روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (19)


 

 با خروج پیرزن و فحش های رکیکی که آغاز شد... مامورین معطل نکردند و عدنان و زن را دستگیر کردند و گفتند که اگر مدرکی دال بر بیگناهی داشتند حتما ارائه میکردند....

پدر و عمو و دایی که در محل ناظر وقایع بودند تا این لحظه جلو نرفته بودند

اما وقتی سر و صداها زیاد بالا گرفت و مامورین به دستهای عدنان و زن دستبند زدند... جلو رفتند

پدر از عدنان پرسید: آیا این خانم همسر توست؟

عدنان سکوت کرد

مامورین گفتند : چرا جواب نمیدهی ولی باز هم عدنان سکوت کرد....

عدنان و زن را به جرم رابطه نامشروع به پاسگاه بردند..

در پاسگاه پدر هم شکایتی مبنی بر اینکه عدنان همسر دخترش است تنظیم کرد...

قاضی کشیک آن شب مرخصی بود و قرار دادگاه برای فردا صبح تنظیم شد و با این حرف که حتما مهرانه هم باید حضور داشته باشد

فردا صبح روز زیبایی نبود

مهرانه به قرارگاه رفت ... جایی که تا آن روز هرگز رنگش را هم ندیده بود

پدر و عمو و دایی هم بودند... یک لشکر از خانواده عدنان هم آمده بودند

و جالب اینجا بود که خانواده ی عدنان الفاظ رکیکی به مهرانه نسبت میدادند... مهرانه فقط نگاه میکرد

اصلا دیگر مهرانه حرفی برای گفتن نداشت

مهرانه زن عدنان شده بود چون تا این روز فکر میکرد همه ی مردها مانند پدرش هستند... مهربان و خانواده دوست

مهرانه حتی در قصه ها هم از خیانت چیزی نشنیده بود

مهرانه فکر نمیکرد مادر عدنان چنین زنی باشد چون همیشه فکر میکرد همه ی مادرها مانند مادر خودش هستند...متین... سنگین و باوقار... مودب... اصلا تا به حال حرف رکیکی از مادرش نشنیده بود.. از هیچ زنی نشنیده بود...

مهرانه دنیا را با این طرح و رنگ اصلا باور نداشت.. چیزی که در باورش بود عشق و شعر و حرفهای زیبا بود

مهرانه دنیایش پر از کتاب و موسیقی و کلمات زیبا بود... اصلا دنیای به این تاریکی در باورش نمیگنجید

یادش امد که یک سال و نیم پیش اصلا این دنیا را در خواب هم نمیدید

مهرانه در برابر تمام حرفهایی که لایقش نبود فقط نگاه میکرد... عدنان کار بد کرده بود.. عدنان خطا کرده بود ... اما خانواده اش به مهرانه پرخاش میکردند...

عموی عدنان در گوش مهرانه گفت : ما آنقدر پارتی داریم که تو بفهمی اشتباه از تو بوده.... عدنان مرد است این کارها برایش زشت نیست...

و مهرانه مبهوت این دنیای کثیف حتی لب هم نمیزد...

عدنان و آن زن را آوردند... مهرانه دید این همان زن داخل عکسهای عدنان است... زن میانسالی که دو برابر مهرانه سن دارد...

زن را به داخل اتاق آوردند... قاضی گفت عدنان بیرون بماند...

قاضی از زن پرسید : شما چه نسبتی با این آقا دارید؟

زن پاسخ داد هیچ نسبتی این آقا مهمان بود آمده بود سراغ همسرم را بگیرد...

دنیا دور سر مهرانه میچرخید.. ربط این حرفها را نمیفهمید... قاضی به مهرانه نگاه کرد... مهرانه زبان نداشت... رباتی در درون مهرانه به حرکت در آمد .. دستی عکسها را از کیف مهرانه در آورد... روی میز قاضی گذاشت... و قاضی نگاه کرد

زن و عدنان کنار ماشینی با پلاک دولتی در حال بوسیدن یکدیگر بودند....

قاضی به مهرانه گفت این ماشین را میشناسی؟

این مهرانه نبود که حرف میزد... این یک نفر دیگر در درون مهرانه بود... و مهرانه مانند روحی از خارج به این فیلم تراژدی چشم دوخته بود...

مهرانه: آری... این ماشینی است که از محل کار عدنان به او داده بودند...

قاضی: محل کارش کجاست؟

مهرانه : آدرس دقیق محل کار را نوشت... اسم رئیس مستقیم عدنان را نوشت... ولی هنوز به زن خیره بود

عدنان را به داخل آوردند

قاضی از عدنان سوال کرد شما با این زن چه نسبتی دارید؟

عدنان : هیچ نسبتی من فقط به درب منزلشان رفته بودم

قاضی: همسایه ها شهادت داده اند که شما زن و شوهر هستید... شما تمام روزها را با این زن میگذرانی... خبر داشته ای که این زن، شوهر و سه فرزند دارد؟ خبر داری که فرزند بزرگ این زن همسن شماست؟؟؟؟؟؟

اینها حرف بنود... پتک بود... بر سر مهرانه

عدنان اول سکوت کرد و بعد از قاضی درخواست کرد که مهرانه از اتاق خارج شود

قاضی به مهرانه گفت اگه شکایتی دارد مطرح کند وگرنه خارج شود... مهرانه از اتاق بیرون رفت

شکایتی نداشت

حرفی نداشت

اصلا مگر چه شده بود؟

پدر و عموو دایی به سمت مهرانه آمدند... رنگ رخسار مهرانه نیاز به پرسیدن حالش را منتفی میکرد.. .پدر با وکیل صحبت کرده بود و مهرانه باید در همین دادگاه مطرح میکرد که فکر میکند عدنان معتاد است... پتک ها یکی پس از دیگری بر سر مهرانه وارد میشد... مهرانه به چشمهای پدر زل زد؟ : مگر معتاد است؟؟؟؟؟

همه سر به زیر انداخته بودند، کسی جواب مهرانه را نمیداد....

پدر گفت : تو یعنی متوجه نشده بودی؟ سوراخهای روی شلوارش را نمیدی؟

مهرانه: گفت برای خانه سعید جوشکاری میکرده... معتاد نیست

پدر: هست... مگر عدنان جوشکار است؟

مهرانه از چه زمانی اینهمه ابلهانه به زندگیش نگاه کرده بود... مهرانه ابله بود یا عدنان ناجور...

زن را از اتاق بیرون آوردند... مهرانه به زن نگاه میکرد ... ایا این از من زیباتر است.. چه دارد که توانسته به زندگی من آتش بزند؟

پس از آن عدنان را از اتاق بیرون آوردند.... عدنان روبروی مهرانه ایستاد... مهرانه سر به زیر انداخته بود... دست زیر چانه مهرانه گذاشت... به مهرانه گفت : هیچ نمیگویی؟؟ چیزی در قلب مهرانه سنگ تر شد...

عدنان به مهرانه گفت : لااقل یک تف در صورتم بکن... تو لایق این نامردی نبود...

مامورین عدنان را بردند... پدر و عمو مهرانه را به اتاق قاضی بردند... دیگر هیچ نمیفهمید... هیچ نمیشنید... هیچ نمیدید...

تقاضای تست اعتیاد.......... و................ جواب مثبت...

پرونده ها یکی پس از دیگری گشوده شد... پرونده رابطه نامشروع با زنی که همسر و سه فرزند دارد... پرونده اعتیاد و حمل مواد مخدر... پرونده سو استفاده از ماشین های دولتی....


عموی عدنان برای مهرانه خط و نشان میکشید...

مادر عدنان برای مهرانه پیغامهای رنگ و وارنگ همراه با تهدید میفرستاد

خواهرهای عدنان پشت سر مهرانه حرفهایی میزدند که مهرانه حتی نمیتوانست تصورش را بکند

عمه ی عدنان به درب خانه تمام آشناها رفته بود و پشت سر مهرانه و خانواده اش بدگویی کرده بود

و مهرانه هنوز هم در سکوت مطلق به سر میبرد... روزها بدون وقفه کار میکرد... حالا دیگر تعطیلی نداشت... روز و شب نداشت... خواب و خوراک نداشت... آنقدر کار میکرد تا بی تاب شود و بخواب فرو رود و وقتی چشم باز میکرد باز کار را بهانه میکرد...

از خانه بیرون نمیرفت.. مهمانی نمی رفت ... حتی عروسی عمو را نرفت... مسافرت نمیرفت... هیچ جا نمیرفت

دادگاههای بسیار برگزار میشد...

از مهرانه چیزی جز تکه پاره های یک روح زخمی چیزی باقی نمانده بود... حتی چشمهایش فروغ زندگی نداشت...

یک دختر که قبل از بیست و یک سالگی آنقدر شلاق روزگار بر پیکرش فرود آمد که چیزی از تن زخمی اش نماند...

وکیل توصیه کرده بود قضیه طلاق مطرح شود...


نظرات 25 + ارسال نظر
mah چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 14:56

مرسی تیلو جان وای خیلی خوبه که زیاد نوشتی واسموووووون


میخوام تمومش کنم

بانو میم چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 15:04 http://banoo-mim.blog.ir

خیلی وحشتناکه
اینکه آدم با چه امید و آرزویی با یکی میره زیر یک سقف و بعد چی میشه...

واقعا وحشتناکه

delaram چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 16:20

Behtar shode tosifatet az halate rohi mehrane

Edame bedi behtar ham mishe

هورا
متشکرم استاد

حامد چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 17:41

حیف عمری که بپای همچین آدمی هدر شده

خوبه این وسط بچه ایی نبود

مهرانه بازم زود فهمید
یکسال برای دیدن اینهمه سیاهی عمر زیادی نیست.. اگه یک عمر زندگی میکرد و بعد میفهمید چی میشد....

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 08:01

سلام
باز هم جرمی دیگر ، باز هم گرگی که بره ای دیگر را صید کرده است ؟ براستی چرا همه بره ها باید توسط گرگ ها صید شوند؟ چرا این همه گرگ؟ چرا بره ها را تعلیم نداده ایم که گرگ ها را بشناسند ؟ چرا گرگ ها دستگیر نمی شوند؟ چرا بره ها همش باید پر از استرس و اضطراب باشند؟ و ....
براستی چرا؟
در این شرح حال و امثالهم کی مقصر است؟ عدنان؟ اجتماع؟ قانون؟ مهرانه؟ خاواده مهرانه و عدنان؟ همه؟
چرا هر کس به نسبت تقصیرش مجازات نمی شود؟ چرا فک می کنند مرد هر کاری کند مقصر نیست؟ چرا در خانواده ای که متلاشی می شود 90% مردم فک می کنند زن مقصر است با اینکه هیچ بدی از او ندیده اند؟ چرا شان و منزلت زن مطلقه در اجتماع بسیار پایین است و با نگاهی دیگر به انان نگریسته می شود؟ چه کسی جوابگوی این همه ستم و نامردمی که در حق این گونه بانوان عفیف می شود هست؟ ولی ظاهراً تا بود، همین بوده و تا هست ، همین هست....
نمی خواهم به جراحی و کالبد شکافی این معضل بپردازم چرا که این دمل چرکین آنقدر بد خیم هست که سرپوشی برآن گذاشته شود سنگین تر و موقرتر به نظر می آید زیرا هیچ کس در فکر مداوا و معالجه آن نیست و باز کردن آن جز نفرت بیشتر و جری شدن گرگ ها عایدی نخواهد داشت....
بزار در جهالت و نافهمی خود پیرامون این موضوع بمانیم چونکه بیان آن نه تنها نفعی نداشته بلکه لوث خواهد بود...

اما حال و روز مهرانه که جهت فراموش کردن موضوع با کار و زحمت زیاد قصد خودکشی تدریجی را کرده است را کی درک می کند؟ جز پدر و مادرش که خود را مسبب آن میدانند .... مهرانه دیگر به هیچ چیز اهمیت نمیدهد... چون دیگر چیزی برا از دست دادن ندارد....
شوهری که باید تکیه گاهش می بود اینک به بهمنی تبدیل شده تا او را له کند و مدفون سازد؟ خواهر و مادر شوهری که باید عروسشان را مانند دخترشان بدانند اینک همچون سگ هار و درنده چنگ و دندان نشان میدهند .... فامیل همسرش که باید مانند فامیل خودش او را محترم بشمارند سعی می کنند با گفتن داشتن پارتی و آشنا داشتن او را از ادامه ماجرا در محاکم قضایی منصرف کنند یا حداقل نا امید از نتیجه دادگاه نمایند ....
این رشته سر دراز دارد و تنها مربوط به مهرانه و عدنان نیست بلکه مهرانه های زیادی هستند که قربانی شده اند و کسی کک شان نگزیده است ...

چه گوین سخن که ناگفتنم بهتر است ....


کاش جای من شما قصه مینوشتی

خاله ریزه پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 08:14 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

چه روزهای سختی رو گذرونده مهرانه..

وحشتناک

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 10:33

در مورد غیبتتون فروغی بسطامی جوابتو داده :

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

اوه اوه
همینه که خیلی خوبه با این اساتید ادبیات رفت و آمد داشته باشیم ها
هی شعرهای به جا برای آدم میخونن

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 11:04

در جواب حامد نوشته ای که یکسال زیاد نیست؟
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به سختی گذرد یک نفسش بسیار است...


جای مهرانه نبودین که بسوزی و دم نزنی ....
از دور دستی بر آتش داری و اینگونه داغون میشی
پس اون بدبخت چی کشیده از دست این قوم ستمگر..

حالا مگه شما اونجا بودی که اینطوری ازش دفاع میکنی
میخواست اینقدر چشم بسته اعتماد نکنه
میخواست چشماش را باز کنه... به همه بدبین باشه
اصلا مگه مهرانه نمیدونه دنیا جای قشنگی نیست؟

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 11:24

دفاع من از مهرانه نیست از مهرانه هاست که کسی درکش نمی کنه ...
کسی سوختنش را سوز و گدازش را نمی بینه و اگه فقط مهرانه باشه و دیگر درست بشه میگم مهرانه فدایی بقیه ولی مهرانه ها می سوزند و کسی اونا را نمی بینه چه برسه به اینکه سوزشش را درک کنه

هرکسی خودش مسئول زندگی خودش هست
دیدن یا شنیدن بقیه شاید همدردی باشه اما مداوا نیست
هرکسی باید خودش زندگیش را بسازه
نمیشه بشینیم تا بقیه کاری بکنند
هرکسی مسئول زندگی خودشه

بهار شیراز پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 11:56

دخترکم... دخترکمممم. دخترکممممممممم

عزیزمییییییییییییییییییییییییییی

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 11:58

مطالبتون درست
اما سعدی جواب شما را هشتصد سال قبل داده که :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی ....

وقتی جواب هشتصد ساله داریم من دیگه هیچی نمیگم خود دانی و سعدی ...

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 12:06

زندگی با همه خوب و بدش میگذرد

تو از این رهگذر یکروزه

در اجاق سردت اتشی برپاکن

تامگر شعله رنگین حرارت خیزش

به دلت گرمی خاصی بدهد

امیر پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 13:10

خدا نگهدار تا شنبه
پایان هفته خوبی داشته باشید و انشالله خوش بگذره

متشکرم
به همچنین
کاش شنبه یه خبر خوب از دختر شیرازی برسه...

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 07:39

معلم می گفت :
جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید ...
اما نمی دانست بعضی جاهای خالی
هیچگاه پر نمی شود ....

کلمه مناسب که باشه همه جاهای خالی را میشه پر کرد

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 08:48

من نیز تمام می شوم
شبیه شمع ؛
بی آنکه پروانه ای برام سوخته باشد...


خدانکنه

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 09:43

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست،
برین درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست

هوشنگ ابتهاج

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 09:47

چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام از کارهای گوناگون،

تادلم به سویت پر نکشد!!!

فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی

تابعیت ندارد! حتی از قانون زمان!!!

و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سر به سر دلم می گذار

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 10:41

چه حالی دارد دل ات؟
شور میزند؟
بی تاب و بیقرار است؟
منتظر است؟
دل اشوبه داری؟
یا ....

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 10:48

سراپا گوشم
این تریبون و این تو و اینم گوش های من
یه منبر خوب برو که روبروت و سراپاگوشم

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 11:06

گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو
البته آنچه به جایی نرسد فریاد است ....


شعر دستکاری شده است جهت مزاح و مطایبه

درستش اینه :
گوش اگر گوش تو ناله اگر ناله من
البته آنچه به جایی نرسد فریاد است ....

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 11:23

من آماده ام تا هر طریقی که برات مقدور هست حرفاتو گوش بدم

تو زیادی خوبی
شکل آدما نیستی
بیشتر فکر میکنم یه رویا باشی...

دخترشیرازی شنبه 22 آبان 1395 ساعت 11:47

سلام عزیز دلم خوبی خانم؟
دلم برات خیلییییییییییییی تنگ شده بود

وای خدا را شکر که برگشتی
الحمدلله
چقدر برات دعا کردیم
هورا

در دوران نقاهت میشه یه عالمه تعریف کرد برای دوستان؟
خب پس زودی بیا تعریف کن عزیزدلم

امیر شنبه 22 آبان 1395 ساعت 12:36

با اجازه تون
کاری پیش آمد یک ساعتی زودتر میرم
الان از خدمتتون مرخص میشم خواستم در جریان باشی

دختر شیرازی هم که امد دیگه تنها نیستی

سین بانو شنبه 22 آبان 1395 ساعت 13:22 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

وای عزیزم مرسی از اینکه اینقدر ننوشتی چقدر غمگین

هانی شنبه 22 آبان 1395 ساعت 14:30

ﺳﻼﻡ
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﯾﻬﻮﻭﯾﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﻮﺍﻟﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯽ ﺭﺑﻂ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﺑﻼﮒ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻃﻮﺭﯼ ﺑﻬﺶ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ ﭘﯿﺪﺍﮐﻨﻢ ﯾﺎﺗﻮﺵ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﯿﺸﻢ

همون اسم کاربری شده ادرس وبلاگتون
و با همون اسم میتونی وارد قسمت مدیریت بشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد