روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

به وقت ترس ها...

سلام

روز بهاریتون قشنگ

اینجا که هوا یهو دوباره خنک شده

یعنی نسبت به چند روز گذشته سرد شده

اما یه خنکی و سردی دلچسب بهاری




سه شنبه شب بعد از اینکه مسواک زدم ، مشغول نخ دندان شدم که یهو، روکش دندانم خیلی نرم و آروم از جاش در اومد سُر خورد توی روشویی

پریدم گرفتمش ...

چون سابقه افتادن روکش دندون را دارم و میدونم میشه روکش را برد دندانپزشکی و چسباند

اما... روکش را گرفتم و همان لحظه یه چیزی از توی دهنم پرید بیرون و رفت توی روشویی...

بله بعد از روکش کل دندان هم جدا شد و دیگه بقیه ش گفتن نداره!

خب یه نگاهی به جای خالی دندان جان انداختم 

 یکی از بدترین حس ها همین از دست دادن یه قسمتی از وجود آدم هست دیگه...

دیگه نمیشد کاریش کرد

دندان 5   سمت راستِ فک بالا...

غصه هام را برداشتم و رفتم توی رختخواب و تا صبح با غصه ی بی دندونی کلنجار رفتم



روز عید صبح زودتر بیدار شدم و یه کمی دسر و ژله درست کردم

بعدش هم یه مقداری اسنک آماده کردم

خواهر و فندوق و پسته ساعت 10 اومدند

منم دوتا فسقلی را برداشتم و رفتیم دنبال مغزبادوم و با مادرجان رفتیم سمت باغچه

من مشغول آبیاری شدم و فسقلیا هم مشغول شیطنت

تا نزدیک ساعت یک اونجا بودیم

بعدش رفتیم خونه

مامان و بابای مغزبادوم هم اومده بودند

بعدش خاله و آلاله هم از راه رسیدند

دیگه دور هم بودیم تا آخر شب

به عموجان هم گفته بودم برای ناهار بیاد اونجا ولی نیومدند




پنجشنبه صبح بعد از صبحانه یه جاروبرقی حسابی به خونه ای که فسقلیا ترکونده بودنش زدم

مادرجان هم آشپزخونه را جمع و جور کردند

گردگیری کردم و لباس زمستونیا را جمع کردم

یه کمی کمدم را مرتب کردم

بقیه روز را یه جایی توی مسیر آفتاب بهاری با پتوی نرمم لم دادم 

یه ماسک صورت آبرسان هم زدم به پوستم 

و کتاب خوندم

به ظرف آب خوشگل برای خودم از ازمیر خریدم از اونایی که لیوانش روی سرش هست

ظرف آب را هم پر از آب و گلاب کرده بودم و لذتش را بردم

بعدترش ماسک صورت را برداشتم و صورتم را با روغن ماساژِ دادم

گاه گاهی هم یه ناخنکی به میز پذیرایی که هنوز خوردنیهای عیدانه روش هست میزدم

خلاصه که بیشتر روز را استراحت کردم




جمعه صبح بعد از صبحانه اولین کاری که کردم به گلها رسیدگی کردم

یه عالمه هم مراقبتهای پوست و مو انجام دادم

باز روغن زدم به پوست و موهام

بعدش هم یه اسکراپ زدم به صورتم

و در نهایت یه دوش طولانی گرفتم

ناهار را خوردیم و رفتیم بیمارستان عیادت مریض

البته با خاله و آلاله

مریض توی آی سی یو بستری هست برای همین فقط مامان و خاله رفتند داخل و من آلاله بیرون منتظرشون شدیم

یکی دوتا عکس از خودمون گرفتیم توی هوای دلچسب بهاری

بعدش هم رفتیم سمت چهارباغ

قدم زنان رفتیم میدان نقش جهان

توی میدان بچه ها داشتند بادبادک هوا میکردند

یه باد خیلی خوبی میومد و بساط بادبادکها به راه بود

منظره ی قشنگی بود... همونجا بستنی خوردیم

بعدش قدم زنان برگشتیم سمت ماشین و توی مسیر سیب زمینی سرخ شده خریدیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم

ساعت 8شب شده بود که خاله و آلاله را رسوندیم خونشون و رفتیم پاتوق عمو یه سری به دوتا عموها زدیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 10 بود

ولی با مادرجان حسابی یخ زده بودیم

چای درست کردیم و خودمون را پتو پیچ کردیم و رفتیم به سمت خواب




امروز صبح بیدار شدم و اولین کاری که کردم به دندانپزشکی زنگ زدم

گفت بدو بیا

توی مسیر بودم که یادم اومد اون سمت طرح ترافیک داره و نمیتونم برم

ماشین را گذاشتم جلوی دفترکارم و قدم زنان رفتم تا ایستگاه اتوبوس!!!!!

یادم نیست کی سوار اتوبوس شده بودم ولی انگار هوس کردم

رفتم دندانپزشکی و جناب دندانپزشکی یه نگاهی به دندانم کرد و یه عکس Opg از کل فک نوشت و گفت 5شنبه بیا پیش جراحمون

گویا آقای دندانپزشک بعد از سکته ای که کردند دیگه کارهای کشیدن و جراحی را خودشون انجام نمیدن

فرمودند نیاز به ایمپلنت هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدایا...

و من قلبم اونقدر تند تند زد که نزدیک بود از توی دهنم بیاد بیرون... میترسم

از دندانپزشکی که بی نهایت میترسم و حالا ایمپلنت...

خدا خودش بهم رحم کنه