روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (3)

  

خانواده ی مهرانه در خانه کامپیوتر نداشتند

ولی مهرانه مشتاقانه ساعاتی را در دفتر کنار عمو و سایرین مشغول به کار بود

یکی از دوستان عمو کامپیوترش را به مهرانه داد تا ببره خونه و بیشتر باهاش تمرین کنه

کامپیوترها هنوز موس نداشتند

همه چیز در خط های فرمان نوشته میشد...

برنامه هایی با محدودیت های بسیار

اما علاقه های مهرانه بیشتر از این حرفها بود

چیزهایی میزد با برنامه زرنگار که باعث شگفتی میشد... خطوط فرمانها را حفظ بود

یکی دیگه از دوستای عمو بهش کتاب زرنگار را هدیه داد

وای چه هدیه ی ارزشمندی بود

**********************************************

هنوز اون روزها نمیدونستم که میشه نرم افزارها را از روی کتابها یاد گرفت

هنوز با Dos در حدی آشنا بودم که عمو و دوستاش بهم یاد داده بودند

اون کتاب پنجره ی تازه ای به روی من گشود

شروع کردم به خوندن و امتحان کرد

اون روزها کسی از حاشیه گذاری و خطوط و شگلهای زیاد در برنامه زرنگار سر در نمیاورد

و من با همون امکانات برای مدرسه ی خودمان ، مجله هایی میزدم که باعث حیرت همه بود

دوست عمو عاشقم شده بود و سیستمش را بهم امانت داده بود

اون یکی دوست عمو عاشقم شده بود و برام کتاب زرنگار هدیه میخرید

و من در عالم دیگری سیر میکردم... عالمی که هیچ پسری را نمیدیدم

دوست های عمو هم پسرهای محجوبی بودند که رفتارهای مردانه ای داشتند

شاید هم از خجالت رفاقتی که با عمو داشتند رفتارهایشان بسیار معقول و معمول بود

روزها به مدرسه میرفتم و لابلای دختربچه هایی که زیاد از خودم بزرگتر نبودند، با علاقه ی بسیار به کارهای مدرسه مشغول میشدم

و بعدازظهرها به شدت مشغول کار با کامپیوتر

حالا دیگر پایه ی ثابت دفتر بودم

دیگر به دفتر کارشان رفت و آمد نداشتم ... عموجان کارها را به من میدادند و من در خانه کار میکردم

شاید آن روزها از علاقه ی دوستانش خبر داشت

شاید...

خیلی نگذشت که بهترین تایپیست آن دفتر من بودم...

خیلی نگذشت که کار آنها سکه شد...

و خیلی نگذشت که دوست عمو (صاحب کامینزد پدر رفت و مرا خواستگاری کرد... و جواب منفی بود

با احترام تمام آن آقای مهندس آینده... تصمیم گرفت از جمع دفتر خارج شود...

من هم برای تشکر از اینکه کامپیوترش را بهم داده بود، یک موس از دستمزد خودم خریدم و با کامپیوتر به ایشان برگرداندم.

نفر بعد نوبت آقایی بود که کتاب خریده بود

و نفر بعد آخرین شریک عمو...

همه جواب منفی شنیدند.. پدرم میخواست دخترش را به گونه ای دیگر به خانه بخت بفرستد

آخرین شریک که جواب منفی را شنید و قصد رفتن کرد، قرار شد دفتر کار تعطیل شود و من مشتاق و عاشق این شغل شده بودم

به پیشنهاد عمو ، قرار شد ما این دفتر را از اول راه اندازی کنیم

و عمو هم همانجا مشغول شود

روزهای خوبی بود

رابطه ی من و عمو بسیار نزدیک ... هر دو جوان... هر دو مشتاق

آموختنی های زیادی در پیش داشتیم

ویندوز وارد بازار شد.... همه چیز تغییر کرد و من چقدر ساده با این تغییر کنار آمدم

یک شبه زرنگار را بوسیدم و به سراغ آفیس رفتم

برنامه ای که همه چیز را ساده کرده بود

در این روزها به پیشنهاد پدر باید درس خواندن را از سر میگرفتم

تصمیم من تقریبا همه را شوکه کرد....

نظرات 15 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 15:58

وااااى چه جذاب.... نگو که تصمیم شرکت نکردن توکنکور بود


یعنی باید تقلب بدم؟

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 16:41

وااااى خدا من برنده شدم اولین نظر ماله منه
هوووراااا
هورااااااا من اول شدم,گل ماچ کادو براخودم
اره درگوشم بگو به کسى نمیگم

دست و جیغ و هورا به خودت
دست و جیغ و هورا و یه عالمه شکلات
اولی
خودت اولی

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 17:02

اما جدا ازشوخى خیلى خوب مى نویسى من وبلاگ زیاد میخونم شما ازبهترین هایى روان وصمیمى مى نویسى تعارف نیست واقعى دارم میگم طورى مینویسى که حتى یه اشاره کوچیک به یه جایى میکنى ناخوداگاه خواننده تو ذهنش میتونه مجسمش کنه تواگه نویسنده میشدى نویسنده خوبى میشدى,دوست داااارم هوااااارتا

چقدر تشویقت برای من دلگرمی هست
دوستت دارم
ممنونم
تعریفت بهم انگیزه میده

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 17:47

تیلو انگار همه رفتن گردش وقرار عاشقانه فقط منو تو تنهاییم

من که هستم
سخت مشغول کار
هیچکس هم نیست
واقعا همه رفتن و ما موندیم

اذر پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 18:07 http://azar1394.blogfa.com

خدای من
خوب بعدش؟


صبر نداری؟

اذر پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 19:03 http://azar1394.blogfa.com

نه والا
خیلی جالب شد.سر لحظه حساس نوشته رو تموم میکنی
الان دارم شام درست میکنم شب هم مهمون داریم
میدونی به تو معتادم

هورا
چه دخمل کدبانویی
چی داری درست میکنی؟
مهمونا کیا هستند؟
منم به شماها معتادم

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 19:07

منم تا شب تنهام شوهرى سرکاره

خب بازم به شما
شب میدونی که همسرت میاد
من بعد از یک روز کار بی وقفه تازه باید برم غصه بخورم که چرا اینقدر از آقای دکتر دورم

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 19:42

اخ بمیرم عزیزم ایشاالله به زودى به هم برسید, ماهم شام خورده نخورده از خستگى میخوابه


خدا نکنه سالم باشی
همیشه دوست خوبم باشی
از این حرفا نزن
بلا ازت دور باشه
دیگه زندگیای حالا همش همین شکلی شده

مینا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 20:07

اره واقعا همه درحاله بدو بدو هستن برا یه لقمه نون,یه اخره هفته اس که خانواده کنار همن, تیلو جون دوسته خوبم برامون دعا کن ما هنوز اول راهیم دوماهه عروسى کردیم خیلى مونده تا موفقیت

موفقیت همینه که شما دوتا کنار هم هستین
موفقیت همینه که دارین توش قدم بر میدارین
نگران هیچی نباش
خداوند خودش نگهدارتون باشه

شاذه پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 22:40 http://moon30.mihanblog.com

وای تیلو گفته بودی نخونین، منم مثل یک کودک حرف گوش کن نخونده بودم
امشب امدم می بینم همه خوندن غیر از من
خیلی هم عالی! به شدت مشتاق بقیه اش هستم


چه کودک درون خوبی داری... مهربون و ساده
هیچوقت چیزایی که من مینویسم به پای نوشته های زیبای شما نمیرسه

مینا جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 15:24

امیر جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 21:10

شاید باور نکنی اما پنجشنبه و جمعه من شهرستان بودم با دوستان ذفته بودیم گردش به دعوت یک دوست شهرستانی . اما تازه رسیدم و بعد از دوش گرفتن اولین کاری که کردم سر زدن به وبلاگ و خواندن قصه زندگی مهرانه به قلم شیوای تیلوی عزیز . شاید باورتون نشه اما دیروز و امروز کلی حرص رخوردم بابت نبودنم و جدایی از دوستان . ئجایی بودیم که نت نداشتم . تازه در میان جمع شاید بی احترامی بود که بخوام وارد وبلاگ بشم و ....

خوش به حالتون
حسابی خوش گذشته
امروزتون رو پر از انرژی شروع میکنید
واقعا این قلم شیواست؟
پس تونستیم حسابی و خبیثانه وارد ذهن امیر آقا بشیم

گلشن جمعه 19 شهریور 1395 ساعت 21:58

الان یه دفعه تغییر ضمیر دادی که! یه دفعه شد " من "
قبلا " من" بودی یادته?

اوهوم...
ولی این یک سبک از قصه نویسی هست
کمی از زبان قصه گو
کمی از زبان شخصیت ها

حامد شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 12:50 http://hamed-92.mihanblog.com

ضمیر داستان عوض شد من نمیدونستم سرگذشت خودتونه
اینجوریه؟؟

نه
این یک داستان هستش
سبک داستان اینه : گاهی راوی قصه را روایت میکنه
و لابلای داستان جاهایی هست که داستان از زبان شخصیتها روایت میشه

دخترشیرازی یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 08:39

ماهم که صبرمون کم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد