روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شنبه ی لب پریده

سلام

روزگارتون خوش

متشکرم از تمام پیامهای تسلیت تون

انشاله که خداوند رفتگان همه را بیامرزه و آرامش را نصیب قلب همه مون کنه


باید از سه شنبه بگم

مامان نزدیک ساعت 7 بعدازظهر بود که بعد از یک روز نگهداری از مادرشون اومدن دفتر تا بریم خونه

گفتن که حال مادربزرگ اصلا خوب نبود و با دلشوره و نگرانی اومدن

منم گفتم بریم خونه یه تجدید قوا بکنید، شام بخورید دوباره میایم سر میزنیم

رفتیم و شام خوردیم و مامان گفتن نماز میخونن تا دوباره بریم بربالین مادر بزرگ

اما همون موقع دایی جان زنگ زدن و خبر فوت را دادند

من به حکمتهای خداوند ایمان دارم، نمیخواست مادرم با اون روحیه حساس جان دادن مادرشون را ببینن

شب جمع شدیم بر بالینشون ... لحظه های سخت و کشداری بود

صبح چهارشنبه خاکسپاری بود که البته تا ظهر طول کشید

و بعد در یکی از تالارهای نزدیک باغ رضوان ناهار خوردیم

روحیه م بدجور بهم ریخته بود و سختی های زیادی که مادر بزرگ کشیده بود به قلبم فشار زیادی آورده بود

خیلی زیادی گریه کردم و زیادی ناآرام بودم

بعد هم همه جمع شدیم خانه مادربزرگ

قبل از طلوع پنجشنبه همه رفتیم باغ رضوان... لحظه های دردناک

آماده شدیم برای مراسم صبح پنجشنبه در مسجد

ظهر باز جمع شدیم خونه مادربزرگی که دیگه نبود...

بعد از هفت سال از بستر جداشده بود،

بعد از هفت سال (غیراز چهارپنج باری که بیمارستان بستری شدند) از خانه بیرون رفته بود

حالا سراسر خونه پر از گلهای سفید و یاسی و زرد شده بود

در حالی که مادربزرگ دیگه نبود

داروهاش بالای سر تختش بود... اما خودش نبود

گلدانهای گلی که مامان و خاله ها جایی در زاویه دیدش قرار داده بودند و مادربزرگ خیلی بهشون علاقه داشت، اونجا کنار پنجره ی بلند قدی بود، اما مادربزرگ نبود

این اتاق دلباز نورگیر رو به حیاط بزرگ... روزهای خیلی متفاوتی را به خود دیده... روزهایی که سفره عقد داخلش پهن کردیم، روزهایی که توش دورهمی های پر از شور و هیجان گرفتیم، روزهایی که یکی یکی نوه ها به دنیا اومدند و مادربزرگ رختخواب مادر و کودک را توی همین اتاق پهن میکرد، روزهای زیادی که مادربزرگ بیماربود و بسترش در همین اتاق بودو ... و حالا دیگه قصه ی این اتاق رو به انتهاست...

عصر پنجشنبه باز رفتیم باغ رضوان و ...

نوشتن لحظه های پر از غم فایده ای نداره

زندگی ادامه داره... کاش عبرت بگیرم...




پ ن 1: اونقدر من و آقای دکتر دلتنگیم که به شدت دنبال یه وقت خالی برای قرار عاشقانه میگردیم و فعلا هیچ وقتی انگار نیست


پ ن 2: بیچاره خواهر باردارم خیلی اذیت شد در این روزهای عزاداری


پ ن 3: سعی کردیم مغزبادوم متوجه ماجرا نشه که زیاد توی روحیه ش اثر نزاره... اما اون باهوش تر از این حرفاست


پ ن 4: وقتی به داداش گفتیم خیلی حالش خراب شد


نظرات 14 + ارسال نظر
Somaye شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 09:32 http://dreams22.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه
مادربزرگ موهبت خیلی بزرگیه
کاش هر کی که داره قدرشو بدونه


خدا همه ی رفتگان را رحمت کنه
انشاله که قدر همه ی داشته هامون را بدونیم

رسیدن شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 09:47

سلام خوبی عزیزم. جای بد نری انشاءالله. خدا رحمت شون کنه . انشاءالله قرین آرامش. خدا به همه تون صبر و قوت بده . زبونم قاصره از همدردی باهات.

سلام به روی ماهت عزیزدلم
متشکرم
همین که میای و با این همه مشغله بهم سر میزنی دلم را شاد میکنی

دل آرام شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 10:00

سلام
تسلیت میگم
تیلو جان شاید باورت نشه تا دیدم پست گذاشتی گفتم نکنه مادربزرگ فوت شده باز کردم دلم ریخت.
خدا بیامرزدشون. با شهدا و صدیقین مشهور بشن. خیلی سختی کشید و ان شاا.. گناهانش پاک شده

سلام به روی ماهت
بلا از خودت و عزیزانت دور باشه
ببخشید ناراحتت کردم
انشاله
متشکرم

الی شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 10:02 http://elhamsculptor.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه
چقدر رفتن مادربزرگها دردناکه
چه میشه کرد این راهیه که هممون باید بریم

خدا رفتگان شما را هم بیامرزه
بله... دردناک و سخت... و دقیقا یادمون میره که این راه هممونه

لاندا شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 10:06 http://dailyevents.blogsky.com/

عزیزم تسلیت می گم. روحشون شاد باشه و دل شما آروم...

فدای مهربونیت

مخمور شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 10:59 http://mastoori.blogfa.com

سلام
روحشون قرین ارامش و رحمت خداوندی و اولیایش
صبر مهمان همیشگی اتان


سلام به روی ماهت
ممنونم

دندون شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 11:09 http://shab-roooz.blogsky.com/

خدا بهتون خیلی صبر بده به خصوص به مادرتون...
خدارحمتشون کنه و جاشون مطمئناً بهشته....

ممنون دوست خوبم
بینهایت ازت متشکرم

فرساد شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 11:59

روحشون شاد، رفتن ویژگی دنیا هست و همه کارمون به این سفر آخر ختم میشه، براتون سلامتی و آرامش آرزو می کنم

راست میگین
دنیا محل قرار نیست...
ممنونم
من هم برای شما سلامتی و شادکامی آرزومندم

دریا شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 12:13

خدا صبر بده
مادر بزرگ نعمت بزرگیه متاسفانه من هم از وجودش بی بهره شدم

ممنون عزیزم
خدا بیامرزه مادربزرگ شما را

فندوقی شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 12:38 http://0riginal.blogfa.com/

عزیز دلم خدا بیامرزه.غم آخرت باشه
خیلی مواظب مامانت باش تیلو جان.
اجازه بدید یه مدت اشک بریزه و عزاداری کنه و شما فقط تقویتش کنید و گاهی ببریدشون پارک و فضای باز.شربت گلاب و بستنی زیاد بهشون بدید.

ممنون عزیزدلم
غمهای دنیا را پایانی نیست
ممنون از راهنماییت

هدی شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 13:08

تیلو جونم خیلی دلم گرفت خیلی میدونی تمام عمر محبتی از این جنس دیگه نمی چشی و تکرار نمیشه برا ادم
خیلی سخته همی مادر بزرگ بیمار باعث جمع شدن بچه هاش دور خودش میشد با رفتنش همه از هم دور میشن

راست میگی
منم حس کردم دیگه اون گره هایی که بین مون بود نیست
انگار این بند با رفتن مادربزرگ گسسته شده

انتخاب هایم مرا به اینجا رساند یکشنبه 28 مرداد 1397 ساعت 00:49

عزیزم خدا صبرتون بده
باز هم متاسفم که دیر رسیدم

عزیزدلمی
شما به کارهای پایان نامه و دفاعت مشغول باش
این روزها را باید به بهترین شکل ممکن بگذرونی

فرشته یکشنبه 28 مرداد 1397 ساعت 07:21

اتاق های مادربزرگا وسفره های پربرکتشون وخندهای ساده وبی آلایش شون اصلا مگه بازم کسی پیدا میشه که به اندازه اونا از دیدنمون خوشحال بشن تا اخر دنیا هیچکس مادربزرگ ادم نمیشه وحسرت نداشتنشون رهامون نمیکنه

مادر بزرگ من هفت سال بود که خاموش شده بود
غصه ی اینکه حتی نمیتونست حرف بزنه، غم بزرگی بود
بعضی از آدمها بی تکرارن

سولی یکشنبه 4 شهریور 1397 ساعت 18:22

عزیزم شرمنده ام که دیر بهت سرزدم.تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.

فدای محبتت
بقای عمر عزیزان شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد