روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بد نباشه اگه نگم امروز روزه ام ...

سلام

روزتون بخیر

دیروز یه ذره کار کردم و سریع جیم زدم

با خواهر رفتیم خرید

یه مانتوی سبز رنگ خریدم که خواهر حساب کرد و گفت مهمون من باش

خودش هم یه مانتوی سفید و یه مانتوی سبز رنگ خرید ... یک شلوار لی هم خرید

بعدشم دوتایی رفتیم پیتزا خوردیم (به یاد امیر اقا... )

تا برسم دفتر ساعت سه هم گذشته بود

نماز خوندم و مشغول به کار شدم

وای اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت...

من هنوز روی دور تند هستم



پ ن 1 : المیرا جان ... من همچنان دوست دارم باهات دوست بشم... برات آرزوی سلامتی میکنم و میخوام بدونی تنها کسی که باعث خوشبختی آدم میشه.. خود آدم هست... دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم... به درخواست خودت کامنتت خصوصی میمونه... اگه دوست داشتی از طریق کامنت بازم باهام حرف بزن


پ ن 2 : باید برنامه قرآن خوندنمون را مرتب کنیم

پ ن 3 : وقتی در یک ماهی حتی نفس کشیدنش میشه ثواب ... من حریص تر میشم برای زندگی

پ ن 4 : برای آقای دکتر دعا کنید... برای کارها و برنامه هایی که در پیش داره

پ ن 5 : برای مامانم هم مانتو خریدم ... مانتوی نخی سرمه ای رنگ با حاشیه ی کرمی

پ ن 6 : آقای مزاحم دیروز عصر دفتر من بود

پ ن 7 : نمیدونم چرا برای ماه رمضان استرس گرفتم

امروز پر از حرفم... اما زمان ندارم

سلام

سکانس اول:

پنجشنبه نزدیک ظهر ... دفتر تیلوتیلو

مغز بادوم زنگ زد به شدت دلتنگ و بی حوصله از خونه موندن

گفت بیا منو ببر بیرون با دوچرخه بازی کنم... گفتم عصر میام ... اما نیم ساعت بعد زنگ زد بیقراری کرد

منم در یک حرکت سریع ناهار و نماز را اجرا کردم و ساعت یک و نیم رفتم دنبالش

از همینجا دور تند زندگی شروع شد

مغز بادوم و خواهر را برداشتم و رفتیم خونه مادربزرگ

مامانم هم اونجا بودن

زنگ زدیم خاله و دختر خاله هم اومدن

اون یکی خواهر هم اومد

خلاصه دور همی آغاز شد

من تا ساعت 5 بیشتر وقت نداشتم باید میرفتم داروهای بابا را میگرفتم که پروسه وقت گیری بود

داروها گرفته شد... خریدای روز تعطیل را هم همراه پدر انجام دادیم

تا برسیم خونه ساعت نه شب بود


سکانس بعدی... نیمه شب... خونه

داداش منو گرفتار سریال فرار از زندان کرد... تا صبح داشتم سریال میدیدم

صبح بیدار شدیم

همگی رفتیم باغچه

ناهار و آتش بازی و  تفریح و مهمون بازی

عمه ها و دخترعمه ها و ....

عصرونه و سالاد ماکارونی

تا آخر شب ...

یک کمی هم چهل تکه بافتم


یکانس بعدی نیمه شب... خونه

وای بازم تا صبح سریال فرار از زندان

صبح بیدار شدم

کیک پختم

دوباره مهمون بازی

بساط ناهار و آتیش و  خوشگذرونی و ...

عصرونه فلافل و ...

اصلا نفهمیدم دو روز تعطیل کی تمام شد...

اصلا نفهمیدم چرا اینهمه زود گذشت....

امروزم با خواهرم قرار خرید داریم

میخواد قبل از شروع ماه رمضون یه کمی چیزای بهارانه بخره...

خلاصه که روی دور تند هستم



پ ن 1 : این روزها کنار آقای دکتر آرومم... ولی دلم تنگ شده...

پ ن 2 : سهم قرآن روزانه ام را میخونم و خیلی خیلی آرومم

پ ن 3 : دلم میخواد نمازهای اول وقتم را زیاد و زیادتر کنم

پ ن 4 : میخواستم امروز روزه بگیرم اما خواهر نزاشت...


پ ن 5 : خانومی که به اسم المیرا برام پیغام گذاشتین اگه یه راه ارتباطی بزارین ... شاید بتونیم دوستای خوبی بشیم برای هم

دلم میخواد...

دلم میخواد امروز برم پیش خواهرم و کلی خواهرانه داشته باشیم

دلم میخواد تو این هوای عالی با آقای دکتر قدم بزنم ... بدون دغدغه ی  روزمره ها

دلم میخواد بازم بستنی بخورم

دلم دوچرخه میخواد

دلم میخواد با مغز بادوم برم دوچرخه سواری

دلم میخواد خیاطی بلد باشم

دلم میخواد بازم مداد رنگی بخرم

دلم میخواد نقاشی با مداد رنگ یاد بگیرم

دلم میخواد برم مسافرت

دلم میخواد ماه رمضون حداقل کمی هم که شده تغییر اساسی پیدا کنم

دلم میخواد همین الان بتونم برم زیارت حضرت معصومه

دلم میخواد




هی اضافه میشه به این پست...

پنجشنبه ای پر از غرغر

سلام

چه معنی میده پنجشنبه باشه و توش قرار عاشقانه نباشه؟

چه معنی میده تو نیای و لبخند و عشق تو روزم جاری نباشه؟

چه معنی میده از صبح که بیدار میشم هی دلم تو رو بخواد؟

من از همین تریبون اعلام میکنم ... پنجشنبه های بدون قرارعاشقانه حتی اندازه ی چهارشنبه هم نیست... چه برسه پنجشنبه

دلم قرار عاشقانه میخواد

دلم دستهای مردانه اش را میخواد

دلم نگاه و لبخندش را میخواد

من دلم آقای دکتر را میخواد

یکی رسیدگی کنه خب.....

طعم روزهای آخر بهار

یه چرت کوچولو زدم و الان خیلی سرحالم

توت فرنگی هایی که بابا اصرار داشت ماله سنندج هست و طبیعیه را قاچ میزنم و میریزم تو کاسه

یه کم سس شکلاتی بهش اضافه میکنم

چند قاشق هم بستنی وانیلی

یکی از شکلاتهایی که داداش صبح بهم داده را هم خرد میکنم روش

اگه توی دفتر عسل داشتم حتما اونم اضافه میکردم به این معجون بی نظیر....


میشینیم جایی که باد کولر مستقیم بخوره بهم

وقتی باد کولر اینطوری بهم میخوره و از زیر روسری راه موهام را پیدا میکنه لذت عجیبی میبرم

مانتوی گل گلیه بهاره هم که خودش منتظره که بزاره باد بخوره به پوست تنم....


یه لیوان بزرگ هم پر از آب و کلاب و عرق کاسنی و یخ کردم و گذاشتم روی میزم

یک آهنگی هم داره از موزیک باکسم پخش میشه

نمیدونم خواننده کیه و چی میخونه

فقط حس میکنم حالم عجیب خوشه

ته دلم آرزو میکنم کاش آقای دکتر کنارم بود و با هم از این بستنی میخوردیم

از این آرزوی قشنگ یه لبخند گنده میاد روی لبام

این مزه ی بهاره...

مزه روزهای کشدار و کرخت که من دوستشون دارم




نظر سنجی آخر را هم نگاهی بندازین... تو این نظر سنجی امکان انتخاب چند گزینه وجود داره

مغز بادوم

سلام

مغز بادوم یه دوچرخه ی صورتی داره که از نظر خودش دیگه کوچیکه براش

به بابا جان (بابای من) میگه که : بابا جان من یه دوچرخه ی بزرگ میخوام

بابا جان هم میفرمایند... دوچرخه ی بچگیای خاله تیلوتیلو توی زیرزمینه ...

مغز بادوم هم به زور پدرجان را میبرن زیرزمین و دوچرخه ی عهد بوق را میکشن بیرون

خب مسلما لاستیک های دوچرخه خراب شده

دوچرخه را میشورن و تمیز میکنن و پدرجان و مادرجان و مغز بادوم با هم راضی تعمیر دوچرخه میشن

توی پرانتز باید بگیم که این دوچرخه ماله خاله ی تیلوتیلو بوده و وقتی تیلوتیلو به سن الان مغزبادوم میرسه

خاله جان این دوچرخه را میده به تیلوتیلو...

این دوچرخه یه دوچرخه ی خوشگل روسی است

خب

نتیجه اینه که این دوچرخه دقیقا ماله عهد بوق هستش

و وقتی پدرجان و مادرجان و مغز بادوم میرن برای تعمیر

آقای تعمیرکار میگه که لاستیک و تیوپ این سایزی دیگه گیر نمیاد

پدرجان وقتی خواسته ای از طرف یکی از بچه هاش باشه... بسیار پیگیر و مصر هستند

دو روز کامل در معیت مادرجان در حال بررسی و گشت گذار بودند

و در نهایت در آخرین تحقیق و بررسی با حضور خانوم مغز بادوم

چشمای مغز بادوم با دیدن یک دوچرخه ی خوشگل قرمز رنگ برق میزنه

پدرجان و مادرجان با دیدن این برق.... سریعا دوچرخه ی قرمز را میخرن

و شما باور نمیکنید که این بچه روی ابرها بود...





پ ن 1 : من خیلی دعاهای خوشگل توی دلم کردم با دیدن صحنه های بالا

پ ن 2 : یادتونه من یه دختر کوچولو داشتم از موسسه دستهای مهربان؟؟؟؟ تصمیم اینه که برای تولدش....

پ ن 3 : کودکی چه عالم قشنگی داره

پ ن 4 : چقدر تاریخ قابل تکراره... جلوی چشمای ما

پ ن 5 : داداشم صبح موقع بیرون اومدن از خونه بهم شکلاتای خوشمزه داده...اول سهم آقای دکتر را گذاشتم کنار

پ ن 6 : برای تعطیلات پیش رو هیچ برنامه ریزی ای نکردم


لبخند میزنم و خوشبختم

با خودکاربنفشم روی کاغذهای صورتی مینویسم و لبخند میزنم

مسیجت را میخونم و لبخند میزنم

صدای زنگ مخصوصت که میاد لبخند میزنم

آهنگی که دوست داری شروع میشه و لبخند میزنم

مامان غذای محبوبم را پخته و با دور چین عالی برام گذاشته... لبخند میزنم

بابا برام فالوده ی گرمک و ملون درست میکنه از دیدن اینهمه محبتش... لبخند میزنم

خواهرم تند تند حال دندونم را میپرسه ... لبخند میزنم

مغز بادوم یاد گرفته محبت کنه و نگران خاله ش باشه... لبخند میزنم

خانوم مشتری از تیپ بهارانه گل کلیم تعریف میکنه... لبخند میزنم

صدای اذان میاد... لبخند میزنم

چشمم به قرآنم روی میز میفته و سهم امروز رو خوندم ... لبخند میزنم

داداشم برام یه پیام زیبا میفرسته ... لبخند میزنم

آقای دکتر برای انتخاب یک چیزی که به من هیچ ربطی نداره ازم نظر میپرسه... لبخند میزنم

شکلات محبوبم را قایم میکنم برای آقای دکتری که قرار بعد از ماه رمضون به دیدنم بیاد... لبخند میزنم

جای انگشتای خداوند را روی لحظه های التهابم میبینم... لبخند میزنم

وقتی لباسم را برمیدارم بوی عطر خوبی به مشامم میرسه... لبخند میزنم

کتابهای نخونده م روی میز بهم لبخند میزنن... لبخند میزنم

عمو بهم توجه و محبت ویژه میکنه... لبخند میزنم

للی دوست خوبیه... لبخند میزنم

یکی از دوستام همین روزها نی نی ش به دنیا میاد... لبخند میزنم



من خوشبختم...

اینهمه دلیل برای لبخند زدن دارم...

شاید با صدای بلند نمیخندم

شاید صدای خنده هام گوش فلک را کر نمیکنه

ولی من یه عالمه دلیل ریز و درست برای لبخند زدن دارم....


من خوشبختم و بلدم دلیل لبخندهام را پاس بدارم

کارت نوشته های فسقلی

سلام

اول بزارین به قولم عمل کنم و کارتهای کوچولویی که دارم هر روز برای آقای دکتر مینویسم را نشونتون بدم

تو عکس رنگشون خوب مشخص نیست اما من بهتون میگم که رنگ زمینه یاسی خوش رنگ هست

tkm7_photo_2016-05-30_19-29-47.jpg


خب دوم اینکه امروز صبح به خودم سه ساعت مرخصی دادم

بیشتر خوابیدم

سرصبر تر از هر روز حمام کردم

و بعد اومدم دفتر

تازه خاله جونم هم همون موقع اومده بود دفتر دیدن من... وای

خب اینکه امروز از برنامه هام عقب هستم طبیعیه دیگه...


دیروز فیلم « فی المدت المعلوم» را دیدم ... انتظارم ازش بیشتر بود

به نظر من اصلا فیلم جالبی نبود


سالگرد عشق

 

سلام

امروز سالگرد آشنایی مون هست

اول این پست را به صورت خیلی بلند منتشر کردم

اما بعد حس کردم خوندنش از حال و حوصله همه خارجه

پس اضافه شد به ادامه مطلب...


چیز خاصی داخلش نیست.. اگه حوصله ندارید اصلا سراغش نرید


ادامه مطلب ...

دندانپزشکی آنقدرها هم خر نیست!!!!!

از دندانپزشکی برگشتم

من نوبت ترمیم داشتم

اما رفتم و یک جای خالی برای عصب کشی بود و من دندانم را عصب کشی کردم

واقعا هیچ دردی نداشت، اما بعدش درد گرفته


قبل از رفتن عموجان بهم زنگ زد حالم را بپرسه

و وقتی فهمید میخوام برم دندونپزشکی... اومد دنبالم و منو رسوند و خودش رفت دنبال کارش


وقتی تو نوبت بودم و به شدت میترسیدم

آقای دکتر بهم زنگ زدن و گفتن چهل تا توحید بخون و از هیچی نترس... گفتن منم برات میخونم ... نترس

و من واقعا آروم شدم


هفته بعد روز دوم ماه رمضون نوبت ترمیم دارم

یعنی رفتن به دندونپزشکی با روزه مغایرتی نداره؟



پ ن 1 : تا رسیدم دوتا مسکن همزمان به تجویز پزشک خوردم ... اما الان درد دارم

پ ن 2 : دندون بد قلقی بود... ولی من دختر شجاعی هستم

پ ن 3 : آمار کارهای بدم زیاد شده... باید چکار کنم؟

پ ن 4 : میدونید من در حال مبارزه با بیماریم هستم؟

یک وقتهایی ناگهانی

الان از آن وقتهایی است که باید یکی باشد که بغلم کند و بگوید نترس من هستم

یکی باشد که بیاید و ناز نگاهم را بخرد و بگوید نگران نباش خودم تو را میبرم تا دندانپزشکی و دستت را میگیرم تا آخر کار...

الان از آن وقتهایی است که بداخلاق شده ام و دلم میخواهد یکی بیاید و به من بگوید که حواسش به من هست

اما

زنگ میزنم به آقای دکتر

دور و برش بسیار شلوغ و پر سرو صداست

میفهمم کار دارد

میگویم : فقط میخواستم حالت را بپرسم باشد برای بعد... و قطع میکنم

5 دقیقه بعد زنگ میزند... میگوید صدایت پر از استرس بود... چی شده؟

همین چند کلمه کافی است تا بداخلاقی هایم تمام شود... اما نه استرس هایم... نه ترس هایم ... نه خواستن هایم....

در این بین یهو.........................صدای یه خانوم میاد.......................... و من

و ایشون در حالی که در حال قهقهه زدن هستند میفرمایند که در بانک هستند

و حسشون اینه که از الان تا سه روز دیگر نه استرسی ... نه ترسی... نه خواستنی بر من اثر نخواهد کرد...




  راست میگه ها

اصلا حالم خوب شد... خیلی الکی... خیلی یهویی





پ ن 1 : نصفه حال بدم مال دیدن فیلم جامه دران بود


پ ن 2 : واقعیت این است که من خیلی خیلی کم حساسم


پ ن 3 : قدیم ها خیلی خیلی خیلی حساس بودم


پ ن 4 : در مکالمه یک ساعت پیش از آقای دکتر خواستم یک زمانی قرار بدن که من یه عالمه غرغر کنم... و ایشون به من زنگ زدن و گفتن آماده شنیدن هرگونه غرغری هستند و تازه منتم را هم میکشند... و این شد که غرغرهای من یک دفعه ناپدید شد... به این میگن رمز خنثی کردن بمب ...

دندانپزشکی اصلا ترس نداره؟؟؟؟؟؟؟

سلام

روزتون لبریز از خبرهای خوب

ختم قرآن گروهیمون شروع شده و من عضو یکساله هستم و این رو خیلی دوست دارم (جلبک جونم برای همین اونجا شرکت نکردم )

ماهی خانوم جان لطف بفرمایید حالا که وبلاگتون را بستید زودزود از خودتون خبر بدین... زودتر هم خوب بشین و وبلاگ را باز کنید لطفا



دیشب ساعت ده و نیم رفتم توی رختخواب

زنگ زدم آقای دکتر

فرمودند: دارم فیلم میبینم یه کمی صبر کنید که آخر فیلم مزه اش از بین نره ، خودم زنگ میزنم

من هم فرمودیدم: خواهش میکنم هرجور راحتی عزیزم

و از اونجایی که خوب میشناسمش و میدونم این حرف یعنی برو تا دو ساعت دیگه و من هم بعدش بد خواب میشم... و بیماریم هم در این مواقع بیکاری و کتاب خوندن توی تخت خواب به شدت عود میکنه... در یک اقدام بی سابقه... گرفتم خوابیدم

هاهاهاها

ساعت دوازده و نیم زنگ زدن... و من اصلا یادم نیست تو خواب چی گفتم...



پ ن 1 : اصلا نگران دندانپزشکی نباشید ... ترس نداره

پ ن 2 : خودکارهای رنگی رنگیم را آوردم دفتر ... میخوام از امروز هر روز یک کارت کوچولوی دست نویس برای آقای دکتر درست کنم تا دفعه بعدی که ببینمش... اگه حال داشته باشم حتما براتون عکس میگیرم

پ ن 3 : در روز قرارعاشقانه آقای دگتر یه سری حرف به من زدند... شاید بعدا دقیق تر توضیح دادم... ولی دارم سعی میکنم بر تریکوتیلومانیایا غلبه کنم...

شنبه ای با حال خاص

سلام

روزتون بخیر

قراره عاشقانه ام اینقدر زیبا بود که در کلمات نمیگنجه

متفاوت بود... طبق معمول استرس های مخصوص به خودش را داشت

مشکلات مخصوص خودش را داشت

ولی واقعا بی نظیر و متفاوت بود

چیزهایی را تجربه کردم که شاید توی خواب هم نمیدیدم... و الان حالم عجیب خوبه.....


دیروز باغچه بودیم

کیک پختم  در میان آرامش و موسیقی

مهمون بازیهای زیاد کردیم

آب بازی کردیم

کباب درست کردیم

و ....

بیشتر تو عالم خودم بودم... یه حالی بین مستی و هشیاری داشتم...


و امروزم را طوری شروع کردم که انگار من یه آدم تازه هستم...

یه آدم نو...



پ ن 1 : دیروز صبح که داشتم کارهام را میکردم از نمیدونم کدوم شبکه... یک فیلم از باران کوثری و مصطغی زمانی نشون میداد... که باران کوثری یک زن روستایی بود که همسر دوم مصطفی شده بود بخاطر نازایی همسر اولش... کسی اسم این فیلم را میدونه... خیلی مغزم را مشغول کردم ولی نتونستم ببینمش.. اگه اسمش را میدونید بهم بگید لطفا


پ ن 2 : بعضی از حرفها طعمشون از عسل هم شیرین تره اما دل را نمیزنه


پ ن 3 : من به این نتیجه رسیدم که همه چیز در این دنیا نسبی هست... یک جایی نمیشه از یه خیانت گذشت و دنیایی را به آتیش میکشم... بعد صدها بار به سادگی از همون خیانت توسط فرد دیگری میگذرم...


پ ن 4 : باید خیلی حرف بزنم... لبریز از کلمه و حرف شده ام

قرار عاشقانه متفاوت

سلام

از صبح همه وسایل قرار عاشقانه متفاوت را آماده کردم

الان رسیدم دفتر

هنوز زنگ نزدم ببینم آقای دکترطبق معمول خواب نمونده باشن

چیزی شبیه یک ملودی در من در حال نواختن است...

چیزی شبیه موسیقی متن یک فیلم عاشقانه...






پ ن 1 : برام دعا کنید که به دعاهاتون نیازمندم

پ ن 2 : هنوز بعد از گذشت سالها برای دیدنش دست و دلم میلرزه

پ ن 3 : دلم میخواد در یک قرار عاشقانه با هم بریم یک جایی تو کوه و چادر بزنیم...

پ ن 4 : کمی هیجان و تفاوت برای قرارهای عاشقانه بد نیست

یک روز با سلام آقای مزاحم....

سلام

من در حال دوش صبحگاهی و بازی با بوها و کف و حباب بودم

که دیدم مسیج اومد

فکر کردم تبلیغاتی هست و بیخیال شدم

وقتی از حموم اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم

لباس پوشیدم و طبق آداب هر روزه کلی کرم ضد آفتاب و ... زدم

وقت اومدن شده بود

آماده شدم و موبایلم را برداشتم که ببیینم دقیقا چند دقیقه وقت دارم که چشمم دوباره به مسیج افتاد

دیدم وااااااااااااااااااااااااااای از طرف آقای مزاحم هست

اون وقت صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


مضمون مسیج: سلام ... خیلی دلم گرفته.... ممکنه به یه صبحونه دعوتتون کنم؟


خب انسان قابلیت درآوردن شاخ را نداره

وگرنه من الان دوتا شاخ رو سرم داشتم

چون اون قابلیت را نداشتم ... رفتم و تو افق محو شدم






پ ن 1 : این قراره عاشقانه قراره شکل و رنگ و بوش با همیشه فرق داشته باشه... پس منو دعا کنید

پ ن 2: صبح براش نوشتم: هر وقت آرومی... زندگیم آرومه

پ ن 3 : این روزها ... هر روز کسی پیدا میشه که بهم یک کتاب هدیه بده ... یعنی میدونن با یک کتاب چقدر منو خوشحال میکنن؟

پ ن 4 : این روزها خیلی کم هدیه میخرم... باید کمی به فکر باشم

پ ن 5 : انگار روزها معکوس شدن و هرروز کمی جوان تر میشم ... این یعنی شادی های زیادی تو زندگیم هست که میبینمشون

پ ن 6 : تو دیگه چرا ماهی؟

قیمت یک دوست

با توجه به اتفاق امروز صبح

بعدش با توجه به مطلبی که مگهان نوشته بود

یاد یک خاطره ای افتادم :

چند سال پیش یکی از دوستام یک دوستی داشت که اینجا اسمش را میزاریم هانیه...

براثر رفت اومد دوستم به دفتر ما ، ما هم با هانیه دوست شدیم

یعنی من و تمام دوستام

خب از اونجایی که من ساعتهایی زیادی از روزم را توی دفتر میگذرونم

بیشتر دوست بازیا و مهمونیام هم اصولا توی دفتر برگزار میشه

چون همیشه هم فضای مناسب برای این کار را داشتیم

مدتی از دوستیمون با هانیه میگذشت که متوجه شدم گاه گاهی که اون پیشه ماست... بعد از رفتنش مقدار از پولهای دفتر کم میشه...

خب رسم رفاقت اینه که همچین چیزی حتی به ذهنت هم خطور نکنه

ولی من کمی دقیقم توی این مسائل

به للی گوشزد کردم که زمانی که مهمون بازی میکنیم توی دفتر بیشتر مراقب صندوق و پولها باش

و خودم هم بیشتر مراقب بودم

یک روز در همین مراقبتها با هانیه رفتیم بیرون و زمانی که از ماشینم پیاده شدم برای خرید کیفم داخل ماشین موند

فکر نکردم در این حد جسارت کنه

اما ... طبق رسم معمول اون روزها که از ایرانسل برای ارتباطاتم با اقای دکتر استفاده میکردم و همیشه شارژ ایرانسل تو کیفم بود

شارژها غیب شده بودن

شب از خونه بهش زنگ زدم و بهش گفتم که شارژهام تو کیفم نیست و خیلی ناراحتم چون احساسهای بد و فکرای بدی به ذهنم خطور کرده

میخواستم با این تذکر متوجه کارش و متوجه اینکه من حواسم هست بشه

به للی و چند تا دیگه از دوستان نزدیکم که دائم با هانیه در رفت و اومد بودیم تذکر دادم و گفتم که از الان مراقبت از وسایلتون به عهده خودتونه

از طرفی اون روزها، روزهای سختی بود برای هانیه

داشت از همسرش جدا میشد.. وضعیت مالیشون هم زیاد جالب نبود( نه اینکه محتاج یا تنگدست باشند... خیلی خوب نبودن)

مثلا 5هزارتومان از دخل من برمیداشت و من همیشه میگفتم ... اگه با 5 هزارتومان کارش راه میفته ... بزار از اینجا برداره که تو دردسرهای بزرگتری نیفته مثلا برای 5 هزار تومان پول...

اینا را داشته باشین تا اینجا

من هر سال برای عید غدیر برای همه دوستام هدیه میخریدم

مامانم برای عید قربان یک کیف پولی دست دوز سنتی خیلی زیبا برام هدیه خریده بودن

چند روز قبل از عید غدیر این کیف دست من بود و من برق زدن چشمای هانیه را دیدم..... به من گفت که روزی که میخوای برای خرید هدایا بری من را هم با خودت ببر و من از خرید با تو لذت میبرم

منم قبول کردم و باهاش قرار گذاشتم برای عصر روز قبل از عید غدیر

از ظهر اومد اونجا

با هم ناهار خوردیم

گفتم بهش که کارای دفتر را انجام میدم ... کارام را مرتب میکنم و برای ساعت 5 با هم میریم برای خرید

اون روز برای ما روز شلوغی بود تا ساعت 5 سرم به کار و مرتب کردن و برنامه ریزیها بود

سرساعت پاشدم به هانیه گفتم آماده ای بریم

وقتی رفتم سرکیفم .... کیف پولیم نبود... با کل پولای هدایا.... و هانیه ای که ایستاده بود با من بره خرید

دیگه تحملم تمام شده بود

همه ی بچه های دفتر و دوستام هم دورم بودن

اشک اومد تو چشمم

للی بهم اشاره کرد و گفت : تو که امروز اصلا بیرون نرفتی... کیف هم از دفتر بیرون نرفته... من خودم همه ی بچه ها را میگردم

در این لحظه هانیه بلند شد و رفت داخل دستشویی... کیفش را هم با خودش برد

همه هم میدونستیم کار خودش هست

به للی گفتم هیچی نگو تا بره... من با همه این آدمها نون و نمک خوردم

کار زشت در حق دوستم نمیکنم

ولی دیگه از تحملم این رفتارش خارجه....

از دستشویی اومد و کیفش را گذاشت روی میز و گفت اگه میخواین کیف بگردین ، کیف منو زودتر بگردین میخوام برم!!!!!!!!!!!!!!!!

و من بهش گفتم : نه برو نمیخوایم کسی را بگردیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!



و اینطوریه که گاهی... یه عالمه مهربونی را میشه به قیمت مقداری اندکی پول فروخت....


سه شنیه ای نزدیک به قرار عاشقانه

سلام

روزتون بخیر

به شمارش معکوس برای فصل بهار رسیدیم.... روزهای آخر بهار را قدر بدونید و عاشقی کنید

میخوام امروز قدردانی کنم

از اون پسر گلی که توی بی آر تی داشت لطف میکرد و دستش توی کیف من بود

و خیلی شیک و مجلسی گفت : فکر کردم کیف خودمه ... ببخشید....

حالا خوبه من دیدم و ایشون اشتباهی کیف پولی من را جای کیف پول خودشون برنداشتن

که علاوه بر اینکه هیچی عاید ایشون نمیشد ... من بیچاره میشدم....





پ ن 1 : از رفتن مردیت و امیر آقا واقعا واقعا دلگیرم 

پ ن 2 : دیشب پدرجون برام یک کولر نو خریدن و اتاقم مزین شد به یک عدد کولر جداگانه ... دست و جیغ و هورا...

پ ن 3 : روزهام شلوغه وگرنه دوست دارم توی چالش آنا شرکت کنم و یه داستان بنویسم

پ ن 4 : التهاب روزهای خرداد را یه طور ویژه دوست دارم... آخه ما توی خرداد عاشق شدیم

دوشنبه با تپش هایی پر از پنجشنبه...

سلام

روزتون بخیر

یادم رفت عکس بگیرم از مهمون بازی های دیروز

یادم رفت عکس بگیرم از کتابی که دوباره هدیه گرفتم

یادم رفت عکس بگیرم از جشن باشکوهی که تو تالار عمه اینا به مناسبت نیمه شعبان برگزار شد

یادم رفت....


یادم به همتون بود

دلم دعاهای همتون را میخواد



پ ن 1 : روزهایم لبریز شده از تپش....

پ ن 2 : بازم کیک دیروز محشری شده بود در نوع خودش

پ ن 3 : از رنجیدن اینبار آقای دکتر ، هزاران بار بیشتر عاشقش شدم

پ ن 4 : روزهای سخت میگذرن ... خداوند از مادر هم مهربون تره

پ ن 5 : هربار که بابا برای چکاب قند خون این سوزن را میزنه نوک انگشتش من هزاربار بیشتر دردم میاد... این یعنی خیلی دوستش دارم؟

پ ن 6 : مامان ها نمیتونن موجودات زمینی باشن با این قلبهای آسمونی

شنبه ای با یک دنیا لطف

سلام

دیدن این همه پیام پر از محبت اشک به چشمام آورد

ازتون ممنونم

من گفتم که پنجشنبه میخوام برم خونه خواهر

از صبح زود هم رفتم

اولش رفتیم یک کمی رفتیم بیرون قدم زدیم

یه کمی توی لباس فروشیا چرخیدیم دنبال لباسای خنک بهارانه

خوردنیای خوشمزه خریدیم

بعدش خونه خواهر بودم تا شب


qts8_photo_2016-05-21_08-41-06.jpg

موهام را کوتاه کردم (تا وسط کمرم بود... الان روی شونه ام هست)

اصرار داشتن منو ببرن سینما اما دیگه خسته شده بودم


3p0i_photo_2016-05-21_08-40-59.jpg

موقع اومدن اون بسته شکلات پایینی را بهم هدیه دادن

و کلی بهم اصرار کردن که بازم برم خونشون

جمعه هم طبق معمول کیک پختم

واقعیتش از عکس خیلی خوشگلتر و خوشمزه تر بود

آش نذری هم پختیم و توی باغچه کلی مهمون داشتم

کتاب و خودکارا هم که معرف حضورتون هستن... همونا که داداش برام هدیه خریده بود

خلاصه که دو روز فقط به خوشگذرونی گذشته

و امروز به زور اومدم دفتر



پ ن 1 : خیلی خیلی دوستتون دارم که اینهمه بهم لطف دارین

پ ن 2 : تو این روزها و شبهای قشنگ منو هم دعا کنید

پ ن 3 : پارسال همچین روزی راه افتادم و با خاله و دختر خاله م رفتم مشهد

پ ن 4 : خدا خودش به هممون نظر لطفی بکنه و اوضاعمون از این که هست بهتر و بهتر بشه

پ ن 5: خیلی دلتنگش هستم