغول شدند

-خب لطفا یه معرفی کوتاه و یه رزومه ی کاری از خودتون ارائه کنید.

با ناامیدی تمام و در حالی که فکر میکردم همه ی این ها یک بازی وقت گیر از طرف این کودک میانسال است.

-سهیلا مهدوی هستم، لیسانسه ی معماری و دانشجوی کارشناسی ارشد معماری،مسلط به کامپیوتر و زبان انگلیسی و اگه مهمه تایپ ده انگشتی و فتوشاپ رو هم تخصصی بلدم. کار زیاد کردم ولی اکثرا کارهای خونگی بوده مدتی رو هم توی یک دفتر تایپ و تکثیر کار میکردم....

آقای سجادی میخواست چیزی بگوید که صدای زنگ موبایلم بلند شد،صفحه را نگاه کردم علیرضا بود، خوشحال شدم...

در لحظه اول قصد داشتم جواب بدهم، اما یک دفعه یاد آن قیافه‌ی خیلی جدی و لحن شماتت‌گرانه‌‌ی آقای سجادی افتادم و در لحظه، تماس را ریجکت کردم و سریع گوشی را سایلنت کردم و داخل جیبم هل دادم.

سرم را که بالا آوردم، آقای سجادی گفت: اینجا دفتر فنی مهندسی است و با رزومه‌ای که شما ارائه دادید باید یک منشی ساده بشوید... اما ما به یک نفر که مهارت کافی در طراحی نما داشته باشد نیازمندیم و با توجه به رشته‌ی تحصیلی و اینکه دانشجوی ارشد هستی دلم می‌خواهد در قسمت دیگری با ما همکاری کنی، تا به حال طراحی نما انجام داده‌ای؟

آب دهانم را قورت دادم، در مغزم چیزی شروع به سرچ کرد، چیزهایی از طراحی نما می‌دانستم اما تا به حال کار نکرده بودم، لابلای کارهای دانشگاهی هم اطلاعاتی داشتم... اما...

- بله، می‌توانم... هرچیز را هم بلد نباشم خیلی زود خواهم آموخت.

این صدای من بود؟ من این جمله را گفتم؟ نگاه آقای سجادی رنگ تازه‌ای به خود گرفت.

: شما یک ماه به طور آزمایشی با خانم حیدری همکاری خواهید کرد، یک ماه دیگر درباره ماندن یا نماندن شما تصمیم خواهم گرفت.

هنوز سرجایم نشسته بودم، که آقای سجادی با دست به سمت دیگری از دفتراشاره کرد، از جایم بلند شدم و گفتم: از همین الان؟؟؟؟

: بقیه کارها را با خود خانم حیدری هماهنگ کنید ...

آقای سجادی مشغول کارش شد و من آرام و مردد به سمتی که اشاره کرده بود رفتم از کنار میزها گذشتم و تازه متوجه ال مانند بودن دفتر کار شدم، وارد قسمت بعدی دفتر شده بودم و اینجا پر بود از دخترهایی که داشتند پشت سیستم‌هایشان کار می‌کردند و عده‌ای هم در حال ساختن ماکت بودند... از یکی از دخترها پرسیدم : ببخشید خانم حیدری؟

با صدای بلند صدا زد... سیما جان این خانم با شما کار دارند... دختری که در حال ساختن ماکت بود سر برداشت و به من نگاهی کرد و لبخند زد..

به سمتش رفتم و ماجرا را تعریف کردم... خیلی خونگرم بود و با لبخندی صمیمی گفت: خیلی هم خوب... از فردا عصر ساعت 4 بعدازظهر منتظرت هستم... یک ماه آزمایشی، یعنی باید همه ی تلاشت را بکنی، ولی دوستانه بگویم که اینجا برای کار کردن بینظیر است.

سیما دوباره مشغول ساخت ماکت شده بود، آنهم چه ماکت زیبایی ... سیما و چند دختر دیگر روی ماکت یک فضایی شبیه یک کتابخانه وسط یک پارک در حال کار کردن بودند و من مات تماشا شده بودم... یک دفعه به خودم آمدم و خداحافظی کردم و از دفتر بیرون آمدم...

نفسم را صدادار بیرون دادم و احساس کردم تازه می‌توانم نفس بکشم.... به همین سادگی مرا پذیرفتند؟ نه ... هنوز هیچ چیز مشخص نیست... اما من از فضای این دفتر خیلی خوشم آمد... داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یاد علیرضا افتادم، گوشی را از داخل جیبم بیرون کشیدم و صفحه را باز کردم... یا خدا... 12 بار تماس گرفته بود...

 اصلا حوصله حرف زدن با علیرضا را نداشتم ... سریع تاکسی گرفتم و به سمت کتابفروشی همیشگی ام رفتم... از در که وارد شدم با صورت بی حالت پسر فروشنده روبرو شدم... سلام کردم ... همیشه برای خرید کتاب به آنجا میرفتم. برای همین مرا میشناخت. لابلای قفسه ها شروع به گشت و گذار کردم. مثل همیشه زمان از دستم رفت. وقتی با چهار کتاب درباره نمای ساختمان از کتابفروشی خارج میشدم، هوا تاریک شده بود... با عجله خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم.

نیم ساعت بعد به خانه رسیدم. هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که صدای مادر بلند شد.

- معلوم هست کجایی؟؟

- سلام مامان - مگه دیر کردم؟

- نه .. اما علیرضا هزار بار زنگ زد و سراغت را گرفت... گفت هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده... چیزی شده؟

وای... گوشی را سایلنت کرده بودم... یادم رفته بود. اما باز هم الان حوصله کل کل با علیرضا را نداشتم.

مامان توی آشپزخانه کتلت سرخ میکرد. بوی خوب کتلت ها آدم را مست می کرد. به محض ورودم به آشپزخانه مادر گفت: ناخنک نزن... خندیدم... مادر داشت سبزی خوردن ها را تمیز میکرد، اما حس میکردم یک لبخند گوشه لبهایش هست، کنارش سر میز نشستم و با حوصله تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. از آن دفتر خوشم آمده بود. میخواستم هرطور شده آنجا بمانم. برای خودم خیالپردازی میکردم و مادر فقط با لبخند به من نگاه میکرد. کتابهایی که خریده بودم را به مادر نشان دادم. در مورد آرزوهایم گفتم... حرف زدم ... در مورد ایده هایم و .. همینطور یک ریز حرف میزدم.مامان فهمیده بود چقدر از پیدا کردن این کار تازه هیجان زده ام.

صدای تلفن بلند شد. انگار صدا را نمیشنوم هنوز داشتم حرف میزدم.

مامان گفت : پاشو تلفن را جواب بده. اصلا به علیرضا زنگ زدی؟

خودش بود. هنوز الو نگفته شروع کرد به غرغر کردن... چرا تلفن جواب نمیدی

: علیک سلام . حالا نه که خودت خیلی تلفنت را جواب دادی

: خواب بودم

: منم گوشیم سایلنت بود

: برای چی سایلنت کردی؟ نمیدونی دلواپس میشم

: دلواپس نشو. مگه تو مامان منی که دلواپس من میشی

: لوس نشو. کجا بودی؟

: باورت نمیشه. باید برات تعریف کنم.

: خب تعریف کن

: الان نه گرسنه ام

: آخر شب بهت زنگ میزنم

: بیخود میکنی. من الان نگرانم. بگو ببینم چی شده؟ اصلا کجا بودی که گوشیت سایلنت بود

: گفتم هی نگران من نشو. گفتم برای من ادای مامان بزرگا را هم در نیار. خدانگهدار

: خدانگهدار

شام را خوردم و دراز کشیدم. شروع کردم به ورق زدن کتاب اول... اصلا نفهمیدم کی شروع کردم به خوندن، کی رسیدم به صفحه 20. نگاه به ساعت که کردم برق از سرم پرید. یادم رفته بود به علیرضا زنگ بزنم. حالا بود که حسابی شاکی بشه.

دیگه دیروقت بود. صبح توی دانشکده براش توضیح میدادم.

با کتابهایم به رختخواب رفتم. صبح به زور با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.

به دانشکده که رسیدم. دیدم علیرضا با عصبانیت جلوی درب ورودی ایستاده. سلام کردم. بدون اینکه جواب سلامم را بده گفت: گوشیت کو؟

هاج و واج نگاهش کردم. گوشیم؟

: بله گوشیت

: از جیب کیفم گوشی را در آوردم و گرفتم سمتش

داشت زیر لب غرغر میکرد، یاد نمیگیری یه رمز بزاری روی این گوشی. گوشیم را پس داد.

: چیه؟

: هیچی از دیروز عصر همچنان سایلنتی. صبح هزاربار بهت زنگ زدم

خندم گرفته بود. راست میگفت، یادم رفته بود. به سمت کلاس رفتیم. دیگه وقت حرف زدن نبود. کلاسهای اون روز فشرده بود. کلاس آخرمون هم مشترک نبود. کلاس آخر که تمام شد نگاهی به ساعت کردم. ساعت 2 بود. با بچه ها به طرف سلف رفتیم. به علیرضا مسیج زدم : نمیای ناهار؟ نوشت: کلاس دارم. بخور. نوش جونت.

ناهار را خورده و نخورده به سمت دفتر فنی راه افتادم. با دانشگاه حدود 20 دقیقه پیاده فاصله داشت. یک ربع به چهار مونده رسیدم. از پله ها رفتم بالا و سلام کردم.

به طرف سیما رفتم. خوش لباس و خوش برخورد بود. برایم یک شرح وظایف کامل و جامع آماده کرده بود.

گفت : شب تو خونه اینا را بررسی کن. اگه سوالی یا مشکلی داشتی بهم بگو. شماره م را هم همونجا زیر کاغذ آخر نوشتم برات.

یک مقدار کار ساده و اولیه بهم داد و من پشت سیستم رفتم. کار سختی نبود. جز چیزهایی بود که بلد بودم و اونقدر براشون تمرین کرده بودم که به سادگی انجامشون بدم.

ساعت حدود 5 بود که دیدم علیرضا داره زنگ میزنه. یه نگاهی به سیما انداختم. مثل بچه مدرسه ای که از خانم معلمش اجازه میخواد. انگار سیما این حس را از نگاهم خواند.

: راحت باش. میتونی تلفنت را جواب بدی.

خودش هم چند قدمی اونطرفتر باز مشغول ماکت شد.

- الو... سلام... الان جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم. بعدا خودم بهت زنگ میزنم

: صبر کن. کجایی؟ دیروزم همینکار را کردی.

- شب میام برات میگم

: من تا شب نمیتونم صبر کنم

- چیزی شده

: تو الان باید تو کتابخونه دانشکده باشی و همراه من بیای کافی شاپ. چرا نیستی

- علیرضا الان وقته این حرفاست؟

: سهیلا کجایی؟

- الان آدرس را برات مسیج میکنم

آدرس را براش نوشتم. دوست نداشتم حس بد پیدا کنه. سالها بود یه علاقه ی عمیق قلبی بین ما بود. چیزی نمیگفتیم. ابراز علاقه نمیکردیم. اما هردو میدونستیم که وجود داره و بهش احترام میزاشتیم. خودم خوب میدونستم که هردومون به خاطر دیگری فوق لیسانس را شروع کردیم. نمیخواستیم از محیط دانشگاه دور بشیم و از هم دورتر. پدر و مادر علیرضا یه شهر دیگه زندگی میکردن، اما با توجه به وضع مالی خوبشون همه وسایل رفاه را برای علیرضا فراهم کرده بودن و چون علیرضا و خواهرش که اتفاقا به تازگی هم ازدواج کرده بود، تنها فرزنداشون بودند بیشتر تعطیلات و زمانهای استراحتشون را اینجا میگذروندن. از علاقه ی قلبی ما هم هردو خانواده خبر داشتند.

آدرس را که فرستادم به 5 دقیقه نکشید که سر و کله علیرضا پیدا شد.

یه کم عصبی وارد دفتر شد. بلند سلام کرد. یک راست هم به سمت آقای سجادی رفت و سراغ منو گرفت. خودم به سمتش اومدم. تا رسیدم نزدیکش سلام کردم. تا منو دید انگار آروم شد.

: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم.

داشتم به آقای سجادی نگاه میکردم که علیرضا منتظر نشد. دوباره تکرار کرد با شما هستم. احساس کردم از چیزی ناراحته. دنبالش راه افتادم. از دفتر که اومدم بیرون گفت: اینجا چکار میکنی؟

شروع کردم به تعریف ماجرا. با جزئیات و دقت. نگاهی به دفتر کرد و گفت نمیخوام بری اینجا سرکار.

گفتم : برای چی؟

خودت آدرس بهم داده بودی که برم یه دفتر فنی. حالا اون نشد این. چه فرقی میکنه؟

آشفته بود و آشفتگیش را حس میکردم.

گفت : کیفت را بیار تو ماشین حرف میزنیم.

- هنوز ساعت کاریم تمام نشده.

: شنیدی چی گفتم؟

- شما شنیدی؟

: اصلا کیف نمیخوای فدای سرت. سوار ماشین شو.

 گیج شده بودم چی میگه این پسر؟ سوار شدم. اول من من کرد. بعد گفت میشه بریم یه کافی شاپی چیزی بعد حرف بزنم.

دیگه کلافه شده بودم. بهش گفتم: یا حرفت را بزن یا دارم بر میگردم سرکارم.

دستش را کشید تو موهاش و با کلافگی گفت: کاش دیروز بعدازظهر خوابم نبرده بود.

نگاهش کردم: خب الان برای همین اینجایی؟ فدای سرت. مهم نیست. قسمت این بوده

: نه ... اخه... چیزه

- دارم کلافه میشم ... میفهمی

: اره

- پس درست حرف بزن

: اون دفتر فنی که دیروز آدرسش را بهت دادم و پیداش نکردی هنوز تابلو نداره.

- خب مهم نیست. الان اینجا مشغول شدم.

: آخه مهمه

پوف کلافه ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. دست به سینه نشستم و نگاهم را ازش برگردوندم. چرا امروز نمیفهمم چی میگه؟ چرا اصلا اینطوری شده؟ ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.

- داری چیکار میکنی؟ کیف و کتابهام توی اون دفتر موند

: اشکال نداره ، بعدا میایم میگیریمشون

- من این دفتر را دوست دارم. با این کاری که داری میکنی کارم را از دست میدم. نگه دار

: خواهش میکنم نیم ساعت به من وقت بده

- وقت بدم که چیکار کنی؟

: فقط نیم ساعت صبر کن

دیگه به طور جدی عصبانی و کلافه شده بودم. آروم رانندگی میکرد. رفت به سمت همون کوچه ای که دیروز آدرسش را بهم داده بود. همونجایی که آدرس داده بود و هیچ دفتری نبود. وارد کوچه که شدیم یه جایی کنار همون درخت بزرگ ماشین را پارک کرد. لطفا پیاده شو. با عصبانیت تمام پیاده شدم. 

: بیا

 پشت سرش راه افتادم.

کلیدش را از جیبش در آورد و به سمت یه دفتر کار بزرگ که تمام کرکره ها و درش بسته بود رفت. یه ماشین شبیه ماشین بابا هم کنار در پارک کرده بود که به سختی از کنارش رد شدم. زیر لب غرزدم چقدر بد پارک کرده، تو داری کجا میری؟

: بیا

با کلید درب یک دفتر کار بزرگ را باز کرد و کنار ایستاد. وارد شدم و یه دفعه وسط یه عالمه سر و صدا و هیاهو با تعجب دیدم بابا و مامان هامون اونجان. حتی خواهرش هم بود. داداش منم بود. چه خبره؟

برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم.

خواهرش اومد جلو. سلام دختر عموی خوشگلم. قرار بود همه این برنامه ها دیروز باشه. اما علیرضا خوابش برده بود. از صبح خیلی هماهنگی ها کرده بود و ظهر با سردرد اومد خونه دوتا مسکن خورد و خوابید و بعد تو دیگه گوشیت را جواب ندادی...

- من هنوز نمیفهمم چی شده؟

ای وای ... علیرضا نگفتی؟... اینجا قراره دفتر کار آینده تو و علیرضا باشه. یه کمی که کاراتون را مرتب کردین و درستون تمام شد، مراسم عروسیتونم راه میندازیم....

لبخندی که روی لبم بود دست خودم نبود. داغ شدن گونه هام را حس کردم و به علیرضا نگاه کردم. سرش را زیر انداخته بود. خیلی این حالتش را دوست داشتم. با یه کمی بی دقتی سوپرایزش حسابی خراب شده بود و همه را یک روز کامل معطل کرده بود. اما من با بی خبری کامل کاملا سوپرایز شدم ...

این بهترین سوپرایز زندگیم بود





 

نظرات 8 + ارسال نظر
Nahid چهارشنبه 30 فروردین 1396 ساعت 15:22 http://rooznegareman.blogsky.com

خیلی قشنگ و رویایی بود. اما رویایی بود تیلو جان رویایی نه واقعی.

خب داستان بود ناهید جانکم
داستان
قصه
باید گاهی رویایی باشه

انه چهارشنبه 30 فروردین 1396 ساعت 21:14 http://manopezeshki69.blogsky.com

عزیزم خیلی قشنگ بود.ولی علیرضا که تنها فرزند خانواده بود چرا اخرش نوشتی خواهرش هم بوده!


به این میگن دقت
تصحیح میکنم
یهو دیدم راست میگی ها

امیر پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 07:56 http://balot1395.blogfa.com

سلام
با اینکه قصه بود و رویایی اما زیبا بود و دلنشین ....
رویایی بود که ادم دلش می خواد خودش کاراکتر نقش هایش باشه ....
هر چند که کمی اغراق شده بود اما واقعا زیبا بود و ادمو وادار می کرد تا پایان داستان اونو ادامه بده
سهیلا دختری خود ساخته که در تلاش است تا مستقل باشد و هزینه ای برای پدر و مادر نداشته باشد و این موضوع کار کردن شما را برام تداعی کرد که دوست دارین خودت کار کنی و ....

در مجموع بسیار جذاب بود و یک تشکر ویژه هم دارم بخاطر اینکه درخواست منو قبول کردی و داستان کوتاه نوشتین .....گل:
پنج گل فرستادم بخاطر پنج ستاره بودن داستانت

سلام به روی ماهت
قصه بود و همین از دستم برمیومد
اما دوست دارم اشکالاتش را بهم بگین
شاید پیشرفت کردم

Roz پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 13:14 http://ninilosemamanii.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود
بازم بنویس

اونم چشم
بازم میبنویسم

شاذه پنج‌شنبه 31 فروردین 1396 ساعت 20:52 http://moon30.mihanblog.com

سلام تیلوجانم
مرسیییی داستانتو دوست داشتم
فضاسازیش مثل بقیه ی قصه هات عالی بود و تصاویر کاملاً احساس میشد. و البته شااااد بود. محکم و مقاوم و دوست داشتنی
خیلیییی ممنونممم
منم قصه ی جدیدم رو شروع کردم

سلام عزیزم
تعریف شما جدا از تعریف دیگران به دل آدم میشینه... عین اینکه یه استاد آدم را تشویق کنه
ممنونم
واسه داستان خیلی خوشحالم
سریع خودم را میرسونم

امیر شنبه 2 اردیبهشت 1396 ساعت 07:52 http://balot1395.blogfa.com

....کلیدش را از جیبش در آورد و به سمت یه دفتر کار بزرگ که تمام کرکره ها و درش بسته بود رفت. یه ماشین شبیه ماشین بابا هم کنار در پارک کرده بود که به سختی از کنارش رد شدم. زیر لب غرزدم چقدر بد پارک کرده، تو داری کجا میری؟ ...
این قسمتی از داستان است و در ضمن گفته اید که تابلو نداشت از کجا متوجه شد که دفتر کار است ان هم بزرگ زیرا تابلو ندارد که بشه فهمید دفتر کار است و چطور متوجه شد که بزرگ است

....مامان توی آشپزخانه کتلت سرخ میکرد. بوی خوب کتلت ها آدم را مست می کرد. به محض ورودم به آشپزخانه مادر گفت: ناخنک نزن... خندیدم... مادر داشت سبزی خوردن ها را تمیز میکرد، اما حس میکردم یک لبخند گوشه لبهایش هست، کنارش سر میز نشستم و با حوصله تمام ماجرا را برایش تعریف کردم

گفته اید مامان کتلت سرخ می کرد و سطر بعدش دوباره گفتین سبزی پاک می کرد ... حالا کتلت سرخ می کرد یا سبزی پاک می کرد این دو با هم نمیشه چون کتلت نیاز به توجه دایم داره و نمیشه با دستی که سبزی نشسته پاک می کرده به کتلت زد ....

در باسازی جدید قصه علیرضا خواهر داره که به تازگی هم ازدواج کرده و قاعدتا همسر اون هم باید باید و نمیشه خواهر علیرضا بدون شوهرش با توجه به اینکه تازه ازدواج کرده همراه اونا نباشه ....

البته حتما من بد نوشتم که اینطور خوب متوجه نشدین
اما همیشه دفترکارها به خاطر داشتن پنجره های بزرگ از سایر مغازه ها و مکانهای مسکونی مشخص هستند و شما از بیرون حنی اگه درب آنها بسته باشه متوجه بزرگی و کوچکی خواهید شد ، و البته که سهیلا هم دانشجوی معماری بود و به این قضایا مشرف....
والا مامان من که وقتی کتلت ها را برای سرخ شدن در ماهیتابه میچینن، زیرش را کم میکنن و کارهای جانبی را آغاز میکنن.. منم بر همین اصل اینطوری نوشتم
و اینکه شوهر خواهر علیرضا نبود چون اونها در یک شهر دیگر زندگی میکردند و مسلما مرد جوان نمیتوانست چند روز کارش را به خاطر یه پیشنهاد هنوز مطرح نشده تعطیل کند....

امیر شنبه 2 اردیبهشت 1396 ساعت 10:09 http://balot1395.blogfa.com

مامان شما کارهای جانبی را انجام میدن مثلا شستن بشقاب و یا لیوان و جمع و جور کردن آشپزخانه و کارهایی سبک . ولی سبزی پاک کردن چون سبزی شسته نشده معمولا ممکن است آلوده به شل و گل باشند و لذا سبزی پاک کردن غیر از این نوع کارهایی است که همزمان با پختن غذا انجام میدن ....
در ضمن این جز نقاط ضعف و اشکال محسوب نمی شود بلکه اگه دقت بشه جز ظرافت هست ....

خخخخ
من حرفی ندارم در دفاع
این تقصیر مامان من هست که سبزی ها را همون موقع تند تند روی میز پاک میکنن و اگه لازم باشه کتلت ها را جابجا کنن، در عرض چند ثانیه دستاشون را میشورن و انجام میدن... تازه دستاشون که به کتلتها نمیخوره
این تقصیره مامانمه که تو آشپزخونه اینطوری کار انجام میدن
کتلت را میزارن روی شعله کم و راحت به بقیه کارها میرسن... باور کن من مقصر نیستم

امیر شنبه 2 اردیبهشت 1396 ساعت 11:54 http://balot1395.blogfa.com

باشه توجیه ات قابل قبول ولی خودت چون به فرز و چابکی مامان نیستی هنگام سرخ کردن کتلت و کوکو و فلافل و ... کار دیگه ای انجام نده ....

من اصلا از این کارها بلد نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد