روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (۱۸)

 

 مهرانه از عدنان هیچ خبری نداشت

نمیخوست هم که چیزی بشوند

بعد از ان جلسه ی کذایی، هر شب یکی می آمد و حرف تازه ای میزد

عدنان فهمیده بود که آن خانه شناسایی شده و شبانه قصد اسباب کشی کرده بود

آن شب نوبت سرکشی عمو بود، بدون آنکه عدنان بفهمد خانه تازه اش را پیدا کرده بود

عمو نزد پدر آمد

 : دیگر هرچه صبر کردیم کافیست، باید دست به کار شویم

پدر: هیچ کار احمقانه ای نکنید تا فردا شب

فردا صبح پدر به سراغ آن دوست پلیسش رفت و طبق معمول از وی مشاوره گرفت

حالا دیگر از مهرانه پنهان نمیکردند

: فردا شب اولین قدم را ب رمیداریم

فردا بعدازظهر رفت و آمدهای عمو و دایی و پدر زیادتر شد

پچ پچ کردند، تلفن زدند و...

عمو به مکان خانه جدید عدنان رفت و بعد دایی به مرکز ۱۱۰ زنگ زد

پدر ب عمو پیوست و گزارش یک رابطه نامشروع داده شد

عدنان در تمام روزهایی که قراربود در آرامش سروسامانی به زندگیش بدهد و گامهای مثبت بردارد بدون اطلاع و زیر ذره بین تیزبین خانواده مهرانه به عیش و نوش و خلافکاری پرداخته بود و در دادگاه مردی که دخترش را به عدنان سپرده بود دیگر جای هیچ ببخششی نبود...

روزی که عدنان و خانواده اش ب خآاستگاری مهرانه رفتند، مهرانه به خاطر سادگی ومهربانی خانواده عدنان و اینکه گفتند عدنان مرد زندگیست، سخت کوش است، و هرگز هرانه را نخواهد آزرد، مهرانه برای فرار غاز ازدواج با علی، به این ازدواج تن داد... کما اینکه عدنان خوش قد و بالا و مورد پسند مهرانه بود

اما حالا مهرانه در اتومبیل عمو منتظر نشسته بود تا به تاراج رفتن آرزوهایش را ببیند

نمیدانم مردها چه دیدند که سریعا مهرانه را به خانه رساندند...

پلیس از راه رسید

در زدند و خیلی ساده عدنان در را گشود

چون پدر و عمو آ دایی خودشان را پنهان کرده بودند عدنان ب چیزی شک نکرد

با جسارت روبروی مامورین ایستاد و پرسید: بفرمایید امرتان؟

در این زمان زنی میان سال با یک بلوز و شلوار و شالی که روی سرش بود با یک دختر بچه کوچک به دم در آمد و از عدنان پرسی که چه خبر است

در ابن هنگام مامورین زن سرعت عمل ب خرج دادند و زن را گرفتند

زن داد و هوار راه انداخت

عدنان با مامورین درگیر شد

مامورین از آنها برگه شناسایی خواستند و آنها سخت معتقد بودند که زن و شوهر هستند و این دخترکوچک هم فرزندشان است

یکی از همسایه ها پادرمیانی کرد و گفت که این زن و مرد را میشناسد که زن و شوهرند

در این هنگام پیزنی از خانه بیرون آمد و مامورین برای بار آخر به عدنان و زن اخطار دادند که اگر واقعا خانواده هستند اثبات کنند....

نظرات 6 + ارسال نظر
delaram سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 23:12

Dalaiele entekhabe adnan ro mitonesti hamon vaghta k narahat bod az adnan moratab moror mikard
Alan dire
Shayad avalin bari k eid raft rosta o adnan dir omad
B entekhabesh shak mikard
Hamechiz ro moror mikard, b khodesh migoft, vaghean khanevadeie khobi hastan? Eshtebah nakardam?

Keshmakesh daroni mehrane mitone por keshesh kone o jazab

خب من دیدم اون قسمتها گذشته
سعی کردم از این به بعد اوضاع نوشته را بهتر کنم

delaram چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 09:52

Mitoni baznevisi koni
Soje kheili khobe o heife intori rahash koni
Hatman eslahesh kon
Del parishoni hash komak konande ast

بزار یه دور به آخرش برسیم ... بعد ببینیم باید چیکارش کرد

حامد چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 10:33 http://hamed-92.mihanblog.com

ما اشتباه قضاوت کردیم یا واقعا زن دوم داشت؟؟

یواش یواش متوجه میشیم... عجله نکنید

خاله ریزه چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 10:35 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

عندنان چه موجود وحشتنکایه

تازه مونده که متوجه بشیم چقدر وحشتناکه

امیر چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 12:26

تیلو خاله ریزه را زیاد نترسون ممکنه شب به خوابش بیاد و کابوس ببینه

اخه این قصه همش کابوس شده... چطوره پایانش بدیم؟

امیر چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 14:12

هر دم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد ....

خودش گل بود به سبزه هم آراسته شد . همین را کم داشتیم به احتمال نزدیک به یقین خانواده هم شریک خلاف هایش هستند

خسته شدم از این قصه ی پر قصه
احترام به مخاطبه که دارم مینویسم
وگرنه دیگه ادامه نمیدادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد