روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (17)

  

همه سکوت کرده بودند

هیچکس هیچ حرفی نزد

عکسها را از دست مهرانه گرفتند و همه رفتند

مهرانه هنوز همانجا ایستاده بود

تنها

چرا گریه نمیکرد

چرا سکوت کرده بود

به خانه رفت

لباس پوشید و به محل کارش رفت... بهار بود... عطر گلها همه جا بود... انگار هوا سنگین تر از آن بود که مهرانه توانش را داشته باشد

مهرانه در فصل شلوغ کارهایش قرار داشت... شروع به کار کرد

انگار خواب بد دیده و واقعا اتفاقی نیفتاده است

شب شد

مهرانه آرام به خانه رفت

همه جا ساکت و تاریک بود

یک راست به سراغ اتاق خواب رفت، چراغ را روشن کرد و البوم عکسهایشان را از داخل کشو در آورد

عکسهای عقد کنان... چقدر مظلوم بود در آن روز مهرانه

عکسهای عروسی... چقدر در روز عروسیش از دست عدنان گریه کرده بود

عکسها... عکسهای... عکسها.... این عکس با همان لباسی است که من خریده ام و عدنان با همین لباس با آن زن هم عکس داشت... مهرانه آرام آرام داشت دیوانه میشد... باورش سخت بود... شروع کرد عکسها را پاره کردن... عکسهایی که گفت تعدادشان غلط است... دروغها یکی یکی پدیدار شده بودند... مهرانه عکسها را پاره میکرد ... دستهایش زخم شده بود... خون میآمد... مهرانه دردی حس نمیکرد... انقدر درد در وجودش داشت که دردهای جسمی را حس نکند....

کم کم بعد از تحقیقات و سرزدنهای بسیار دوباره همه خانه پدر جمع شده بودند

عدنان در دو شرکت بزرگ و دولتی کار میکرد... به رئیسش زنگ زده بودند و گفته بودند که چنین اتفاقی افتاده است

رئیس اولی آقای کاظمی مرد با خدایی بود... در سکوت گوش داده بود و گفته بود که پدر به نزدش برود و با هم چاره ای بیندیشند

ریئس دومی آقای سمندری که بسیار سرشناس و با نفوذ بود و به خاطر اینکه ماشین اداره را در اختیار عدنان میگذاشت پایش گیر بود به پدر گفته بود همه ی عکسها را نزد او ببرند تا کمکشان کند...


در این اثنا متوجه نبودن مهرانه شده بودند... وقتی به سراغ مهرانه رفتند... در سکوت و تاریکی خانه ی خودش... با دستهایی زخمی و قلبی که دیگر چیزی جز تکه ای سنگ نبود تمام خاطراتش را پاره پاره کرده بود


آن شب آقای کاظمی به پدر گفت حتما نسخه ای از عکسها برای خودش تهیه کند و به هیچکس در این باره چیزی نگوید

آقای سمندی آن شب عکسها را از پدر گرفت و گفت هرکاری بتواند خواهد کرد و از فردای آن روز دیگر به تلفنهای ما جواب نداد....

دیگر مهرانه را در جریان ریز قضایا قرار نمیدادند... مهرانه یک ربات بود که به دفتر میرفت و باز میگشت و هیچ نمیگفت ... سه روز کامل لب به غذا نزده بود و هیچکس نفهمیده بود... تا جایی که از هوش رفت...

همه در بهت و پریشانی بودند... هرچه مهرانه گریه نمیکرد ، پدر گریه میکرد...هرچه مهرانه صبوری میکرد مادر تا صبح در سجاده ی نمازش زجه میزد... هرچه مهرانه لبخند میزد خواهران و برادرش غمگین و افسرده بودند

پدر عاقل بود... از اول ماجرا با یک مشاور پلیس وارد مشورت شده بود

پدر عاقل بود ... از اول ماجرا با یک وکیل وارد شور و مشورت شده بود

ده روزی که گذشت... بزرگترهای خانواده عدنان قصد پادرمیانی کردند... آمدند ... نشستند ... و نگفتند که بد کرده است این پسر... آمدند نشستند و گفتند مهرانه کدبانو نبوده است... از عکسها حرف نزدند... پدر در آن مجلس نسخه دوم عکسها را رو کرد... دیدند و باز سکوت نکردند... دیدند و به مهرانه حق ندادند... مهرانه سکوت کرده بود... عموها و دایی مهرانه در تب و تاب میسوختند... زندگی به کام همه زهر شده بود ... و خانواده عدنان میخندیدند...بعد از آن جلسه کذایی، پدر مهرانه با عموها و دایی جلسه برگزارکردند و تصمیم گرفتند که سه ماه کامل به عدنان بدون اطلاع فرصت دهند ... بین خودشان قرار و مدار گذاشتند و ثانیه ای عدنان را بدون کنترل رها نکردند... عدنان وحشتناک ترین و پلیدترین انسان روی زمین شناسایی شد... رابطه های نامشروع زیاد... اعتیاد... خرید و فروشهای بزرگ مواد مخدر... و چیزهایی که مهرانه هرگز ندانست....

در این میان عدنان با یک زن میانسال رفت و آمد خیلی زیادی داشت....


نظرات 11 + ارسال نظر
mehra دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 18:53 http://paeize-por-rang.blog.ir

یعنی اون زنه کی میتونه بااااشه؟:دی

delaram دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 19:39

B lahaze takhasosi dastan hesab nemishe in sabk neveshtar

Khatere nevisie

Alan shakhsiat nadarim, tip sazi kardi

Adamhaie eghragh shode k raftarashon tojihpazir nist

B alave hes o hale shakhsiat dar nayomade

Dastan tarifash moshakhase o dalile hemaghatha o raftara bayad darbiad
Mane khanande bayad befahmam dalilie bodane adnan ba in hame zan chie, dalilie hemaghatesh o negah dashtane axe zanha chie
Mardaie in kare Tori raftar mikonan k hichkas nemifahme

به نظرم کم تحمل شدی
خب باید صبر کنیم تا دلیل رفتارهاش مشخص بشه
البته خب مشخصه که ما داستان نویس حرفه ای نیستیم
و خیلی دوست دارم که در مورد داستان به طور تخصصی حرف بزنی
میتونم اشکالات را برطرف کنم و بازنویسی کنم

خاله ریزه سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 09:19 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

عدنان ذلیل مرده ..

حامد سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 10:05 http://hamed-92.mihanblog.com

ترحم بر پلنگ تیز دندان، ستمکاری بود بر گوسفندان

چه فرصتی میشه به این آدم داد هیچ کس هیچ عادتی رو بطور کامل ترک نمیکنه

دقیقا با این ترحم که گفتی موافقم
و این را هم به یقین میدونم که هر کسی هر اشتباهی را یکبار انجام بده نود درصد بیشتر از بقیه ی آدمها مستعد تکرار اون اشتباه هست

delaram سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 13:08

Ta Alan bayad migofti
17fasl rad shode o Alan bayad 150safe shode bashe

ماهی را هروقت از آب بگیری تازه س
در داستان بعدی که به زودی شروع میکنم کمکم کن
ممنونم

نازلی سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 14:05 http://www.n-nikan.blogsky.com

این داستانت یکجور دل من آشوب کرده نه بخاطر سوژه اش ...
شاید در پایان داستان دلیلش رو گفتم بهت تیلو

راستی میدونستی تو استعداد نویسندگی خیلی عالی در زمینه رمان داری؟
اینو جدی میگم

دل خودمم ازش آشوبه
قرار شده دل آرام جون اشکالاتم را بگه تا بهتر بنویسم

دل آرام سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 15:51

ببین اینی که تا الان نوشتی خاطره گوییه.
خاطره که می گم بهترین نوع تعریف از نوشته اتته. چون اگه اینو به استادم بدی بخونه حتما بهت میگه:"پاورقی نویس و زرد نویس هستی."
برای اینکه دیگه بتونی جدی بنویسی چند تا کار باید بکنی.
یه خط داستانی بنویسی.
مثلا برای این داستانت:
دختری بدون هیچ تحقیقی با یه مرد ازدواج میکنه. گول ... رو می خوره. مرد مورد نظر زنباره است. اهل خلافه. در نهایت .... میشه.
حتی تو انتخابش بسیار عجیب و دور از ذهن بود که مهرانه بین همه اونایی که بودن با این موقعیت اجتماعی که خودش و خانواده اش داره دست به چنین حماقتی بزنه و چشم بسته زن یه مردی بشه که تازه از راه رسیده و نمی شناسه.
باید دلایلی بیاری که چرا دختر فریب خورد. دختر داستانت یه احمق تمام عیاره تو ازدواجش ولی تو کارش یه نابغه است. اینا در تضادن.
یه خواننده ی حرفه ای متوجه ی تمام این تناقضات میشه.
من فیلمها و سریالهایی که یه تناقض کوچیکتر از این هم داشته باشه رها می کنم و دنبال نمی کنم.
حتی دیدم مامانم که سالهاست رمان می خونه خیلی زود متوجه تناقضات میشه و کتاب رو رها می کنه.
پس سعی کن تمام دلایلت رو روی کاغذ بیاری. مثلا مهرانه یه بار از این آدم تعریفی شنیده بوده. یا هوش و ذکاوتی دیده که جذبش شده یا ثروت و امکاناتی داشته. یا چیزی که دلش رو برده.

بعد از نوشتن چند خطی داستان یه طرح می نویسی.
طرحت ممکنه 10-20 صفحه هم بشه. یه کمی مسائل رو بیشتر باز می کنی برا خودت.

شخصیت پردازی یه مسئله ی مهمه تو رمان
اینکه بگیم مهرانه و عدنان و بگیم مهرانه اهل نماز بود عدنان مشروب خور و زنباز تیپ سازیه. کاری که تو سریالهای تی وی خودمون و اغلب شبکه های ترک انجام میشه.
شخصیت یه کسیه مثه مختار یه کسیه مثه پدرسالار یه کسیه مثه یاور تو شب دهم
یه آدم رو بهت نشون میده و مختصاتش و حساسیتهاش رو تک تک میگه. با تکه کلامها نقاط ضعف و قوت. شخصیت ها خاکستری هستن و تیپ ها سیاه و سفید. اینجا مهرانه سفیده و یه ابله تمام عیار تو ازدواجش. و عدنان یه گرگه سیاه که هیچ خوبی نداره. هیچی.
این سبک نوشتار رمان نیست.
رمان یه اجتماع رو نشون میده به ما با همه ی خوبی ها و بدی ها و علت هر کدوم.
منی که می بینم عدنان لجام گسیخته هر بدی ممکن رو داره هی میگم چرا؟
و یه آدم ناگهان اینطوری نمیشه. حتما تو مجردیش هم این مشکلات رو داشته و این تیپ آدم یا خانواده ی خراب و خلافی داره یا خانواده ی خوبی داره که شرمنده ان از وجود چنین بچه ای.
دلایل علت و معلولی و توجیه خواننده خیلی مهمه.
اینکه فقط خانواده اش توجیهش کنن مسخره است. اگه توجیه می کنن یعنی خودشون خلافن و اگه خلافن چرا خانواده ی فرهنگی مهرانه تن به این وصلت داده؟
اینا سوالای مهمی هستن.
من اوایل هم سوالاتم زیاد بود. گفتم به فصل 10 که برسی کم کم جواب می گیرم ولی همین طور داستان بی منطق پیش رفت.
خواننده یک تا سه فصل منتظر پاسخ هاش می مونه بعدش کتاب رو رها می کنه.
پدر مهرانه که اینقدر رو ازدواج دخترش حساس بود و دختر به دوستان عمو نداد چرا اینقدر عجولانه تصمیم گرفت؟ عدنان خونه ی سه طبقه و خانواده اشرافی داشت؟ شغل محترمانه و خاصی داشت؟

طرح رو که نوشتی تمام شخصیتها رو جدا می نویسی.
مهرانه اینطوریه چون تو بچگی اش این اتفاق افتاده این مدلیه. و ... دلایل تمام رفتارهاش هم باید مشخص باشه.

بعد از نوشتن شخصیتها صحنه بندی می کنی.
صحنه های موجود تو داستانت رو جدا جدا به صورت مختصر م ینویسی.
مثلا:
عدنان با صورت پف کرده، چشمهای خمار، و رنگ برافروخته وارد خانه شد در حالیکه تلو تلو می خورد روی روی تختخواب کنار مهرانه افتاد.
مهرانه از خواب پرید و جیغ کشید. پدر و مادر مهرانه بدو بدو اومدن بالا ببینن چی شده و دیدن حال عدنان رو پدر شروع به داد زدن کرد و عدنان رو می خواست بندازه بیرون. مهرانه گریه می کرد و..
صحنه ها رو که نوشتی خود به خود فصل بندی شکل می گیره.

شرح صحنه ورود مرد مست به خونه باید طوری باشه که من از نشانه های موجود بفهمم مسته. و حدس بزنم یه بطر خورده حتی.
نه اینکه بگیم عدنان مست اومد خونه.
قشنگی کار نویسنده اینه که مستقیم یه حالت رو نگه و از توصیفاتش خواننده بفهمه جریان چیه.

قلم زدن کار سختیه و ممارست می خواد. عجله هم نباید داشته باشی برای تموم شدنش.
من 19 فصل داستان فعلیم تا الان نزدیک یک سال و هشت ماهه طول کشیده. چون مرتب بازنویسی میکنم. اصلاح می کنم. کتاب و فیلم خوب می خونم و می بینم تا بفهمم چه طوری بهتر میشه نوشت.

موفق باشی.

اینو تایید کردم اولا به دلیل اینکه تشکر کنم از وقتی که گذاشتی
دوما زحمتی که کشیدی
سوما همه دوستام بتونن ازش استفاده کنن
فکر میکنم باز نویسی این داستان از حوصله دوستان اینجا خارجه
اما حتما در داستانهای بعدی سعی میکنم اینها را لحاظ کنم

بازم میخوام بهم کمک کنی

امیر سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 18:20

سلام
تیلو جان گاهی از زبان مهرانه می نویسی و و خودنت را مهرانه می بینی در صورتیکه تو راوی قصه هستی نه شخصیت اول قصه ...

تو از زراویه دید مهرانه می نویسی و حرفهای مهرانه را بیان می کنی اما از زبان عدنان و پدر و مادرش و یال پدر و مادر مهرانه صحبت نمی کنی ....
.گاهی خواننده مشتبه میشه که راوی قصه همون شخصیت قصه است یا فردی غیر از آن ....

یک خط سیر انتخاب کن یا راوی باش یا شخصیت قصه ... این دو گانه کاری سبب یردر گمی خواننده می شود...

با توجه به این تمامی ریزه کاری هایی که مهرانه برایش پیش آموده بیان می شود خواننده می گوید مهرانه همان راوی است .... برای جلوگیری از این اشتباه از زبان سایرین نیز مطالب را بگو ....

چرا عدنان کمتر آفتابی می شود و اصولا کجاست ؟ چرا از اقداماتی که علیه اون انجام میشود به تفضیل توضیح داده نمی شود ....
این ها اشکالاتی بود که به ذهن من رسید اما داستان داری نقاط قوت فراوالنی است ....البته اگر داستان باشد؟ و واقعیتی نداشته باشد یا حداقل به این اندازه نباشد...

توانایی نویسنده در بیان حالات روحی و جسمانی مهرانه ، بیان موقعیت زمانی و مکانی قصه از نقاط قوت و بارز نویسنده می باشد. با اینکه حسابی پر و بال به داستان داده اما ملول و خسته کننده نیست و برعکس انقدر جذاب است که خواننده دوست دارد همه کتاب را یک جا داشته باشد.

فکر کنم من خواننده ها گیج کردم
من خواستم قصه معماگونه باشه تا بعدا همه چیز رو بشه
اما انگار کار خوبی نبوده

امیر سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 18:31

سلام
شرمنده امروز اینقدر حالم بود که نمی تونستم سر پا وایسم رفتم درمانگاه سرم وصل کردند انفلونزای شدید گرفتم . تازه به ضرب و زور امپول و مسکن کمی بهتر شدم و امدم از این طریق از شما عذر خواهی کنم

واو
چه بد
انشاله بلا ازتون دور باشه
عذرخواهی لازم نیست
خیلی مراقب خودتون باشین

delaram سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 23:06

Inja hosele nadaran
Vali osoli benevis hamin ro va b nasher eraee bede

فعلا قصد نشر و چاپ ندارم
من یه زمانی تو یه زمینه دیگه ... بسیار بسیار فعال نویسندگی کردم اما از بس مشکل با چاپ و گرونی کتاب پیدا کردم ترجیح میدم همینجا برای خودمون دور همی بنویسم... نه برای چاپ
ولی از اینکه وقت میزاری و بهم اشکالاتم را میگی بی نهایت خوشحالم

امیر چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 07:51

سلام و صبح بخیر دختر خستگی ناپذیرخدا قوت و دست مریزاد الهی که انرژی ات مدام مضاعف و روزی ات با برکت و در اواسط خزان دل ات بهاری باد !

سلام
همه ی عمرت بخیر و شادی
امیدوارم بهتر شده باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد