روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یعنی خودش سردش نبود؟

پیرزن خمیده موهای سفیدش از زیر چادر رنگیش بیرون زده و  دست دختر کوچولو را گرفته و داره دنبال خودش میکشه و زیر لب یه چیزهایی میگه که من نمیشنوم

دختر کوچولو خوابالوده و کسل به نظر میاد

یه کمی هم انگار کز کرده و سردشه...

با موهای پریشونی که تا روی شونه هاش رسیدن داره دنبال پیرزن کشیده میشه و به زور قدم بر میداره

هوای صبح پاییز سرد و مطبوعه...

مطبوع برای منی که یک کاپشن پاییزه گرم و نرم خوش دوخت پوشیدم ...

برای منی که بوتهام داخلشون نرم و راحتن...

مطبوع و دوست داشتنیه در حالی که بخاری ماشینم را روی کمترین حالتش تنظیم کردم و از گرمای نرم و ریزریزش لذت میبرم....

تا از ماشین میام پایین  و ریموت را میزنم یه فرصتی هست که ببینم دختر کوچولو نوک دماغش سرخ شده

ببینم با دمپایی هایی که یکی دو سایز از پاش کوچیکتر هستند نوک انگشتاش دارن یخ میکنن...

میبینم پیرزن خمیده دست دختر را گرفته و به زور داره میبرتش

چشمام همینطوری دنبال دختر کوچولو داره میره...

شایدم چشمام نیست انگار داره دلم را با خودش میبره

قلبم فشرده میشه

پیرزن لب جوی کنار باغچه میشینه و مشتش را پر از آب میکنه و بی هوا شروع میکنه به شستن صورت دختر...

صداش را میشنوم... بابات اینطوری نباید ببینتت... بازم که دماغت آویزونه... باید خوشگل بشی...

چیزی که اون لحظه منو دیوانه کرد... صدای گریه بی هوای دختر بود....

نظرات 8 + ارسال نظر
طلوع ماه چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 11:56 http://mmnnpp.blog.ir

احتمالا خودش لباس پوشیده بوده,یا عجله داشته یا مجبور بوده
سلام تیلو.خوبی؟چ میکنی؟

نه بنده خدا خودش هم چیز خاصی تنش نبود
میدونی گاهی دلم میسوزه از اینکه اینهمه مملکت ما ثروتمنده و بعد عده ای باید اینطوری زندگی کنن....

خوبم
دارم سعی میکنم زندگی کنم .. اما میدونی که زندگی کردن کار ساده ای نیست

امیر چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 12:25

سلام
طبیعت و ذات ادمی طوری ساخته شده که میتونه خودش را وفق بده شاید همون پیرزن یا دخترک به اندازه شما سرما را احساس کند نه بیشتر چون بدنش با این مقدار لباس خودش را وفق داده نقل می کنند شاه عباس تو سرمای زمستان پشت دروازه قصر سربازی را که نصف شب داشته نگهبانی میداده می بینه با یک پیراهن تو سرما نگهبانی میده ازش می پرسه سردت نیست سرباز میگه هوا سرد هست اما من تحمل می کنم شاه عباس میگه الان میرم قصر و برات لباس گرم می فرستم .وارد فصر میشه و یادش میره به سرباز چه قولی داده تا صبح میرن بیرون میبین سرباز از سرما خشک شده و مرده و قبل از مردن روی دیوار قصر نوشته : من هر شب با همین یک پیران نگهبانی میدادم اما وعده لباس گرم باعث شد که نتونم در مقابل سرما مقاومت کنم و از سرما یخ میزنم ...

به هر حال خداوند هوای همه را داره و شاید بدن اون دخترک در مقابل بیماری و سرما بیشتر ما و امثال ما باشد
البته این حرفای من شاید با منطق هماهنگ نباشد اما با دل هماهنگ است

کاش منم اینطوری بهش نگاه کرده بودم
شاید صبحم کمتر اشکی میشد...

حامد چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 14:21 http://hamed-92.mihanblog.com

کشوری ثروتمند با مردمانی فقیر!!!

یه روز تو عسلویه یه مهندس ژاپنی از مترجمش پرسیده بود این صندوق چیه دم هتل گفته بود این صندوق صدقاته و مردم برای کمک به نیازمندان توش پول میریزن
گفته بود مملکتی که روی نفت و گاز قرار گرفته مگه فقیر هم داره

این صحنه ها هر روز تو همه جای این مملکت دیده میشه متاسفانه

خیلی دردناکه
و دردناکتر نفهمیدنهای ماست

حامد چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 15:03 http://hamed-92.mihanblog.com

اون ماشین هم حتما تا حالا صاحب پیدا کرده به من و شما نمیرسه قطعا

delaram چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 16:12

:'(

شما اصلا نیا اینا را بخون

خاله ریزه پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 08:06 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

چه صحنه دلخراشی :(
بمیرم که تو اون سوز و سرما آب سرد هم به صورتش پاشیده شده.. خدایا من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم

دلخراش بود
خدا نکنه... سالم و سلامت باشی... خیلی سخت بود

گلشن پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 19:26

قصه نخور
دنیا همین شکلیه

سلام شنبه 22 آبان 1395 ساعت 09:16

عزیزم
منم همین شکلی شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد