روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شنبه ای به شکل دیگر

سلام

دوستای عزیزم سلام

  

حرفا و نظراتی که امروز صبح خوندم و تایید کردم منو وادار میکنه که این پست را بنویسم

اولا که من هیچ وقت از دست دوستام ناراحت نمیشم

شماها دوستای خوب من هستید

هیچ حرف بدی نزدید اهانت هم نکردید و هرچی گفتین از سر لطف و مهربونی بوده (بخصوص مبی و آذر) اصلا هم ناراحت نشدم

دوما شاید اشکال از منه که همه چیز را کامل نگفتم و با حمله ی هورمونها به شدت حس های بدم را به شما منتقل کردم که باید معذرت خواهی کنم....


(شاید این پست را تا چند ساعت دیگه پاک کنم، شاید هم نه)

ببنید این «من» که اینجا میبینید یه دختری هست که وقتی نوزده ساله بود ازدواج کرد ، خیلی سنتی، خیلی ساده

تقریبا نه ماه عقد بود و بعد هم عروسی کرد و یک سال بعد فهمید داره با یه آدم خیلی وحشتناک زندگی میکنه

تازه اونم خودش نفهمید ، یکی زنگ زد و بهش گفت ، با آدرس و نشانی

رفت و دید که واااااای

اقاهه خیلی آدم بدی بود... رابطه نامشروع با تعداد زیادی خانوم.... اعتیاد... مشروب و .......

«من » خیلی جوان بود

خیلی ساده بود

خیلی آسون همه چیز را باخته بود

بدبختی هاش شروع شد

با تمام مدارکی که داشت و اثبات تمام گناه های بالا

جند سال طول کشید تا تونست طلاق بگیره (چون اون آقاهه پارتی های گردن کلفت داشت و قصد آزار بیشتر «من» ....)

خب حالا من شده یک دختر مطلقه

تو خانواده ای که آزادی های زیادی براش وجود نداره

و من بزرگترین فرزند خانواده اس

من که از چند ماه قبل ازدواجش شروع به کار کرده بوده و شاید همین کار اونو به زندگی پیوند زده

حالا .... یک «من» تنها... زخم های کاری ... زندگی سخت و تنهایی

از ازدواج می ترسه

دیگه «مرد« نمیبینه هیچ پسری را

و ... سالهای جوانی دارن میگذرن

داستان را خلاصه میکنیم .... نانا خیلی مرد بود ... به سختی از دیوارهای بلندی که دور خودم کشیده بودم وارد قلعه دلم شد

نزدیک به نه ماه این در را میکوبید و کسی در را براش باز نمیکرد

نانا دکتره

واقعا مرد هست

اول شروع کرد به من یاد داد که من باشم

خودم را دوست بدارم

بهم یاد آوری کرد شبیه هیچ کس نیستم

منحصر به فردم

و بعد آروم آروم بهم یاد داد به شخصیت خودم احترام بزارم

بهم یاد داد لابلای سخت گیری های پدر ، زندگی را برای خودم آسون تر کنم

بهم یاد داد با انتظارات اشتباه دیگران چطوری برخورد کنم

و تمام این سالها بعد مسافت را به جان خرید و نزاشت تنها بمونم

اینکه این ملاقت ها منحصر شده به ماهی یک روز ، هنوزم ماله شرایط منه که پدر سخت گیری دارم و ...

شاید نانا خیلی اسم مناسبی برای مردی که واقعا کوه هست پشت سر من نباشه

شاید گاهی به خاطر زن بودن ازش میرنجم و شکایت میکنم

اما من کنار نانا ، زن بودن را دوست دارم

من کنار نانا خودم هستم ، بدون هیچ پنهانکاری

بدون هیچ ترسی

من کنار نانا از دنیا رها میشم

همیشه بهش گفتم ، لحظه هایی که کنار اون میگذره جز عمر من نیست

من باهاش نفس های عمیق تری میکشم

و من به عنوان یک طرف این قضیه هنوز خواهان ازدواج نیستم....

من عاشقم

چیزی را تجربه میکنم که شاید خیلی ها تجربه نکنن

من عاشقم

طوری نفس میکشم که شاید خیلی ها اصلا نفهمن چی میگم

من عاشقم

و نانا عاشق منه

و اگه حمله ی هورمون ها - یا دلخوری ها - یا دوری ها = یا حتی مشغله ها باعث میشه گاهی بیام اینجا گلایه کنم

در نهایت این هست که برآیند این رابطه در روح و روان من مثبت است

من سی و پنج سال دارم و شاید خیلی فرصت برای انتخاب و تجربه و آزمون و خطا ندارم.... اما خوشحالم که عاشقی را تجربه میکنم

شاید اگه به جای این زندگی پنهانی

میرفتم دنبال یک زندگی عادی تر ... مادرمی شدم ... همسر میشدم ... خانه داشتم ...

اما شاید هرگز این عشق را دیگه تجربه نکنم

و طعم این عاشقی اونقدر شیرین هست که تمام تلخی ها را در کامم عسل کنه....

خسته شدین

ببخشید

من خیلی خوشحالم که اینجا دوستایی دارم که بهم فکر میکنن

بهم توجه میکنن

خیلی خوشحالم که حرفهام را می شنوین

خوشحالم که باهام حرف میزنین

و ببخشید اگه که ناراحتتون کردم

نظرات 13 + ارسال نظر
ح مثل ... شنبه 19 دی 1394 ساعت 09:47

سلام (من) خوبی . سلامتی؟ غم به دلت نباشه . چه خوب که یه پست اطلاعاتی گذاشتی که کمی سوالات منم جواب بگیرن . اخه دوس ندارم فوضولی کنم . انشالا هر چی خیر برات پیش بیات . خوش باش .

مرسی
به نظرم فضولی نیست
باید از دوستامون خبر داشته باشیم

مبی شنبه 19 دی 1394 ساعت 09:51 http://inthisworld.blogsky.com

گندم...
عزیزم...
چه گذشته بر تو...
نفسم بند اومد مطلبتو خوندم.

ولی گندم اون تجربه بد باعث شده که نخوای با نانا ازدواج کنی؟ نظر نانا چیه؟ اون می خواد ازدواج کنید؟ این هنوز علامت سواله.
نمی خوام فضولی کنم اما گندم نانا سنش بالاست؟و احتمالا شرایط مشابه شرایط تو نداره؟

میدونی مبی عزیزم
علامت سوال وجود داره چون من بهر حال قسمت هایی را که نمیخوام نمیگم
نانا به من فشار نمیاره و میگه هروقتی که بخوایم ازدواج کنیم دیر نیست

مبی شنبه 19 دی 1394 ساعت 10:26 http://inthisworld.blogsky.com

یکم خیالم راحت شد گندم. انشالله زود زود موقع وصالتون برسه. رابطه ای با این شرایط خیلی خوب تداوم پیدا کرده. دعا میکنم بهترین ها به زودی برات رقم بخوره عزیز دلم.

ممنونم
مبی عاشقم
و تو خوب میدونی عاشقی سختی زیاد داره

اذر شنبه 19 دی 1394 ساعت 11:42 http://azar1394.blogfa.com

سلام
عجب .راستش الان چیزی به ذهنم نمیرسه جز ارزوی بهترینها واسه شما ونانا

گلشن شنبه 19 دی 1394 ساعت 12:20

دوستان باهاس از من تشکر کنید که از راه نرسیده عوض همه تون فوضولی کردم و جواب سوالهاتون رو دریافت کردم براتون.
دیگه اینکه واقعا همینه که گفتم خیلیها عاشق شدن ازدواج کردن بچه دار شدن و الان حالشون از عشقشون به هم میخوره. اینم یه سبکیه کاش پدرتون سخت نمیگرفتن بهتون گندم جان


تو ماهی
کلا خدا آفریده تو را برای شادی
میدونی گلشن جونم گاهی فکر میکنم سخت گیریهای پدر هم شیرینیه خاص خودش را داره
هرچند خیلی از کارها را سخت میکنه
خیلی از خوشی های زندگی را از من دور میکنه
اما من واقعا پدرم را دوست دارم

گلشن شنبه 19 دی 1394 ساعت 13:09


من دقیقا حستو به پدرت درک میکنم انگار ما دخترها رو با عشقشون طلسم میکنن

آره
همینطوریه

هیکی شنبه 19 دی 1394 ساعت 19:25 http://picky-hicky.blogsky.com

چقدر احساسات متفاوتی رو تجربه کردم موقع خوندن!!
اما خب قطعا همینطوره..عشق سختی زیاد داره...
اما شیرینیش به اندازه ای هست که تو بتونی نادیده بگیری گذشته رو سختیا رو و تمام چیزهای بد دیگه رو :)

آنا شنبه 19 دی 1394 ساعت 22:22 http://aamiin.blogsky.com

طفلک من، چه زندگی سختی را پشت سر گذاشتی دخترم. اما هرچی بوده تموم شده. خوبه که الان همه چیز خوبه. اما
تا کی؟ من می دونم تو عاشق این هستی که خانوم خونه باشی و مادر چند تا بچه شیرین. براشون لباس ببافی و شیرینی درست کنی. همیشه می شه عاشقی کرد خانوم من، اما همیشه نمی شه مادر شد. و من مطمئنم تو مادر فوق العاده ای خواهی شد.

وای آنا من عاشق مادر شدنم
راست میگی عاشق اینم که مادری کنم
شاید فوق العاده نشم اما دوست دارم مادر شدن را

مریم بانو یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 00:29


هنوز هم حرفی برای گفتن ندارم...
فقط دوستت دارم و دلم میخواهد همیشه اینچنین احساس خوشبختی و عشق کنی

همین که منو میخونی کافیه
از اینهمه محبتت هم ممنونم

الهام یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 07:35 http://thefifthchild.blogsky.com

من خیلی خوب میفهممت...

دوست ندارم درد را بفهمی
الهی همیشه شادی های دیگران را درک کنی و شاد باشی

سلام خوبین ؟
منم ناخواسته خیلی ها رو ناراحت کردم و شرایط طوری ایجاب میکرده که نمیشده یداشون کنم و از دلشون دربیارم
ایشالا همیشه شاد باشید .


خیلی سخت شد
از کجا بیاریمشون

آقای دکتر یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 12:27 http://beeeauty.blogfa.com

تشکر ویژه به پاس نخندیدن شما

خنده نداشت آخه

خانومی سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 10:15 http://aghaee09khanoomi.blogfa.com/

وای چقد قوی هستی ها بزنم به تخته دیشب همش دعا میکردم از من بزرگتر باشی اینجوری راحت تر میتونم باهات صحبت کنمدر کل خوشحالم الان حالت خوبه خوشحالم پیدات کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد