روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پاییز...

سلام

روزتون بخیر

صبح از در خونه اومدم بیرون دیدم چند تا برگ زرد افتاده جلوی در

بدو بدو  برشون داشتم و عین یه مهمون عزیز بهشون سلام کردم

بعد اومدم دفتر و مثل هر روز همه در و پنجره ها را باز گذاشتم که دیدم امروز پاییز داره خود نمایی میکنه و باد میوزه ....اونم از نوع شدید....

خلاصه که امروز پاییز خودش را به من رسوند و گفت:

حالا که تو فرصت نداری برای استقبال بیای... خودم اومدم سروقتت

منم پاییز را در آغوش فشردم....

نظرات 5 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 12:33

شهریور بود ولی دیگر شور و هیاهو و تب و تاب گرمای تابستان را نداشت ، شاید بیشتر به پاییز شبیه بود تا تابستان ، برگ ها یواش یواش زرد و نارنجی میشدند و من منتظر دوستی بودم ، دوستی که خاطرش برام عزیز بود و باید می آمد ...
روز ها از پی هم می گذشت و من چشمم به در دوخته بود و همچنان امیدوار به آمدنش ....
منتظر بودم تا با قدمش با رو قلب من بگذارد و مرا خرد و خاکشیر کند و با آهنگ خش خش خرد شدنم گواش نواز دوستم باشم ... او مرا خرد خواهد کرد ولی من به فکر آرامش او هستم ...
با امدن او من زیر کفش های او خواهم مرد ولی این مردن به دیدنش ترجیح خواهم داد ...
شهریور تمام شد و مهرِِ ، مهربان فرا رسید اما دوست من هرگز ...
با اینکه میدونستم دلش با من است و مدام به من فکر می کند ولی من حضورش را طالب بودم ....

مهر هم رفت و آبان برادر مهرانگیز حاک شد و هوا سرد شد و من هم در زیر سوز سرما خشک و جمع و جور شدم و رنگم زرد و تنم مچاله شده بود اما همچنان منتظر بودم ....
حال پدر محتضری را داشتم که چشم به راه تنها پسرش بود ....
چهل روزی از پاییز گذشت و دوست سر وقت من نیامد...
تصمیم گرفتم من به دیدن دوست بروم لذا با باد خزان همراه شدم و با نم اشکی که در چشمم جا خوش کرده بود با حافظ هم کلام شدم و زمزمه کردم :

گرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را
ما به جهانی نفروشیم مویی از سر دوست ....


خوش به حال اونایی که با شما دوست راستی راستی هستن
چه حضی (حظ) میبرن از محضرتون

امیر چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 13:32

لطف دارین شما
اما من هم همچین اش دهن سوزی نیستم

اونو دیگه ما باید بگیم
نه شما

من چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 15:40 http://navaney.blogfa.com/

پس ادامه قصه؟؟

انشاله فردا مینویسم

امیر چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 20:56

سلام و شب بخیر و خدا قوت دختر زیبا و خستگی ناپذیر نصف جهان

سلام و عرض ادب
هیچوقت نمیدونستم پسرای شیرازی اینهمه مهربون و خونگرم و دوست داشتنی هستند

امیر پنج‌شنبه 13 آبان 1395 ساعت 08:16

سلام و صبح بخیر
امروز سیزده آبان است و این روز برا دانش آموزان خاطره انگیز است و همه ما از این روز خاطره ها داریم ....
چقدر این روزا را دوست داشتیم راهپیمایی همراه بزرگترا و بعد هم جیم شدن از مدرسه و ......
1نشالله که امروز ادامه قصه را خواهید نوشت و مطابق سریال های تلویزیونی خلاصه ای از قسمت های گذشته را خواهید نوشت و سپس ادامه را پیگیری می کنید....

انشاله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد