روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوست قدیمی

داشتم اشک میریختم

به پهنای صورتم

هیچکس را نداشتم که حداقل باهاش حرف بزنم

دنیام تنگ شده بود

سینه ام از درد فشرده میشد...

اشکها... این قطره های شور...

دلم یکی را خواست... یکی که بشنومش... یکی که لااقل لای کلمات دردم قایم بشه...

گوشی را برداشتم به یک دوست قدیمی زنگ زدم

با سلام کردنش حس کردم اونم حالش خوش نیست

بهش گفتم چی شده، گفت نپرس و برو...

گفتم محاله این صدات پراز درده کجا برم؟

شروع کرد به گریه کردن و گفت : پدرم فوت شده............ دنیام سیاه شد

پا به پاش دو ساعت کامل اشک ریختم

اونقدر که دیگه خودم هیچ دردی نداشتم... دردهاش را گریه کرد... از سختی ها گفت... از دلتنگی ها... از اینکه همه دردهای عالم درمان دارن جز مرگ... و من جوابم را گرفته بودم

اشکهای شورم صورتم را سوزونده

امروز بیشتر از ظرفیتم گریه کردم

اما الان بهترم...

نظرات 17 + ارسال نظر
گلشن دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 14:23

عزیز دلم تیلو..........


خیلی عزیزی

خوب خوان دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 14:38 http://khubkhan.ir

با خوب خوان، خوبتر بخوانید! آخرین اخبار در حوزه های ورزشی، تکنولوژی، سلامت، فرهنگ و بهترین ویدئو های روز را از طریق خوب خوان دنبال کنید - khubkhan.ir

delaram دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 16:22

Dokhtare ghavi chi gozashte behet k intori shodi:/

Bi gham bebinamet

کاش...

سین بانو دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 16:33 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

تیلو جوونم تیلوی عزیز نبینم این غموووو چی شده عزیزمممم

حامد دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 16:49 http://hamed-92.mihanblog.com

خدا رحمتشون کنه بابای دوستتون رو

و اینکه زندگی همینه و کاریش نمیشه کرد این غصه ها و شادیها جمعشون میشه همون زندگی

شکیبا دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 17:49

سلام
خدا رحمتشون کنه

الی دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 20:23 http://elhamsculptor.blogsky.com/

هیچوقت در مقابل این حال و هوای آشنای ادمها حرفی نداشتم
شاید چون جرم ما زن بودن هست که به خاطر زن بودنمون سرشار از احساس و درک عمیق عاطفی نسبت به همه مسائل هستیم
این حالت خیلی برام آشناست مثل حال این روزها و ماههای من
امیدوار باش که همه چیز درست بشه
و میشه

انشاله

امیر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:09

دل بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
دلم تا گلرخان آمد در او جز غم نمی بینم


سعدی گفته : دل بیغم در این عالم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد ....

وحشی بافقی گفته:

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست ...

خب گویا وقتی دلتنگی به کسی دست میدهد همه عالم در آن زمان دلتنگ هستند به هر کس رو بیاری می بینی اونم به نوعی دلتنگی دارد

تنها می گویم :
بوی دلتنگی پاییز وزیدست ولی ...
اولین موسم این فصل مگر «مهر» نبود ؟!


اینقدر که شما برام نوشتی... کلا حال دلم خوب شد

امیر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:13

هیچکس بی درد و غصّه و گرفتاری نیست،

اما قشنگیش به اینه که

تو اوج غم لبخند بزنی و لبخند بیاری به لب دیگران!


اشک ریخت
لبخند نزد... ولی من فهمیدم زخم من همچین کاری هم نبوده...

امیر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:15

دردهای نیمه شب را نخورید...
نَجوید...
قورت ندهید...
دردهای نیمه شب دفع نمی شود...
روی دل می ماند...
قلمبه می شود...
پیاده روی های تنهایی آن را هضم نمیکند...
جذب بدن می کند...
زیر باران رفتن آنرا نمی شوید...
باران به آن آب میدهد...
ریشه میزند در وجودت...
از انگشتان پایت
شروع به بالا آمدن میکند
و باز نیمه شب که می شود
شبنمش از چشمانت سرازیر می شود...
دردهای نیمه شب را قورت ندهید...
دردهای نیمه شب دفع نمیشود...

ای وای من

امیر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:17

حال دلت که خوب باشد
پاییز می شود قشنگ ترین فصل
ترافیک می شود واقعیت زندگی شهری
کار پر مشقت، جوهر مردانگی
و تنهایی، تمرین خودسازی
امان از وقتی که حال دلت خوب نباشد!

امان... حال دل من عین پاییزه ... هزاررنگ داره... عین بهاره... یه لحظه ابریه ... یه لحظه آفتابی...

امیر دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 21:21

شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار
من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار
می توانستم فراموشت کنم اما نشد!
زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار

مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار
خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار

من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار

جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد اتشفشانى بى قرار

چقدر این شعر به دلم چسبید....

امیر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 07:30

درویشی را گفتند:
زندگی بر چند بخش است؟
گفت کودکی و پیری.
گفتند : پس جوانی چی شد؟
گفت: با عشق سوخت ،
با بی وفایی ساخت
و با جدایی مرد....

اوه اوه
چقدر غمگینانه شد

امیر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 07:36

خدا گفت می خوری یا میبری ؟
من گرسنه گفتم: می خورم
چه می دانستم
اذت ها را می برند
و حسرت ها را می خورند

(حسین پناهی)

امیر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 08:21

دم دمای غروب بود و هوای بیرون سرد و دلگیر و دل من از هوا سرد و دلگیرتر بود . با اینکه انبوه کار رو سر و کله ام ریخته بود اما انبوه غصه ها داشت خفه ام می کرد... خواستم با لیوانی چای و شکلاتی ذائقه ام را تغییر دهم که اشکم جاری شد و اندوه دلم سیلاب وار از چشمه دیدگانم سرازیر شد . بغض شکسته در گلویم تحمل غم ها را نداشت و سر تسلیم فرود آورد .... روی صندلی کارم نشستم و انگشت شستم را وسط ابروهایم قرار دادم و نگاهم را بروی کاغذی که دیگر از باران چشمانم خیس شده بود انداختم . اشک مانده در چشمانم باعث شده بود که نوشته های روی کاغذ را نبینم ....

خدایا! من که جز تو کسی را نداشته و ندارم .... آیا با همه اینگونه ای که با من هستی؟... آیا سزای دوست داشتن ، سوختن است .
یا رب چه چشمه ای است محبت که یک قطره از آن چشیدیم و دریا دریا گریستیم !
خدایا ! این مروت و جوانمردی است در حق دلی که جز عشق و مهربانی و شفقت چیزی در آن جای نداشت.... دلی که بوی از نفاق و ریا و کینه و دشمنی نبرده بود.... اگر این است مردی پس .....
خدایا نمی خواهم کفر بگویم و در عدالتت شک کنم ولی آنچه می بینیم جور دیگری است ....

خدایا ! من که جز تو کبه کسی دل نبستم آیا جزای دلداگی تو خواری کردن کردن است ؟

خدایا ! من که از خیر دنیا و عقبی گذشتم تو خود دانی و دنیایت و
نه در دنیا دلشادم نه امیدی به آخرتت دارم .... وقتی این است دنیایی که تو برایم فراهم کرده ای چه بگویم از دیگر سرای....

خدایا نمی خواهم بگویی نعمتت دادم و کفران نعمت کردی اما کمی هم وجدان خود را قاضی کن این است شرط دوست داری و دوست نگه داشتن؟

... بلند شدم و گفتم با دوستی هم کلام شوم تا شاید این بغض و عقده کهنه و مزمن شده را فراموش کنم ...
هر کسی را تو ذهنم تداعی کردم دیدم یا مثل خودم است یا الان زمان مناسبی نیست ...
از میان دوستان یکی را انتخاب کردم و شماره اش را گرفتم اما ...

اما انگار این روزگار با همه ناسازگار شده است ...
دل بی غم در این عالم نباشد / اگر باشد ...

اون هم دست کمی از من نداشت ... من غم دل داشتم اون غم بی کسی .... من از درد بیدلی داشتم و اون درد جگر سوز
من در ماتم بی همزبانی و اون در سوگ بی پدری ....

دلم تنگه چو ابر سرکشیده رخکم زرده چو کاه نم کشیده ....

بقول هوشنگ ابتهاج :
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ...

امیر سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 08:37

خسته ام دنیا ، نگاهم کن که حالم خوب نیست
بی نصیب از بختم و بنگرکه فالم خوب نیست

خسته ام ای زندگی ، لعنت به این تقویم نحس
این چه دنیایی که دایم ، ماه و سالم خوب نیست ...

دخترشیرازی سه‌شنبه 25 آبان 1395 ساعت 08:39

تیلوی مهربونم
خانم گل قشنگم
زندگی هست و بالا و پاییناش
زندگی هستو غم و شادیش
تو خودت اینقدر با کمالاتی و درکت بالاست که نیاز نیست من از این حرفا بزنم اما این گریه ها و غصه خوردنا دردیو که دوا نمی کنه هیچ بهش اضاف ترم می کنه...
میدونم که من و بقیه شاید نتونیم حال تورو لمس کنیم اما درک می کنیم پس گریه نکن حیفه این چشما نیست که با گریه برای گذشته یا حرف مزخرفه دیگران یا حرکت زننده ی دیگران بارونی بشه؟
حیفه این دله مهربونت نیست که بگیره؟
عزیزکم من میدونم تو خیلی قوی و محکم تر از این حرفایی
من با تیلویی آشنا شدم که دارم ازش الگو میگیرم برای مبارزه با مشکلات پس ظاهر و باطن همین تیلو باش.

میدونی سحرجونم
گاهی ابری میشیم...تا نباریم سبک نمیشیم... من میخوام قوی باشم ... اما اونهایی که خیلی دوستشون دارم نقطه ضعف من هستند... وقتی زخم میزنن... وقتی...
الان خوبم
الان عالیم
امروز را یه هدیه تازه دیدم و دارم تلاش میکنم ازش لذت ببرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد