روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (8)


  انگار چیزی هم در دل من فرو ریخت

انگار چیزی هم در درون من شکست

چیزی ترک برداشت و شاید این ترک عمیق ترین خراش دلم باشد....

تور را از روی صورتم بالا زدم...مبهوت به شیشه نگاه کردم... اینهمه جمعیت

اینهمه خانم که سر سفره ی عقد و کنار شیشه بودند...

اینهمه بچه که در حیاط بازی میکردند...

وای...

هیچکس هیچ نمیگفت

همه سالم بودند

نگاهی کردم به اطراف

انگار یک دفعه همه به خودشان آمدند... یکی از خانم ها گفت عروس رفته گل بچینه...

حاج اقا ادامه داد

تور را روی صورتم انداختم و ....

همه چیز به سرعت تمام شد... نه حرفی... نه حدیثی... نه عشق آتشینی

ولی نمیدانم چه جادویی در این چند کلمه عربی نهفته است که انگار تمام یخ ها را آب میکند

وقتی همه از اتاق عقد بیرون رفتند

دستم را گرفت

و من یخ زده بودم

دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را بالا آورد... شاید این اولین باری بود که در چشمهایش نگاه میکردم

- : چقدر عوض شدی... و چقدر خوشگلتر شدی...

و من از خجالت دوباره سرم را به زیر انداختم

چه سری بود که آن روزها اصلا دختر و پسرها یک شکل دیگری بودند... شکلی غیرازشکلهای امروزی

- : حرف بزن ببینم صدات هم قشنگ تر شده؟

- : من یه قول میخوام

- : به به پس زبون هم داری... داشتم نگران میشدم


آن شب قول گرفتم که تا وقتی مرا دوست دارد کنارم بماند و هرگز بی عشق با من زندگی نکند

این شرط از کجا بر دلم جاری شد و بر زبانم نشست خبر ندارم...

شب شد ... به خانه رفتیم.. اون هم به خانه خودشان رفت

و من با یک دنیا پشیمانی خودم را در آینه میدیدم

صبح با گریه بیدار شدم... گفتم به من بگویید که خواب دیده ام... بگویید که کابوس بوده... مادرم سراسیمه شده بود... نگاههای پدرم عجیب بود... همه چیز انگار در مه اتفاق می افتاد

هنوز صبحانه نخورده بودم که صدای زنگ آمد... خودش بود.. گفتند عدنان است...

و من نمیدانستم باید چه کنم

داخل نیامد... و من لباس پوشیدم و خودم را در آینه دیدم و راه افتادم

نه آرایشی در کار بود و نه هیچ چیز دیگری

سوار ماشین شدم... هنوز گلها به ماشین چسبیده بود و این انگارمرا معذب میکرد

تا ظهر کارهای پس دادن لباس عروس و سفره عقد و ... را انجام دادیم

نزدیک ظهر گفت : با آرایش بی نظیر بودی... من دوست دارم همیشه با آرایش باشی...

من دختر کلمات و شعرها... اصلا از آرایش هیچ نمیدانستم

به اولین مغازه رفتیم ... لاک... رژ لب... پودر... رژ گونه...

همه اینها برای من ناآشنا بودند... شاید خنده دار به نظر برسد... اما واقعا هیچکدام را امتحان نکرده بودم

هنوز در بهت خودم غوطه ور بودم

از عدنان پرسیدم : میشود بریم به کتاب فروشی آن طرف خیابان وچند کتاب شعر بخریم؟

و او جواب داد اصلا کتاب خواندن را دوست ندارد... اما به خاطر من می آید...

به کتابفروشی رفتیم و چند کتاب کوچک و بزرگ برداشتم... کلافگی و بی حوصلگی اش در کتابفروشی کاملا محرز بود....

نظرات 17 + ارسال نظر
delaram شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 14:46

Tiloooooo
Chera intori
Daiem sale 72 ezdevaj kard
Koli harf zadan Ta pasandidan o ehsas ijad shod

به من چه
قصه س
خوشتون نمیاد؟
حتی سال 99 هم میشه اینطوری ازدواج کرد به خدا

امیر شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 15:02

سلام
سرگذشت مهرانه همه چیزش با بقیه اطرافیانش فرق دارد. طرز نگاهش به زندگی، علایق و سلایقش، دیدگاهایش، حتی ازدواجش ...

چقدر خوشبخت می شد که می توانست عمیق این نگاه را بفهمد ، چقدر شاد می شد کسی که درک کند بفهمد حرفش نگاهش، کلامش ...
چقدر زندگی زیبایی می شد اگر کسی می تواست بفهمد پشت این نگاه ها ، پشت این حرف ها و کلام ها، پشت این شیطنت ها چه می گذرد.
مهرانه همدمی می خواست همراز، دلبری می خواست دلدار ، پشتوانه ای می خواست مستحکم ، یاوری می خواست که او را بفهمد ...
اما این کتاب را می خواهد اون ریمل و پنککیک را
یکی ابرو میخاد یکی طاق و اشارت های ابرو
یکی چشم می بند و یکی ناوک مژگان
یکی لب و دندان می بیند یکی لبخند شکرین
یکی مو را می بیند دیگری پیچش مو
یکی اندام زیبا میخاد و دیگری اندیشه زیبا...

شاید از ابتدای خلقت تا کنون اینطور که هرگز دو همدم و همراز کنار هم قرار نگرفته اند ...

اذر شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 15:24 http://azar1394.blogfa.com

یکم زمانشو بیشتر کن


چشم

حامد شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 15:31 http://hamed-92.mihanblog.com

چه تلخ
نه عشقی نه ذوقی نه دوست داشتنی
مگه آدما چند بار این لحظه رو تجربه میکنن

مونا شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 16:20

حس میکنم غصه ی خودت رو داری میگی
قشنگ می نویسی
مرسیکه برامون وقت میذاری

شاذه شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 17:58 http://moon30.mihanblog.com

مهرانه اگر بمونه آرام آرام به گوشه ی تنهاییاش می خزه، اگر بره... باید هزار حرف بشنوه و تحمل کنه...
قشنگه. ملموسه ولی تلخ نیست. مثل دید سبک و خوشایند تو به زندگیه. دوستش دارم. در واقع دوستت دارم و نگاه قشنگتو تحسین می کنم. همیشه شاد بمونی

دخترشیرازی یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 08:09

اووووووووووووووف

امیر یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 08:54

سلام
مهرانه ای که لحظه به لحظه زندگی اش و مراسم عقد را کاملا به یاد داره انگار که فیلم آن همین الان از جلوی چشمانش می گذرد ....
نمیدانم که چطور می تواند با کسی باشد که فقط به عالم مادی و جسمانی توجه دارد...
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است .
مهرانه ما فرشته اس ت در میان ادمیان

سین بانو یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 09:01 http://happyhomehappylife.blogsky.com/

عاشقتمممممم تیلو جووونم مرسی ...

ای وای فکر کن عاشق کتاب باشی و طر ف مقابلت دوست نداشته باشه ....

رسیدن یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 10:41

خصوصی
فکر نمیکردم از حرفم نارحت بشی . راستش حس کردم که میتونم یه شوخی شیطنت امیز کنم . ببخش اگه ناراحت شدی . اما معمولا از برخوردهات و جواب کامنتهات اینجور فهمیده بودم که تحمل شوخی رو بیشتر از اینا داری . مث اینکه من زیادی حساب باز کردم رو این دوستی و رابطه . بازم متاسفم .

این حرفت اصلا خصوصی نیست
معذرت میخوام که نوشتی خصوصی اما من تایید میکنم
من اصلا از دستت ناراحت نیستم
من تازه به همه شما مهربونا بدهکارم
به خاطر تمام محبتهایی که بهم میکنید
الانم فکر نکنم چیزی گفته باشم یا کاری کرده باشم که حس کنی دوستیمون خدشه دار شده
فقط انتظار دارم درکم کنید
تقریبا روزی هجده ساعت دارم کار میکنم... و این از توان هر کسی خارجه... پس نمیتونم دیگه وقت بزارم بیام اینجا
سر میزنم
سرک میکشم
از وجودتون انرژی میگیرم
اما اینکه اینطوری قضاوت بشم حقم نیست

دخترشیرازی یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 11:23


فکر نکنی فراموش شدیا شمو تو قلب من جا داری گلو

شماها عزیزای دل من هستید

خاله ریزه یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 11:35 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

منم درخواست آذر رو دارم. یکم زمانشو بیشتر کن.

چشششششششششششششششششششم

حامد یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 12:02 http://hamed-92.mihanblog.com

آن شب قول گرفتم که تا وقتی مرا دوست دارد کنارم بماند و هرگز بی عشق با من زندگی نکند
سوختن و ساختن ....
همه ی مشکلات از همینجا شروع میشه

مفهوم این جمله اینقدر عمیقه که هرکسی قادر به درکش نیست

رسیدن یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 12:02

درکت میکنم عزیزم دیگه ببخش منو . بذار به این حساب که نخواستم دوستیت از دست بدم بوس

اصلا اجازه نمیدم یه دوست خوب از دستم بره
با چنگ و دندون نگهت میدارم

گلشن دوشنبه 29 شهریور 1395 ساعت 10:40

خوب شد با من ازدواج نکردی چون من نه از کناب حالیمه نه از آرایش

mah دوشنبه 29 شهریور 1395 ساعت 13:25

تیلو جونی منم خواننده جدید اگر وقت کردی لطف کن یکم تند تند واسمون داستان بزار لطفا بوووووووووووس.

سلام عزیزدلم
خوشبختم
خیلی زیاد افتخار دادی
چشم

هدی چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 12:16

سلام تیلویی جانم کارو بی خیال خسته شدی

سلام عزیزم
خیلی شلوغم نمیتونم بیخیال بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد