سلام
اول بزارین به قولم عمل کنم و کارتهای کوچولویی که دارم هر روز برای آقای دکتر مینویسم را نشونتون بدم
تو عکس رنگشون خوب مشخص نیست اما من بهتون میگم که رنگ زمینه یاسی خوش رنگ هست
خب دوم اینکه امروز صبح به خودم سه ساعت مرخصی دادم
بیشتر خوابیدم
سرصبر تر از هر روز حمام کردم
و بعد اومدم دفتر
تازه خاله جونم هم همون موقع اومده بود دفتر دیدن من... وای
خب اینکه امروز از برنامه هام عقب هستم طبیعیه دیگه...
دیروز فیلم « فی المدت المعلوم» را دیدم ... انتظارم ازش بیشتر بود
به نظر من اصلا فیلم جالبی نبود
سلام
امروز سالگرد آشنایی مون هست
اول این پست را به صورت خیلی بلند منتشر کردم
اما بعد حس کردم خوندنش از حال و حوصله همه خارجه
پس اضافه شد به ادامه مطلب...
چیز خاصی داخلش نیست.. اگه حوصله ندارید اصلا سراغش نرید
از دندانپزشکی برگشتم
من نوبت ترمیم داشتم
اما رفتم و یک جای خالی برای عصب کشی بود و من دندانم را عصب کشی کردم
واقعا هیچ دردی نداشت، اما بعدش درد گرفته
قبل از رفتن عموجان بهم زنگ زد حالم را بپرسه
و وقتی فهمید میخوام برم دندونپزشکی... اومد دنبالم و منو رسوند و خودش رفت دنبال کارش
وقتی تو نوبت بودم و به شدت میترسیدم
آقای دکتر بهم زنگ زدن و گفتن چهل تا توحید بخون و از هیچی نترس... گفتن منم برات میخونم ... نترس
و من واقعا آروم شدم
هفته بعد روز دوم ماه رمضون نوبت ترمیم دارم
یعنی رفتن به دندونپزشکی با روزه مغایرتی نداره؟
پ ن 1 : تا رسیدم دوتا مسکن همزمان به تجویز پزشک خوردم ... اما الان درد دارم
پ ن 2 : دندون بد قلقی بود... ولی من دختر شجاعی هستم
پ ن 3 : آمار کارهای بدم زیاد شده... باید چکار کنم؟
پ ن 4 : میدونید من در حال مبارزه با بیماریم هستم؟
الان از آن وقتهایی است که باید یکی باشد که بغلم کند و بگوید نترس من هستم
یکی باشد که بیاید و ناز نگاهم را بخرد و بگوید نگران نباش خودم تو را میبرم تا دندانپزشکی و دستت را میگیرم تا آخر کار...
الان از آن وقتهایی است که بداخلاق شده ام و دلم میخواهد یکی بیاید و به من بگوید که حواسش به من هست
اما
زنگ میزنم به آقای دکتر
دور و برش بسیار شلوغ و پر سرو صداست
میفهمم کار دارد
میگویم : فقط میخواستم حالت را بپرسم باشد برای بعد... و قطع میکنم
5 دقیقه بعد زنگ میزند... میگوید صدایت پر از استرس بود... چی شده؟
همین چند کلمه کافی است تا بداخلاقی هایم تمام شود... اما نه استرس هایم... نه ترس هایم ... نه خواستن هایم....
در این بین یهو.........................صدای یه خانوم میاد.......................... و من
و ایشون در حالی که در حال قهقهه زدن هستند میفرمایند که در بانک هستند
و حسشون اینه که از الان تا سه روز دیگر نه استرسی ... نه ترسی... نه خواستنی بر من اثر نخواهد کرد...
راست میگه ها
اصلا حالم خوب شد... خیلی الکی... خیلی یهویی
پ ن 1 : نصفه حال بدم مال دیدن فیلم جامه دران بود
پ ن 2 : واقعیت این است که من خیلی خیلی کم حساسم
پ ن 3 : قدیم ها خیلی خیلی خیلی حساس بودم
پ ن 4 : در مکالمه یک ساعت پیش از آقای دکتر خواستم یک زمانی قرار بدن که من یه عالمه غرغر کنم... و ایشون به من زنگ زدن و گفتن آماده شنیدن هرگونه غرغری هستند و تازه منتم را هم میکشند... و این شد که غرغرهای من یک دفعه ناپدید شد... به این میگن رمز خنثی کردن بمب ...
سلام
روزتون لبریز از خبرهای خوب
ختم قرآن گروهیمون شروع شده و من عضو یکساله هستم و این رو خیلی دوست دارم (جلبک جونم برای همین اونجا شرکت نکردم )
ماهی خانوم جان لطف بفرمایید حالا که وبلاگتون را بستید زودزود از خودتون خبر بدین... زودتر هم خوب بشین و وبلاگ را باز کنید لطفا
دیشب ساعت ده و نیم رفتم توی رختخواب
زنگ زدم آقای دکتر
فرمودند: دارم فیلم میبینم یه کمی صبر کنید که آخر فیلم مزه اش از بین نره ، خودم زنگ میزنم
من هم فرمودیدم: خواهش میکنم هرجور راحتی عزیزم
و از اونجایی که خوب میشناسمش و میدونم این حرف یعنی برو تا دو ساعت دیگه و من هم بعدش بد خواب میشم... و بیماریم هم در این مواقع بیکاری و کتاب خوندن توی تخت خواب به شدت عود میکنه... در یک اقدام بی سابقه... گرفتم خوابیدم
هاهاهاها
ساعت دوازده و نیم زنگ زدن... و من اصلا یادم نیست تو خواب چی گفتم...
پ ن 1 : اصلا نگران دندانپزشکی نباشید ... ترس نداره
پ ن 2 : خودکارهای رنگی رنگیم را آوردم دفتر ... میخوام از امروز هر روز یک کارت کوچولوی دست نویس برای آقای دکتر درست کنم تا دفعه بعدی که ببینمش... اگه حال داشته باشم حتما براتون عکس میگیرم
پ ن 3 : در روز قرارعاشقانه آقای دگتر یه سری حرف به من زدند... شاید بعدا دقیق تر توضیح دادم... ولی دارم سعی میکنم بر تریکوتیلومانیایا غلبه کنم...
سلام
روزتون بخیر
قراره عاشقانه ام اینقدر زیبا بود که در کلمات نمیگنجه
متفاوت بود... طبق معمول استرس های مخصوص به خودش را داشت
مشکلات مخصوص خودش را داشت
ولی واقعا بی نظیر و متفاوت بود
چیزهایی را تجربه کردم که شاید توی خواب هم نمیدیدم... و الان حالم عجیب خوبه.....
دیروز باغچه بودیم
کیک پختم در میان آرامش و موسیقی
مهمون بازیهای زیاد کردیم
آب بازی کردیم
کباب درست کردیم
و ....
بیشتر تو عالم خودم بودم... یه حالی بین مستی و هشیاری داشتم...
و امروزم را طوری شروع کردم که انگار من یه آدم تازه هستم...
یه آدم نو...
پ ن 1 : دیروز صبح که داشتم کارهام را میکردم از نمیدونم کدوم شبکه... یک فیلم از باران کوثری و مصطغی زمانی نشون میداد... که باران کوثری یک زن روستایی بود که همسر دوم مصطفی شده بود بخاطر نازایی همسر اولش... کسی اسم این فیلم را میدونه... خیلی مغزم را مشغول کردم ولی نتونستم ببینمش.. اگه اسمش را میدونید بهم بگید لطفا
پ ن 2 : بعضی از حرفها طعمشون از عسل هم شیرین تره اما دل را نمیزنه
پ ن 3 : من به این نتیجه رسیدم که همه چیز در این دنیا نسبی هست... یک جایی نمیشه از یه خیانت گذشت و دنیایی را به آتیش میکشم... بعد صدها بار به سادگی از همون خیانت توسط فرد دیگری میگذرم...
پ ن 4 : باید خیلی حرف بزنم... لبریز از کلمه و حرف شده ام
سلام
از صبح همه وسایل قرار عاشقانه متفاوت را آماده کردم
الان رسیدم دفتر
هنوز زنگ نزدم ببینم آقای دکترطبق معمول خواب نمونده باشن
چیزی شبیه یک ملودی در من در حال نواختن است...
چیزی شبیه موسیقی متن یک فیلم عاشقانه...
پ ن 1 : برام دعا کنید که به دعاهاتون نیازمندم
پ ن 2 : هنوز بعد از گذشت سالها برای دیدنش دست و دلم میلرزه
پ ن 3 : دلم میخواد در یک قرار عاشقانه با هم بریم یک جایی تو کوه و چادر بزنیم...
پ ن 4 : کمی هیجان و تفاوت برای قرارهای عاشقانه بد نیست
سلام
من در حال دوش صبحگاهی و بازی با بوها و کف و حباب بودم
که دیدم مسیج اومد
فکر کردم تبلیغاتی هست و بیخیال شدم
وقتی از حموم اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم
لباس پوشیدم و طبق آداب هر روزه کلی کرم ضد آفتاب و ... زدم
وقت اومدن شده بود
آماده شدم و موبایلم را برداشتم که ببیینم دقیقا چند دقیقه وقت دارم که چشمم دوباره به مسیج افتاد
دیدم وااااااااااااااااااااااااااای از طرف آقای مزاحم هست
اون وقت صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مضمون مسیج: سلام ... خیلی دلم گرفته.... ممکنه به یه صبحونه دعوتتون کنم؟
خب انسان قابلیت درآوردن شاخ را نداره
وگرنه من الان دوتا شاخ رو سرم داشتم
چون اون قابلیت را نداشتم ... رفتم و تو افق محو شدم
پ ن 1 : این قراره عاشقانه قراره شکل و رنگ و بوش با همیشه فرق داشته باشه... پس منو دعا کنید
پ ن 2: صبح براش نوشتم: هر وقت آرومی... زندگیم آرومه
پ ن 3 : این روزها ... هر روز کسی پیدا میشه که بهم یک کتاب هدیه بده ... یعنی میدونن با یک کتاب چقدر منو خوشحال میکنن؟
پ ن 4 : این روزها خیلی کم هدیه میخرم... باید کمی به فکر باشم
پ ن 5 : انگار روزها معکوس شدن و هرروز کمی جوان تر میشم ... این یعنی شادی های زیادی تو زندگیم هست که میبینمشون
پ ن 6 : تو دیگه چرا ماهی؟
با توجه به اتفاق امروز صبح
بعدش با توجه به مطلبی که مگهان نوشته بود
یاد یک خاطره ای افتادم :
چند سال پیش یکی از دوستام یک دوستی داشت که اینجا اسمش را میزاریم هانیه...
براثر رفت اومد دوستم به دفتر ما ، ما هم با هانیه دوست شدیم
یعنی من و تمام دوستام
خب از اونجایی که من ساعتهایی زیادی از روزم را توی دفتر میگذرونم
بیشتر دوست بازیا و مهمونیام هم اصولا توی دفتر برگزار میشه
چون همیشه هم فضای مناسب برای این کار را داشتیم
مدتی از دوستیمون با هانیه میگذشت که متوجه شدم گاه گاهی که اون پیشه ماست... بعد از رفتنش مقدار از پولهای دفتر کم میشه...
خب رسم رفاقت اینه که همچین چیزی حتی به ذهنت هم خطور نکنه
ولی من کمی دقیقم توی این مسائل
به للی گوشزد کردم که زمانی که مهمون بازی میکنیم توی دفتر بیشتر مراقب صندوق و پولها باش
و خودم هم بیشتر مراقب بودم
یک روز در همین مراقبتها با هانیه رفتیم بیرون و زمانی که از ماشینم پیاده شدم برای خرید کیفم داخل ماشین موند
فکر نکردم در این حد جسارت کنه
اما ... طبق رسم معمول اون روزها که از ایرانسل برای ارتباطاتم با اقای دکتر استفاده میکردم و همیشه شارژ ایرانسل تو کیفم بود
شارژها غیب شده بودن
شب از خونه بهش زنگ زدم و بهش گفتم که شارژهام تو کیفم نیست و خیلی ناراحتم چون احساسهای بد و فکرای بدی به ذهنم خطور کرده
میخواستم با این تذکر متوجه کارش و متوجه اینکه من حواسم هست بشه
به للی و چند تا دیگه از دوستان نزدیکم که دائم با هانیه در رفت و اومد بودیم تذکر دادم و گفتم که از الان مراقبت از وسایلتون به عهده خودتونه
از طرفی اون روزها، روزهای سختی بود برای هانیه
داشت از همسرش جدا میشد.. وضعیت مالیشون هم زیاد جالب نبود( نه اینکه محتاج یا تنگدست باشند... خیلی خوب نبودن)
مثلا 5هزارتومان از دخل من برمیداشت و من همیشه میگفتم ... اگه با 5 هزارتومان کارش راه میفته ... بزار از اینجا برداره که تو دردسرهای بزرگتری نیفته مثلا برای 5 هزار تومان پول...
اینا را داشته باشین تا اینجا
من هر سال برای عید غدیر برای همه دوستام هدیه میخریدم
مامانم برای عید قربان یک کیف پولی دست دوز سنتی خیلی زیبا برام هدیه خریده بودن
چند روز قبل از عید غدیر این کیف دست من بود و من برق زدن چشمای هانیه را دیدم..... به من گفت که روزی که میخوای برای خرید هدایا بری من را هم با خودت ببر و من از خرید با تو لذت میبرم
منم قبول کردم و باهاش قرار گذاشتم برای عصر روز قبل از عید غدیر
از ظهر اومد اونجا
با هم ناهار خوردیم
گفتم بهش که کارای دفتر را انجام میدم ... کارام را مرتب میکنم و برای ساعت 5 با هم میریم برای خرید
اون روز برای ما روز شلوغی بود تا ساعت 5 سرم به کار و مرتب کردن و برنامه ریزیها بود
سرساعت پاشدم به هانیه گفتم آماده ای بریم
وقتی رفتم سرکیفم .... کیف پولیم نبود... با کل پولای هدایا.... و هانیه ای که ایستاده بود با من بره خرید
دیگه تحملم تمام شده بود
همه ی بچه های دفتر و دوستام هم دورم بودن
اشک اومد تو چشمم
للی بهم اشاره کرد و گفت : تو که امروز اصلا بیرون نرفتی... کیف هم از دفتر بیرون نرفته... من خودم همه ی بچه ها را میگردم
در این لحظه هانیه بلند شد و رفت داخل دستشویی... کیفش را هم با خودش برد
همه هم میدونستیم کار خودش هست
به للی گفتم هیچی نگو تا بره... من با همه این آدمها نون و نمک خوردم
کار زشت در حق دوستم نمیکنم
ولی دیگه از تحملم این رفتارش خارجه....
از دستشویی اومد و کیفش را گذاشت روی میز و گفت اگه میخواین کیف بگردین ، کیف منو زودتر بگردین میخوام برم!!!!!!!!!!!!!!!!
و من بهش گفتم : نه برو نمیخوایم کسی را بگردیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و اینطوریه که گاهی... یه عالمه مهربونی را میشه به قیمت مقداری اندکی پول فروخت....
سلام
روزتون بخیر
به شمارش معکوس برای فصل بهار رسیدیم.... روزهای آخر بهار را قدر بدونید و عاشقی کنید
میخوام امروز قدردانی کنم
از اون پسر گلی که توی بی آر تی داشت لطف میکرد و دستش توی کیف من بود
و خیلی شیک و مجلسی گفت : فکر کردم کیف خودمه ... ببخشید....
حالا خوبه من دیدم و ایشون اشتباهی کیف پولی من را جای کیف پول خودشون برنداشتن
که علاوه بر اینکه هیچی عاید ایشون نمیشد ... من بیچاره میشدم....
پ ن 1 : از رفتن مردیت و امیر آقا واقعا واقعا دلگیرم
پ ن 2 : دیشب پدرجون برام یک کولر نو خریدن و اتاقم مزین شد به یک عدد کولر جداگانه ... دست و جیغ و هورا...
پ ن 3 : روزهام شلوغه وگرنه دوست دارم توی چالش آنا شرکت کنم و یه داستان بنویسم
پ ن 4 : التهاب روزهای خرداد را یه طور ویژه دوست دارم... آخه ما توی خرداد عاشق شدیم
سلام
روزتون بخیر
یادم رفت عکس بگیرم از مهمون بازی های دیروز
یادم رفت عکس بگیرم از کتابی که دوباره هدیه گرفتم
یادم رفت عکس بگیرم از جشن باشکوهی که تو تالار عمه اینا به مناسبت نیمه شعبان برگزار شد
یادم رفت....
یادم به همتون بود
دلم دعاهای همتون را میخواد
پ ن 1 : روزهایم لبریز شده از تپش....
پ ن 2 : بازم کیک دیروز محشری شده بود در نوع خودش
پ ن 3 : از رنجیدن اینبار آقای دکتر ، هزاران بار بیشتر عاشقش شدم
پ ن 4 : روزهای سخت میگذرن ... خداوند از مادر هم مهربون تره
پ ن 5 : هربار که بابا برای چکاب قند خون این سوزن را میزنه نوک انگشتش من هزاربار بیشتر دردم میاد... این یعنی خیلی دوستش دارم؟
پ ن 6 : مامان ها نمیتونن موجودات زمینی باشن با این قلبهای آسمونی
سلام
دیدن این همه پیام پر از محبت اشک به چشمام آورد
ازتون ممنونم
من گفتم که پنجشنبه میخوام برم خونه خواهر
از صبح زود هم رفتم
اولش رفتیم یک کمی رفتیم بیرون قدم زدیم
یه کمی توی لباس فروشیا چرخیدیم دنبال لباسای خنک بهارانه
خوردنیای خوشمزه خریدیم
بعدش خونه خواهر بودم تا شب
موهام را کوتاه کردم (تا وسط کمرم بود... الان روی شونه ام هست)
اصرار داشتن منو ببرن سینما اما دیگه خسته شده بودم
موقع اومدن اون بسته شکلات پایینی را بهم هدیه دادن
و کلی بهم اصرار کردن که بازم برم خونشون
جمعه هم طبق معمول کیک پختم
واقعیتش از عکس خیلی خوشگلتر و خوشمزه تر بود
آش نذری هم پختیم و توی باغچه کلی مهمون داشتم
کتاب و خودکارا هم که معرف حضورتون هستن... همونا که داداش برام هدیه خریده بود
خلاصه که دو روز فقط به خوشگذرونی گذشته
و امروز به زور اومدم دفتر
پ ن 1 : خیلی خیلی دوستتون دارم که اینهمه بهم لطف دارین
پ ن 2 : تو این روزها و شبهای قشنگ منو هم دعا کنید
پ ن 3 : پارسال همچین روزی راه افتادم و با خاله و دختر خاله م رفتم مشهد
پ ن 4 : خدا خودش به هممون نظر لطفی بکنه و اوضاعمون از این که هست بهتر و بهتر بشه
پ ن 5: خیلی دلتنگش هستم
سلام
من اوووووووووومدم
رفتم کلینیک دندونپزشکی
اصلا دردم نیومد
اصلا اذیت نشدم
چهل تا سوره توحید تا قبل از رفتن داخل خوندم از بس که می ترسیدم
رفتم داخل یه خانوم دکتر بسییییییییییییار جوان
خوش اخلاق
متین
دوست داشتنی
با آرام تمام
گفت هفت تا ترمیم دادی
کدوما را برات درست کنم
گفتم : هرکدوم کمتر درد میاد
گفت : اصلا درد نمیاد
خودش دوتا را انتخاب کرد و ...........عالی بود
بعدش هم گفتم میشه خانوم دکتر یه دونه دیگه ش را هم برام درست کنید
گفتن: نه دیگه وقت شما تمام شده
به به
و من برای نه خرداد دوباره نوبت گرفتم و اومدم....
هورا
هورا
پ ن 1 : الان احساس دندون درد دارم
پ ن 2 : میخواستم نوبت عصب کشی بگیرم ، یادم رفت
پ ن 3 : این هوای وحشی چی از جون من میخواد .... خیلی گرمه
پ ن 4: از بس گفته بودم میترسم آقای دکتر چندین بار بهم زنگ زد ... و چندین بار تاکید کردند که اگه حالت بد بود حتما با دندونپزشکت در میان بگذار
پ ن 5 : مامانم هم زنگ زدن... از بس میترسیدم
پ ن 6: عموجانم هم زنگ زدن... آخه صبح گفتم نوبت دندونپزشکی دارم و میترسم
پ ن 7 : وقتی وارد اتاق خانوم دکتر شدم گوشیم را سایلنت کردم... همه این زنگها یا قبل یا بعد از زمان ترمیم بود
سلام
روزتون پر از نور نگاه خداوند
دیشب رفته بودیم کوثر خرید روزانه
یه پسر بچه ی کوچولو (3 ساله) دست در دست پدرش ایستاده بود
یک دختر نوجوان (دوازده ساله) نشسته بود روی نیمکت و داشت برای خودش چیپس میخورد
یهو پسر بچه دست باباش را رها کرد و به سرعت نور خودش را رسوند به چیبس دختر خانوم
چیپس را قاپید و شروع کرد به خوردن
یعنی میزان خجالت پدر اون پسربچه اصلا گفتنی نبود
وقتی وارد قسمت سوپرمارکت فروشگاه کوثر میشیم
باید کیف هامون را داخل کمدهایی که برای همین کار در نظر گذاشتن بزارم و کلیدش را برداریم
و بعد از خرید دوباره کیفمون را برداریم و بریم صندوق
خیلی شیکان و پیکان ، کیفم را با گوشی و تبلتم گذاشتم تو کمد و رفتم
وقتی برگشتم دیدم وااااااای من که کلید ندارم
اصلا هم یادم نیست کیفم را کجا گذاشتم
خانوم مسئول با کلی اخم کیف منو پیدا کرد و کلی تذکر داد که اگه پیدا نمیشد مقصر خودتون بودین
پ ن 1: دیشب تصمیم گرفتم به جای شام مقداری فالوده ملون و گرمک بخورم.... تا صبح چهاردفعه رفتم دستشویی
پ ن 2 : فردا قراره برم خونه ی خواهرم مهمونی ... از صبح اصلا دنبالم نگردین
پ ن 3 : شبها با آقای دکتر اول دعوا میکنیم... بعد قهر میکنیم... بعد آشتی میکنیم... بعد میخوابیم... این پروسه زمان زیادی از خواب من را میگیره... چطوره شبها دعوا کنیم... صبح ها قهر باشیم... دم ظهر آشتی کنیم تا فرداشبتش بتونیم زود بخوابیم
دختر کوچولوی سه چهارساله ی همسایه
یک جفت دمپایی ورنی قرمز خریده
از این دمپایی های ورنی پاشنه دار
بعد انگار دقیقا روی ابرهاست
برای خودش راه میره و از صدای تق تق پاشنه های کفش ذوق میکنه
روی یه پا میچرخه و کیف میکنه
دامن پلیسه ش توی باد تکون میخوره و برای خودش داره خیال می بافه
چه حسی داره این عالم کودکی
من یک جفت صندل پاشنه چوبی توی سنین سه چهار سالگی داشتم
مامانم این صندل را برای من و خودش عین هم خرید بودن
من و مامان ، صندل قرمز ....با پاشنه های چوبی
باورتون شاید نشه
ولی من هنوز صدای راه رفتن با اون صندلها کنار مادرم یادمه....
پ ن 1 : مادر من تیکه های احساساتی زیادی در ذهن همه ی بچه هاش داره
پ ن 2 : من همیشه فکر میکنم بزرگ کردن چهارتا بچه در حالی که همشون عاشقت باشن خیلی کار ساده ای نیست
پ ن 3 : دلم کودکی خواست
پ ن 4 : دلم صندل خواست
پ ن 5 : این بچه ی سه چهار ساله منو با خودش برد به رویاهای خیلی زیاد
پ ن 6 : دلم دختر خواست
پ ن 7 : دلم مادر شدن خواست
پ ن 8 : خیلی سخته که تو این پست از خوردنی حرف نزدم...
سلام
امروز صبح دست از زبر و زرنگ بودن برداشتم
دیشب ساعت یازده شب رفتم تو رختخواب
صبح هم تا ساعت نه از رختخواب بیرون نیومدم
بعد هم جای شما خالی صبحانه خوردم
و پدر منو رسوندن دفتر....
یک روز تنبلانه میتونه روز بینظیری باشه
چون اصلا خسته نیستم
و از غرغرهای روزانه هیچ خبری نیست
حالم عالیه
منتظر معجزه های رنگی رنگی خداوندم....
پ ن 1 : آقای مزاحم تمام بعد از ظهر دیروز را بی صدا در دفتر من گذروند
پ ن 2 : هرچی هوا گرمتر میشه رعایت حجاب و پوشش سخت و سخت تر میشه
پ ن 3 : فردا بعدازظهر نوبت دندانپزشکی دارم
پ ن 4 : دیروز خواهر للی یه کاری آورد براش انجام بدم و من ازش پول نگرفتم .... در حد سی چهل هزارتومان... بعد فهمیدن این خواهرش کلا با للی قهره و هیچ رابطه ای با هم ندارن... خب من به خاطر دوستم نبود که ازش 50 هزارتومان میگرفتم
سلام
روزتون بخیر
صبحونه را با سبزیجات تازه بخورین کنار عزیزانتون
مامان من تو باغچه (همون که عکساش را دیدین) همه سبزیجات را کاشتن
یه مقداری هم گوجه گیلاسی از این فسقلیا کاشتن
کاهو هم کاشتن
خلاصه که صبحونه را با سبزیجات تازه ارگانیک آغاز میکنیم و .....
یواشکی چند لقمه هم ناسالم (شکلات از همون خارجکی های سوغاتی) میخوریم
و به به !!!! روز آغاز میشه
پ ن 1 : داداش سر صبح میگه باید برم بانک نیاز به پول دارم... میگم حالا کله سحری پول میخوای چیکار... میگه مسئول خدمات شرکتمون دیروز بهم گفته : مهندس من بررسی کردم فقط شما به من عیدی ندادین ، لطفا فردا عیدی منو بیارین....
پ ن 2 : این آقایونی که عکس بدون لباس خودشون را توی باشگاه به آدم نشون میدن ... انتظار چه عکس العملی از آدم دارن؟؟؟؟
پ ن 3 : یه غر دیگه بزنم میرم قول میدم
آخه طرف داره میبینه من محجبه ... تو این گرما اینهمه رخت و لباس رو هم پوشیدم که مبادا جاییم پیدا باشه
بعد موقع خداحافظی دستش را دراز میکنه که با من دست بده...
واقعا انتظار چه عکس العملی از من داره؟
پ ن 4 : ناراحت میشم وقتی میبینم یه زنی داره مثل چی بار حمل میکنه و همسرش کنارش راحت قدم میزنه
من برای اینکه صبح پیاده روی خوبی بکنم
ماشین نیاووووووووووووردم
تا یه مسیری را با داداشم اومدم
بقیه هم پیاده
بهش سپردم شب موقع برگشت بیا دنبالم...
الان دیگه داره کم کم شب هم تموم میشه و به صبح میرسه
و ایشون تازه زنگ زدن اصلا نگران نباش
یه کمی دیرتر میام
من گرسنه شدم
هیچی تو یخچال دفتر نداریم جز یک دونه ملون و یک دونه طالبی که اصلا حس آماده سازی برای خوردنش نیست
چند تا دونه هم خیار که چون عصر خوردم دیگه واقعا دچار سردی میشم
خب خسته هم هستم
صبح کجا الان کجا
حااااااااااااااااااالا من چیکار کنم؟
پ ن 1: خب نگین پاشو تاکسی بگیر و برو که حالش نیست
پ ن 2 : نگین میخواستی ماشین بیاری که بخاطر حفظ محیط زیست و سلامت بشری اینکارو نکردم
پ ن 3 : لطفا اصرار نکنین که بیاین و منو برسونین خونه
پ ن 4 : دلم املت قارچ و نخودفرنگی دار میخواد
سلام
روزتون لبریز از نور طلایی آفتاب
قلبتون لبریز از عشق
جیب هاتون پر از پولهای درشت
و یادتونه نره خدا جایی خیلی نزدیک تر از نزدیک است...
لیوان گل گلی پر از آب کنار دستمه
موسیقی گوش میدم
کتابم را گذاشتم کنار دستم برای فرصتهای احتمالی
و....
امروز بی آر تی که توش بودم تصادف کرد وسط راه پیاده شدیم و سوار یه بی آر تی دیگه شدیم
یک خانواده افغانی نزدیک دفتر من زندگی میکنن... صبحها بهترین سلام های صبح سهم اوناست... از بس مهربانانه رفتار میکنن.
پ ن 1 : من خوبم...
پ ن 2 : کاش من اینهمه از دندانپزشکی نمیترسیدم
پ ن 3 : کاش اینهمه صدمه به موهام نمیزدم
پ ن 4 : کاش اینهمه جهان سعی در بدقلقی نمیکرد
پ ن 5 : کاش اینهمه احساساتی نبودم ... کاش حالا که اینهمه احساساتی هستم ، اینهمه خودم را بی احساس نشون نمیدادم... کاش حالا که اینهمه بی احساس نشون میدم ، از درون اینهمه داغون نمیشدم
پ ن 6 : امروز فقط لبخندای گنده گنده بزنیم که دنیا خیلی کوتاهه
سلام
صبح همگیتون بخیر و شادی
صبح که پیاده روی میکردم توی ذهنم یه پست دیگه را آماده کرده بودم
ولی وقتی صفحه را باز کردم و اینهمه ذوق و هیجان و انرژی مثبت را دیدم
فهمیدم که باید از قراره عاشقانه ام بگم
قرار عاشقانه ای که اصلا طبق برنامه و مثل همیشه پیش نرفت
قرار عاشقانه ای که با دلخوری خیلی شدید شروع شد
از اوله اولش بگم
صبح آقای دکتر زنگ زد گفت خواب موندم و دیرتر میرسم
اما شوووووووووووووووووخی کرده بود
خیلی خیلی زودتر از انتظارم زنگ زد و گفت منتظرم ایستاده
با ذوق بی حد و سریع خودم را بهش رسوندم
بعد یه چیزی فرمودند.. فراتر از انتظار و من بی نهایت دلخور شدم
البته چون قاضی منصفی هستم بهتون میگم که صددرصد اشتباه از آقای دکتر بود
بعدش یک نمایشگاه در حیطه ی کاری ایشون توی اصفهان برگزار شده بود که اصلا قرار نبود ایشون برن و از اونجا دیدن کنن
ولی چون من دلخور بودم و نمیخواستم (اون لحظه) با ایشون وقت زیادی را سپری کنم
بهشون پیشنهاد بازدید از نمایشگاه را دادم
و بدون توجه به اصرار ایشون برای همراهی در نمایشگاه توی ماشین موندم
خب ایشون رفتن نمایشگاه
و من در دلخوری بسیار توی ماشین برای خودم حرص خوردم
آقای دکتر کمتر از یک ربع از نمایشگاه خارج شد
و گفت اصلا اشتباه کردیم... امروز روز توست... من هیچ کاری جز دیدن و حرف زدن با تو ندارم و من این شکلی شدم
بعدش برخلاف انتظار همیشگی و کاری که توی عمرمون نکرده بودیم... غذا گرفتیم و رفتیم جایی که هرگز فکر نمیکردم بریم...
ناهار خوردیم
کنار هم اشک ریختیم
دلخوری برطرف شد
آهنگ گوش دادیم
لبخند زدیم
از ته دل خندیدیم
قسمتهایی از یک کتاب را که های لایت کرده بودن برام خوندن
یک متن کوچولو توی سررسید من نوشتن
چای و کاپوچینو نوشیدیم
میوه خوردیم
و بعد..... غروب آفتاب خبر از پایان وقت قرار عاشقانه داد...
پ ن 1 : کمربندی که آقاهه به اسم چرم به من فروخت و من اسفند به آقای دکتر هدیه دادم ... اصلا یه وضی شده بود... خب چراااااااا؟؟؟؟
پ ن 2 : انگار تمام فضای اطراف عطر عاشقانه داره
پ ن 3 : عنوان پست قبلی دقیقا عین حقیقته
پ ن 4 : دیروز جمعه ی خیلی خوبی بود ... توی باغچه ... با کیک و چای نعنا.. ماهی کبابی و .... که یادم رفته عکس بگیرم