روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (16)

  

مهرانه دیوانه شده بود

مهرانه خودش نبود

طوری فریاد کشید که خودش هم صدای خودش را نشناخت

نمیخواست ملاحظه کسی را بکند... دیگر نمیتوانست احترام نگه دارد... انگار از زیر آب بیرون آمده بود

نفس عمیق کشیده بود و حالا مبهوت بود

عدنان را به سمت درب خانه هل داد...

از سر و صدای زیاد آنها پدر و مادر هم به خانه آمده بودند

درب خانه باز بود

مهرانه وحشی شده بود

دیوانه شده بود

قدرتمند شده بود

با تمام قدرت عدنان را به بیرون از خانه هل داد

همه مبهوت نگاه میکردند

هیچکس جرات هیچ کاری نداشت

از قبل پدر مهرانه به همه گفته بود کسی نباید با عدنان درگیر شود ... همه در جریان بودند جز مهرانه

مهرانه ی از همه جا بی خبر

عدنان غرید ... لااقل کفشهایم را بده

و مهرانه ای که بدون کفش عدنان را بیرون کرد

در آن میان چه کسی کفشهای عدنان را داد مهرانه نفهمید ... فقط وقتی چشمهایش جهان را دید که همه بیرون از خانه ایستاده بودند

مهرانه در دهانه ی درب خانه ی خودش

همه التماس میکردند که ماشین عدنان را بدهد و قائله را ختم کند تا برود

و مهرانه ای که سوییچ ماشین را نمیداد و میگفت باید همینگونه پیاده برود...

بدون دلیل

بدون منطق

فقط میخواست اعتراضش را بیان کند

پدر و مادر عدنان هم آمده بودند و هی اصرار میکردند و اصرارها جواب عکس میداد... مهرانه جری تر میشد... نمیخواست به میل بقیه رفتار کند، مگر زندگی به میل مهرانه رفتار کرده بود

پدر مهرانه پا در میانی کرد

گفت دخترم حال خوشی ندارد... بروید ... من فردا ماشین را خواهم داد... خودش آرام میشود مینشینیم صحبت میکنیم

و آنها نمیرفتند و بیشتر و بیشتر اصرار میکردند

اینجا بود که عموی مهرانه هم به پشتیبانی از مهرانه برخواست

گفت اصلا دلیلی بر این اصرار وجود ندارد... حال مهرانه را خراب کرده اید... مقصر هم هستید

مدارک و شواهد هم موجود است تازه برای ماشین پافشاری میکنید... بروید ، نمیخواهد بدهد... من هم از مهرانه پشتیبانی میکنم

مهرانه آرام تر شد

عمو و زن عمو و مهرانه به خانه مهرانه رفتند و درب را بستند

مهرانه نمیدانست که آن شب پدر زنگ زد به تاکسی تلفنی  ای که آشنای خودشان بود  و گفت بیا و عدنان و خانواده اش را ببر

***********************************

تاکسی تلفنی نزدیک حدود ساعت یک و نیم شب بازگشت

زنگ درب خانه را که زدند همه بیدار بودند... راننده به پدر گفت که پدر و مادر عدنان را به خانه خودشان رسانده اما عدنان ....

عدنان به آدرسی که همان روز در پی ماجراهای بسیار همه از آن خبردار شده بودند رفته است....

دنیای همه شان سیاه شد...

دیگر چیزی نمانده بود....

دیگر حتی روزنه امیدی باقی نبود

عدنان...

عدنان...

عدنان...


وقتی که آفتاب دمید، عمو به سراغ ماشین عدنان رفت که در پارکینگ خانه پارک بود

و مهرانه گوشه ای کز کرد و نگاه کرد....

همه ماشین را گشتند ... صندوق عقب... مشروب

داخل جا سیگاری ماشین ... مواد مخدر...

مهرانه داشت فقط نگاه میکرد... نه حرفی داشت ... نه صدایی....

عمو باز هم بیخیال نشد... صندلی عقب ماشین را از جا درآورد....

عکس... عکسهای بسیار... چه میدیدند همه ی این آدمها در سکوت.... به چه نگاه میکردند... پاکت عکسی که تعداد عکسهایش اشتباه بود؟ پاکت عکسی با اسم ناآشنا؟ .... خدایا چرا هیچ نمیگویند.... مهرانه روح شده بود... جسم نداشت... مهرانه خشک شده بود... مثل درختی که یک شبه سوخته و خاکستر شده باشد... قدم جلو گذاشت... عکسها را از دست عمو گرفت... این عدنان است... این زن کیست؟ این زن در آغوشش... این یکی کیست؟ با هم زیر یک پتو.... این یکی کیست؟ این ماشین محل کار عدنان است؟ پس این زن دیگر کیست در کنار عدنان؟ این یکی زن چرا دارد عدنان را میبوسد؟ در میان عکسها ، عکس سعید دوست صمیمی عدنان هم بود... زنان زیاد... اما در میان عکسها یک زن میانسال بود که خیلی عکس داشت... یک زن که همه جا در آغوش عدنان بود... این زن که بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 6 + ارسال نظر
mah شنبه 15 آبان 1395 ساعت 15:49

مرسی که بازم واسمون قصه مینویسی

تازه میخوام تند تند بنویسم برسم به قصه بعدی
اینقدر قصه بعدی داره تو مغزم تکون تکون میخوره که نمیزاره کارام را انجام بدم

Meredith شنبه 15 آبان 1395 ساعت 19:25

چقدر خوب مینویسی تیلو
آدم مثل سریال منتظر قسمت بعدشه

چقدر شماها به من پر و بال میدین

شکیبا شنبه 15 آبان 1395 ساعت 19:29 http://sh44.blogsky.com

سلام

سلام به روی ماهت

خاله ریزه یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 15:06 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/


ممنون که بازم داری برامون مینویسی

باید بنویسم
وظیفه م هست
تازه یکی یکی به همتون سر میزنم
از خجالتتون باید در بیام

mehra دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 00:18 http://paeize-por-rang.blog.ir

وای وای وای عدنان چییییی بوده!!!
الان دقیقا یه کلمه تو ذهنمه...وای!!

ولی کلی منتظر این قسمت بودیما:)
خیلیم دستون مرسی:دی

از دست این عدنان که همه را حرص میده

نازلی پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 12:03

میگم تیلو نمیخوای ادرس منو تو لینکت اصلاح کنی خواهر؟

همش میگفتی اصلاح نکن ... اونم چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد