روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (4)

 

 تصمیم جدید مهرانه این بود که دیگه به مدرسه نره

این تصمیم با پیشرفتهایی که داشت تصمیم خیلی خوبی از نظر دیگران نبود

اما شغل آزاد و پول خوبی که در میاورد مهرانه را از رفتن به مدرسه منع میکرد

تصمیم پذیرفته شد اما به شرط اینکه درس خوندن حذف نشه

مهرانه در دانشگاه پیام نور ثبت نام کرد... یک رشته خیلی غیرمرتبط... حفظی و ناجور با روحیات لطیف و جستجوگر مهرانه...

خب همه چیز مرتب بود

که سر و کله یک خواستگار تازه پیدا شد

این خواستگار پسر دوست پدر مهرانه بود

پسری که گویا یک سال قبل یک دل نه صد دل عاشق مهرانه شده بود...

قصه این عاشقی برمیگشت به زمان کنکور

روز کنکور مهرانه... پدرش درگیر کارهای مدرسه ی خودش بود و نمیتوانست مهرانه را به محل کنکور ببرد

دست برقضا مهرانه و دختر همکار پدر هر دو در یک پایگاه بودند

همکار پدر گفت که هر دو دختر را به محل امتحان خواهد برد

و بعد ... نمیدانم بر اساس چه اتفاقی این دو دختر به دست پسر این خانواده سپرده شدند

پسری که در آن سالها دانشجوی سال سوم همان دانشگاه محل کنکور بود

مهرانه اصلا متوجه نشده بود اما پسر عاشق مهرانه شده بود

و حالا پدر با همکار و دوست قدیم هر دو خواستار این ازدواج بودند

پسر دانشجو بود و یک کار نیمه وقت داشت و مهرانه همین کار نیمه وقت را بهانه کرد

اما این خواستگار سمج تر از این حرفها بود

گفت تا شش ماه بعد درسش را تمام میکند و یک کار تمام وقت میابد و مهرانه دیگر بهانه ای دارد؟

مهرانه سکوت کرد

و این سکوت حمل بر رضایت شد

و پدر و مادر و خانواده ها ... همه با این ازدواج موافق بودند

روزهای تازه ای شروع شد...

بعد از گذشت چند ماه خانواده ی پسر خواستار برگزاری حداقل یک نامزدی... یک مراسم رسمی... یک چیزی شبیه به واقعی کردن ماجرا بودند...

چیزی که حداقل خیال پسر را راحت کند...

نظرات 9 + ارسال نظر
طلوع ماه جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 10:52 http://mmnnpp.blog.ir

سلام صبح جمعه تون به خیر و شادی.
داره جالب میشه ها


امیدوارم اینطوری باشه

مینو جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 14:59 http://minoo1382.blogfa.com

مینا جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 15:23

هرچى میاد جذابتر میشه, طولانى تربنویس

اگه وقت داشتم
خودم هم دلم میخواست شبانه روز مینوشتم
اما واقعا وقت ندارم

امیر جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 21:15

داستان مهرانه ما داره به جای های حساس میرسه نمیشه مثل شبکه ای فیلم دو قسمت را با هم بنویسی
به خدا دلم برا نوشته هایت تنگ میشه . تازه از مسافرت برگشتم پنج شش ساعت رانندگی بعد هم بدون خواب شب گذشنته و امروز وخیلی خسته بودم ولی به عشق خواندن سرگذشت مهرانه و زیبایی کلام و جمله هایت ترجیح دادم که بیایم و نوشته هاتو بخونم

خوش به سعادت من
پس باید بشم شهرزاد
هزار و یک شب باید پا به پای من بیاین

امیر جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 21:38

گاهی سرنوشت انقدر پیچ و خم در راه زندگی ایجاد می کنه که خود روی شخص نمیدونه چطور مسیر را طی کند و انقدر جاده های فرعی بدون تابلو و علائم هشدار دهنده وجود دارد که راننده متحیر است که کدام راه سعادت و کدام راه بن بست و مشکلات را به دنبال دارد . شاعر چه زیبا گفته:
مرد خردمند و هنر پیشه را عمر دو بایست در این روزگار
با یکی تجربه به دست آوردن و با دگری تجربه بستنم به کار ...

از الان احساس ناخوشایند و دلشوره ای نسبت به آینده مهرانه پیدا کردم . خدا کنه که دلشوره ام بی جهت باشه ...

نمیدونم چرا احساس مبهمی دارم نسبت به مهرانه ای که یکه تازی می کند . مهرانه ای که خستگی برایش مفهوم نداره و شب و روز برایش بی تفاوت . سوار بر توسن موفقیت و سر مست از نیروی جوانی در جهت انجام آنچه که کسی توان آن را نداشت .
این مهرانه دوست داشتنی که قلب ها را ربوده و آنچه ترک تازی می کند که فرصت و مجال به رقیب نمی دهد . قلوب را آنچنان شیفته و فریفته خود کرده است و چنان اسب عاشقسی را به جولان در آورده که همه را از دم تیغ محبت درو کرده و خود کشته گان عشق را نظاره گر نیست .

مهرانه که بقول حافظ: چنان بردند صبر از دل، چو ترکان خوان یغما را

الا ایها حال .

همه دل ها را ربود و دل به کسی نبست . و من نگران تقاص دل هایی هستم که شکسته شد و کسی صدایش نشنید . آری آری دل عاشق بیصدا می شکند

نمیدانم آیا تکه های دل شکسته عاشق آنقدر تیزی و برنده هست که دست معشوق را ببرد تا بداند که ....
.
نگران دست انقام طبیعتم . هر چند مهرانه ما شاید بیتقصیر باشه . عشقی که نمیدانم یکطرفه بود یا دو جانبه ....

به هر حال باید منتظر بود و ادامه داستان (داستان که نه . سرگذشت دختری شاید دست سرنوشت اونو جلو می برد .... گل:

قصه ها را شکل قصه بخونید
نه دلواپس بشید نه نگران
شاد بشید و پر بکشید و گاهی دل دل کنید....
هیچ چیز در این دنیا بی جواب نمیماند...

گلشن جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 22:16

خصوصی
چی شد که دوست داشتی اینارو بنویسی? چه شد که احساس نیاز کردی?

خصوصی نداریم
سوال میکنی من باید جواب بدم دیگه
احساس نیاز نبود
یه قصه اس
دلم خواست قصه بگم
فقط همین

امیر شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 07:04

سلام امدم بگم صبح زیبایت بخیر:

سلام
همه روزهات زیبا و پر از خیر و شادی

خاله ریزه شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 08:23 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

با اشتیاق تموم دارم دنبال میکنم .. خیلی خوبه که داری این قصه رو برامون تعریف میکنی تیلو جان

ممنونم

حامد شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 14:41 http://hamed-92.mihanblog.com

شهرزادی شدی واسه خودت تیلو خانوم
قصه داره جالب میشه


نظر لطف شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد