روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

قصه (10)

  

روزهای نزدیک عید بود

همه در جنب و جوش عید و تازه عروس و داماد منتظر سال نو و بهار

خیلی زود سال تحویل شد

روزهای اول زندگی مشترک و روزهای عید و مهرانه ای عاشق بهار و مهمانی

و عدنانی بدخلق که مایل بود تمام روزهای عید را یا بخوابد یا جلوی تلویزیون آجیل بخورد

هنوز چند روزی از عید نگذشته بود که عدنان به مهرانه پیشنهاد مسافرت به دهات خانوادگی عدنان را داد

مهرانه دوست نداشت اولین مسافرتش اینگونه باشد

دلش میخواست یک ماه عسل زیبا و رمانتیک باشد

به جایی غیر از روستایی کوچک که همه فامیل و آشنا هستند

مهرانه دلش میخواست با عدنان به پابوس امام رضا برود...

اما مرغ عدنان یک پا داشت...

مهرانه تا آن روز با اتوبوس به مسافرت نرفته بود ... اما هرچه بود قبول کرد

با دید باز نگاه کرد... گفت همسرم که دوست دارد من هم باید دوست بدارم

به روستا رسیدند.... روستایی کوچک اما زیبا در دل کویر... پر از دیدنی و لبریز از بهار

کوچه های زیبای کاه گلی

سقف های بلند

و صدای گله ها و سگ ها

حتی دیدنش هم برای مهرانه هیجان انگیز بود

به محض رسیدن به خانه مادربزرگ عدنان... آنها به استقبال عروس و داماد آمدند، اسپند دود کردند... کل کشیدند.. دف زدند و پای کوبیدند و دست زدند .

بزرگترین و تمیزترین اتاق خانه را به عروس داماد دادند

عده ی زیادی در ایام عید مهمان خانه مادربزرگ بودند

سایر عروس و دامادها... دخترها ، پسرها، نوه ها و اینهمه شلوغی مهرانه را به شوق می آورد

به محض رسیدن بساط ناهار را چیدند... سفره انداختند و به رسم خودشان برای عدنان و مهرانه در یک ظرف بزرگ غذا کشیدند.. مهرانه اینهمه هیجان را دوست داشت... عدنان هم میان خانواده ی خودش خوش اخلاق تر بود.. پس همه چیز خوب پیش رفت تا بعد ازظهر که مهرانه دلش هوس کمی پیاده روی در کوچه پس کوچه های روستا را کرد و عدنان سریع غیب شده بود...

**********************************

آن روزها هنوز موبایل نداشتیم

از اتاق بیرون آمدم و سراغ عدنان را گرفتم ... مادربزرگش گفت که با پسر عموهایش بیرون رفته... گفت غریبی نکن ... بیا پیش ما

حیاط با صفایی داشتند...

باغچه ای وسط حیاط بود و آشپزخانه آن سوی حیاط

کنار مادر بزرگ روی لبه ی ایوان نشستم

همان بعدازظهر مادر و پدر و خواهرهای عدنان هم به جمع ما اضافه شدند

انگار اینگونه کمتر احساس غریبی میکردم

از اول با خودم پیمان بسته بودم خواهرهای عدنان را چون خواهرهای خودم دوست بدارم

اتفاقا خواهرهایش هم سن و سال خواهرهای خودم بودند...

یک خواهرش بزرگتر از همه ما بود و ازدواج کرده بود

اما دو خواهر دیگر هم سن و سال دو خواهر من بودند

سعی میکردم مادرش را هم دوست داشته باشم.. و هرگز برایش عروس نباشم

بالاخره جمع مان جمع شده بود و با آمدن دخترها من هم روحیه ام بهتر شد

حس غریبگی ام بر طرف شد و تا شب بشود هزار بار سراغ عدنان را گرفتم ولی هیچ دستگیرم نشد

شب شد و وقت شام

پدربزرگشان گفت سفره بیندازند

باز عدنان نبود

به مادرش پناه بردم... گفتم از بعدازظهر که بی خبر از من رفته هنوز باز نگشته است

و مادرش خندید و گفت بگذار آزاد باشد... با پسرعموهایش رفته گردش...

مگرمیشود؟ تازه عروست را بی خبر رها کنی و با پسرعموهایت بروی گردش؟

این را پای تفاوت فرهنگهایمان گذاشتم و به خودم نهیب زدم سخت نگیر... سخت نگیر... بگذار اولین مسافرت بهترین مسافرت باشد

شام خوردیم

سفره جمع شد

چای آوردند

حرف زدند

مهمان آمد

مهمان رفت و هیچ خبری از عدنان نشد

وقت خواب شد

همه به گوشه و کنارهای متعلق به خودشان خزیدند و من در آن اتاق درندشت بزرگ با سقفهای بلند، گریه میکردم

ساعت حدود 2 در اتاق باز شد ... من میان رختخواب نشسته بودم که عدنان آمد

نه سلامی

نه حالی

نه احوالی

لباسهایش را کند به گوشه ای پرت کرد و به رختخواب خزید

هنوز مبهوت بودم ... هنوز نمیفهمیدم این چه رفتاریست

گفتم کجا بودی؟ چرا به من نگفتی؟ چرا بی خبر رفتی؟ چرا....

گفت سکوت کن و حرف اضافه نزن

تا دهان گشود بوی وحشتناک الکل را تشخیص دادم... وااااااااااااااااااااااااااااااااااای

دنیایم سیاه شد

خدایا....

*************************************

برای مهرانه و در فرهنگ مهرانه و در قاموس مهرانه مشروب خوردن کار وحشتناکی بود... کاری غیرقابل بخشودن

عدنان به خواب رفت

و مهرانه تا صبح اشک ریخت

تا سپیده دمید و اشکها خشک شد و از خستگی مهرانه بیهوش شد

وقتی مهرانه بیدار شد آفتاب خبر از ظهر بهاری میداد

و عدنان هنوز در خواب بود

مهرانه هنوز ناپخته تر از آن بود که بداند حالا باید چه کند

عدنان را بیدار کرد و عدنان شروع به چرب زبانی کرد و آنقدر گفت و گفت که مهرانه باور کند که عدنان کار بدی نکرده است

عدنان معتقد بود که مهرانه و خانواده اش اشتباه فکر میکنند که مشروب بد است و کاری هم به دین مهرانه ندارد

گفت که تفریحی خورده و برای سلامتیش خیلی هم لازم است

گفت و گفت

و مهرانه ی خام بی تجربه با یک آغوش گرم و اخلاق خوب ، باور کرد....

ناهار عروس و داماد را سینی گرفتند و برایشان به اتاقشان بردند

همه چیز آرام بود

دخترها به اتاق آمدند و یواش یواش همه در اتاق آنها جمع شدند و مهرانه کنار عدنان ناهار خورد و به حرف زدن مشغول شدند

عدنان سینی ناهار را برداشت و اتاق بیرون رفت....



نظرات 4 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 15:07

نمیشه مثل فیلم سینمایی یهویی تموم شه اخه تااااااا فردا چجورى طاقت بیاریم وااى فردام جمعه هست ونمیرى دفتر اووووف


خیلی ماهی بخدا
چقدر خندیدم

مینا پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 18:18

مینو پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 18:46 http://minoo1382.blogfa.com

خوب وروان می نویسی عزیزم. غیرازاون ااونقدرخوب هستی وخوب می نویسی که آدم مجبورمیشه بدیهای آدمهای داستانوببخشه...

چقدر محبت دارین به من
متشکرم

خاله ریزه شنبه 3 مهر 1395 ساعت 08:16 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

مرسی که مینویسی برامون

به عشق شماها مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد