سلام
روزهاتون از عشق گرم و پر نیرو
خوبین عزیزای دلم؟
روزهای تعطیلی خوبی سپری شد
به مهمون بازی
به دیدار عزیزانی که لااقل یک ماه ندیده بودمشون
سالادهای خوشرنگ تابستونی درست کردم
با کسایی که دوستشون دارم هندونه های خنک خوردیم و با هم حرف زدیم و خندیدیم
هلو و شلیل و زرد آلوهای خوشگل و خوشرنگ را شستم و از لمس نعمت های خداوند کلی شکر کردم
روزهای خوب با طعم شربت هایی که لبریز از محبت بودن نه لبریز از شکر
در کنار عزیزانم مهمونی رفتم
مهمون های زیادی داشتیم
ساعتهایی را کنار مادربزرگ مریضم گذروندم و لبخند را روی صورت غمگینش دیدم
با مغز بادوم حسابی وقت گذروندم
تا جایی که فرصت اجازه داد برای چهل تیکه ی دوست داشتنی م وقت گذاشتم
یه کم کتاب خوندم
سعی کردم قرآن خوندنم را ادامه بدم
آهنگ گوش دادم
با دختر خاله ها و خواهرهام و دختر دایی ام رقصدیم و خندیدیم
خلاصه روزهای خیلی بینظیری را سپری کردیم...
امروز صبح پر از انرژی بیدار شدم
اول از همه برای آقای دکتر چند تا پیام عشقولانه نوشتم
بعدش حمام و سرحال
رسیدم دفتر
یخچال را روشن کردم
پدر کلی طالبی و گرمک و هندوانه برام خریدن
گردگیری کردم
موزیک باکسم را روشن کردم
و الان با یک لیوان بزرگ آب یخ نشستم و دارم به دوستایی که خیلی دوستشون دارم یادآوری میکنم که شاد بودن سخت نیست...
پ ن 1 : یک نفر با سرچ کلمه «آیش باغچه» به وبلاگ من رسیده
این تفریح جدیدم شده که بیینم با چه کلمه ای به اینجا رسیدن...
مدتهاست عکس داداشم را با یه آهنربای جینگول وصل کردم به کیس کامپیوترم
جایی جلوی چشمم....
مدتهاست عکس آقای دکتر داخل کیفم یه جایی هست که خودم میدونم و هر وقت دلم تنگ میشه...
مدتهاست عکس مغز بادوم زمینه صفحه ی کامپیوترم هست
مدتهاست عکس خواهرام را گذاشتم داخل قاب و گذاشتم داخل اتاقم
مدتهاست یک عکس از دوران دور خودم گذاشتم کنار آینه
مدتهاست عکس عزیزی که آقای دکتر از دست داده را جایی روی تبلتم قایم کردم
چقدر ما با عکس ها ارتباط بر قرار میکنیم
دلتنگ میشیم
خوشحال میشیم
لبخند میزنیم
داشتم توی گالری عکس هام دنبال چیزی میگشتم
یک عکس کلی منو خندوند
یک عکس اشکم را درآورد
یک عکس کاری کرد که دنبال یک عکس دیگه بگردم
یک عکس وادارم کرد کسی را به یاد بیارم
یک عکس باعث شد همون لحظه به کسی مسیج بزنم و حالش را بپرسم
و .....
اینها خاطره های ما هستند
اینها لحظه هایی هستند که ثبت شدند
گاهی برای رهایی از گذشته باید تمام عکسها را دور ریخت.... من یکبار این کار را کردم
امروز با عکس ها مشغول بودم
عکسها و خاطره ها
شما هم مثل من عکس ها را دوست دارین؟
سلام
پیشاپیش میگم عیدتون مبارک
همه طاعاتتون قبول
انشاله که همیشه ، این صفاتی را که در ماه رمضان تقویت کردیم پیش خودمون نگه داریم
دیروز ظهر از دفتر اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برای خرید یک گارد برای گوشی داداش کمی پیاده بروم
وای، این بدترین تصمیم در این ماه رمضان بود
سرظهر... آفتاب داغ... تابستان ملتهب
گارد را که خریدم دیگر هیچ نفسی نداشتم
به خونه رسیده و نرسیده نماز خوندم و خوابیدم
تا نزدیک افطار هم خواب بودم
اما با صدای مغز بادوم بیدار شدم و کلی انرژی گرفتم
پ ن 1 : این ساک های کنار سالن بدجور به من کج دهنی میکنند
پ ن 2 : مغز بادوم عاشق تکه های چهل تکه است ... هر دفعه میاد خونمون کلی با این تکه ها ور میره
پ ن 3 : فردا کلی مهمون خواهیم داشت
پ ن 4 : بعد از یک ماه باز بساط کیک پزیم را راه میندازم
پ ن 5 : دلم نیومد از این خلاقیت برای سرچ بگذرم ... با سرچ «ماه در رمضان ناپدید میشه» به اینجا رسیدن...
سلام
روزتون لبریز از خوشی های بی پایان
خوبین؟
از صبح میخوام پست بزارم ولی اینترنت اجازه نمیده
قطع و وصل میشه
کانکت نمیشه
اصلا یه وضی....
دیروز بعد از ظهر مادرجان نوبت دکتر داشتن
از اون دکترا که رفتنت با خودت هست - برگشتنت با خدا....
از بس که شلوغ بود
خلاصه که تا برگردیم با مادرجان ساعت نزدیک ده شب بود
تا رسیدم دیدم سه تا ساک بزرگ مارک منچستر توی راه پله هست....
بعله داداش جان رفته بودن ساک های مربوط به مسافرتشون را خریده بودن
چه غمی داشت این صحنه....
یه ساک بزرگ و یک ساک کابین قرمز رنگ و یک ساک سرمه ای رنگ بزرگ
یه کوله ی خوشگل زرشکی...
ولی من فقط بغض کردم
دیدم داریم هی نزدیک و نزدیک تر میشم به رفتنش....
براش دعا کنید
پ ن 1 : للی بهم زنگ زد ... از شدت غصه ای که براش میخورم اصلا دوست ندارم باهاش حرف بزنم
پ ن 2 : بعضی ها اگه هزار بار هم سرشون به سنگ بخوره باز عاقل نمیشن
پ ن 3 : مامانم برای مغز بادوم یه جفت کفش تابستونی عیدی خریدن... گذاشتم روی میز پذیرایی و از هر طرف رد میشم فقط نگاهش میکنم
پ ن 4 : من فهمیدم من و آقای دکتر مهارت ابراز دلتنگی به هم را نداریم هر وقت به شدت دلتنگ میشیم اول دعوا میکنیم... بعد قهر میکنیم ، بعد با گریه و زاری به هم میگیم که دلمون تنگ شده...
سلام
تابستان تازه نفس و ملتهب داره هر روز گرمتر و گرمتر میشه
میوه های تابستانی در اوج خودشونن
لحظه ها آفتابی و شیرین و پر از مزه و طعم و بوهای مختلفه
همه چیز زیباست
همه چیز میتونه رویایی باشه
همه چیز میتونه لبریز از لذت باشه....
امروز صبح اینستاگرام گردی میکردم
فکر کردم چقدر از ماها واقعا مسلمان هستیم...
نه به کلمه
نه چیزی که بهمون ارث رسیده
چیزی که واقعا بخواهیم
دینی که انتخاب کرده باشیم
نه یک حجاب اجباری
نه گرسنگی کشیدن
چقدر از ماها واقعا به این دین اعتقاد داریم
لابلای عکسهای اینستاگرام میچرخم و بیشتر این سوال در ذهنم رنگ میگیره
نمیشه لذت برد در چهارچوبهای دین؟
نمیشه شاد بود با خط و مرزهای مشخص؟
نمیشه یک سری چیزها را به جای اینکه نشانه روشنفکری و امروزی بودن بدونیم با دقت بیشتری بررسی کنیم؟
حتی گاهی متعجب میشم که ماها یک چیزهایی را به عنوان قانون یک کشور میتونیم بپذیریم ولی به عنوان قوانین دینی نه!!!!!
هرکدام برای خودمون به شکلی دین را دست کاری میکنیم و علتهای عقل پسندی هم براش انتخاب میکنیم!!!!
من از اجبار حرف نمیزنم... از اختیار... از چیزی که یا باید باشه یا نباشه... یعنی میشه هرکدام هرکاری دوست داریم بکنیم و در جاهایی هم فریاد دین خواهی و مسلمانی سر بدیم...
من که در حیرتم!
(لطفا اینا را بدون قضاوت بخونیم... ولی کمی فکر کنیم
مثلا فلانی روزه میگیره ولی گفته مگه میشه اینهمه ساعت آب نخوریم و من روزه میگیرم ولی آب هم میخورم... !!!!
(خب اصل روزه امساک از خوردن و آشامیدن هست... )
ایشون میتونه بگه من حرمت ماه رمضان را نگه میدارم ... ولی نمیتونه قانون جدید روزه داری از خودش در بیاره که.... تازه روزه داری در صورتی هست که کسی سالم باشه... توانایی داشته باشه... هزارتا اما و اگه ... که در صورتی که نمیتونیم نگیریم....
یا مثلا فلانی فرمودند : شوهر خواهر آدم که دیگه نامحرم نیست !!!!
فلان خانوم در فامیل که بسیار هم مومن و معتقد هستند خیلی راحت میگن پسرم روزه میگیره ولی نماز نمیخونه... چه اشکالی داره... نماز جای خودشه روزه جای خودش... !!!!! (پسر ایشون سی سال سن دارن)
من به شخصه دین را اصلا زوری نمیدونم
دین اختیاری هست
انتخابی هست
ولی نمیشه قوانین بهش کم و زیاد کرد
نمیشه بگیم من نماز قبول دارم ولی روزه نه...
نمیشه بگین من دروغ نمیگم اما حجابم رعایت نمیکنم
عزیزم دین چهارچوبهای مشخصی داره
تازه جالب این هست که این دین اصلا سخت گیر نیست
لازم به ذکره که من اینجا ادعای دین داری و مسلمانی ندارم
خودم هزاران عیب و اشکال دارم
ولی لااقل از خودم قوانین جالب برای دیگران صادر نمیکنم
پ ن 1 : ختم دومم هم به پایان رسید.
پ ن 2 : در ادامه و تکمیل پتوی چهل تکه ، عین یک لاک پشت پیر دارم پیش میرم
پ ن 3 : اون پول به دستم نرسید و عیدی هم نخریدم... اما یه حسی بهم میگه حالا نه به اون وسعت ولی برم برای همه هدیه های کوچولو تهیه کنم
پ ن 4 : تاحالادر نماز عید فطر شرکت نکردم ... این خیلی بده؟
واقعا دلم میخواد بدونم اون کسی که با سرچ کردن:
« لاک میزنه پسره به ناخوناش»
رسیده اینجا فازش چی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوگل دقیقا فازش چی بوده که اونو رسونده به اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام دوستای عزیزم
چقدر دلم براتون تنگ شده
در این روزها و ساعات و لحظه های قشنگ به یادتون بودم
چند روزی اصلا حال خوبی نداشتم
چند روزی درگیر افکار بد بودم
حال جسمی هم که با این روزه داری دیگه تعریف کردن نداره
خلاصه که چند روز به خودم و افکارم مرخصی دادم
توی خونه موندم
یه عالمه در پیشبرد اهداف چهل تکه ام قدمهای بلند برداشتم
سریال «فرار از زندان» را تمام کردم
کلی ختم قرآنم را جلو بردم ... دیگه آخرای ختم دوم هستم
و حتی دیروز که جمعه بود که در کارهای آشپزخونه برای افطار به مامان کمک کردم ... دورچین ظرفها را آماده کردم ... سیب زمینی سرخ کردم .... خیارشور برش زدم... ذرت ها را دانه کردم ... گوچه گیلاسی های محصول باغ را شستم ... جعفری ها را خرد کردم ... فلفل دلمه ای های دوست داشتنی را رشته رشته کردم ... حتی بعدترش جارو زدم ... گردگیری کردم ...
راستش را بخواین چند روزی به شدت دچار حالت های بدبودم... حس های بد...
و بعد یهو به خودم اومدم
چند روز که میتونست خیلی زیبا باشه را از دست داده بودم
و یهو شروع کردم به بازسازی لبخندهای گنده...
شروع کردم به دوست داشتن خودم
به عاشقی کردن
و بعد خوب شدم
الان خوبم... احساس خوشبختی دارم... به هزارتا چیز خوب فکر میکنم
کلی برنامه های خوب دارم
و کلی فکرها و ایده های ناب برای آخر هفته ای که بعد از یک ماه عسل.... قراره جشن گرفته بشه...
پ ن 1: شاید باور نکنید ولی به یاد تک تک تون بودم
پ ن 2 : آقای دکتر درگیر کارهای مربوط به شغلشون هستن و این روزها کمی کمرنگ تر هستن
پ ن 3 : بیماریم به طور چمشگیری خودنمایی کرده و به طور وحشتناکی منو از خودم رنجونده
پ ن 4 : هنوز هیچ هدیه ای برای داداش نخریدم
سلام عزیزانم
طاعاتتون قبول
من هستم
میخونمتون
ولی دیگه زیاد انرژی برام نمونده
خیلی رقیق و کمرنگم ... اما دوستتون دارم
خیلی خیلی هم به یادتون هستم
سلام
یک روز دیگه شروع شده و لحظه های تازه ای به ما هدیه شده
امروز با این هدیه چیکار کنیم؟
صبح اول وقت یه کمی قرآن خوندم
بعدش آقای دکتر زنگ زدن یک ساعت حرف زدیم
بعدترش نشستم پشت سیستم تا یک چیزی را که دقیقا یک هفته است قراره طراحی کنم... طراحی کنم
اماااااااااااا
نمیدونم چی میشه که باز وبلاگم باز میشه و من دارم مینویسم
من بیشتر سالها ، ماه رمضان دفتر را تعطیل میکردم
و این تعطیلی یک فراغت خیلی آرامش بخش برام به ارمغان میاورد
و این آرامش و فراغت باعث میشد وقت داشته باشم و برای افطار و سحرها حسابی آشپزیهای باحال انجام بدم
اما امسال ... اومدم سرکار و هیچ کاری انجام ندادم
پ ن 1 : للی بهم نیاز داره ... نمیدونم چرا بهش زنگ نمیزنم و بهش دلداری نمیدم
شاید از کاری که کرده واقعا عصبانیم
پ ن 2 : از تلفن و موبایل و حرف زدن باهاشون بیزارم
اما آقای دکتر که زنگ میزنه چشمام برق میزنه
پ ن 3 : به نظرتون برای داداشم که میخواد بره ... چی کادو بخرم؟
سوال مسخره ای بود؟
گیوتین (همون دستگاه برش کاغذ) مان خوب کارنمیکرد
بابا امروز دفتر بودند
گفتند : زنگ بزنم سرویس کار
من هم گفتم : بابا جون بیا خودمون درستش کنیم
و ایشان هم سریع تر از من پذیرفتند
هزار بار گفت حواست به این تیغه باشه
خیلی تیزه
خیلی خطرناکه
و من همه اش چشمهایم به دستهای پدرم بود و ذکر میگفتم
پدر برای دستهای من نگران بود و من دل دل میکردم برای دستهای مهربانش
در لحظات آخر وقتی کار تمام شده بود ، بدون توجه دستم خورد به تیغه!!!!!!!!!!
خیلی آرام
پدرم از جا پرید... اول دعوایم کرد... بعد پرسید چی شد دستت....
نگرانی از چشمهایش میتراوید
میترسیدم اصلا نگاه کنم که چه شد....
زخم عمیقی نبود... خیلی هم خون نیامد
با یک پانسمان ساده کارش راه افتاد
اما....
باید پدر باشی تا حس آن لحظه ها را درک کنی
باید دختر باشی و عاشق بابایت که آن نگاهها را بفهمی
پ ن 1 : امروز سرم درد میکند
پ ن 2 : همیشه کار تعمیرات دستگاههای خودمان را دوست داشته ام
پ ن 3 : حال عجیبی دارم
سلام
اینقدر بی انرژی شده بودم که باید پنجشنبه و جمعه را کامل تعطیل میکردم
الان پر از انرژی مثبت اومدم
یه عالمه خوبم
دیشب شب خیلی عزیزی بود
ولی من فهمیدم واقعا هیچ آرزویی برای خودم در این شب نکردم
خودم را دعا کردم
بهتره بگم خودمون را دعا کردم ولی همه را واگذار کردم به خود پروردگار
گفتم هر چی خیر و صلاحه
من اصلا نمیدونم چی خیر هست؟
بهتره چی پیش بیاد؟
پس برای خودمون از خداوند بهترین ها را خواستم ... نه چیز مشخصی
پ ن 1 : آخر مرداد داداشم میره... دیگه به طور قطعی مشخص شده زمانش... بلیطش را هم خریده
پ ن 2 : تمام شبهای گذشته تا سحر با آقای دکتر حرف زدیم... حتی دیشب با هم دیگه دعا خوندیم
پ ن 3 : هنوز سریال «فرار از زندان» تمام نشده
پ ن 4 : ختم دومم را با شوق بی حد شروع کردم
پ ن 5 : یه خبر ازدواج شنیدم که توی فامیل عین بمب منفجر شد....
پ ن 6 : برای خودم یک شال خیلی خوشگل خریدم و چند روز دارم همچنان ذوق میکنم
پ ن 7 : فقط دوازده تکه دیگه از پتوی من مونده که بافته بشه
پ ن 8 : بازم نظر در مورد رنگ زمینه ی پتو عوض شد
سلام
طاعاتتون قبول
1- دیروز روز خیلی بدی برای دوستم بود
آدم باید از دوستی با افراد نادان دوری کنه...
2- با خواهرم نون هایی را که برای نذر گرفته بود پخش کردیم
و بعدشم افطار خواهر پز را بردیم خونه و تا آخر شب دور هم بودیم
3- مغز بادوم نقاشی هایی میکشه که دلم براش ضعف میره
4- دیشب سر یه جمله با آقای دکتر دعوامون شد
بیماریم دوباره به شدت عود کرد
بعد از کمتر از نیم ساعت آشتی کردیم و تا سحر حرف زدیم و گل گفتیم و خندیدیم و لاو ترکوندیم
اما موهای من بر نمیگردن
5- صبح اونقدر خواب آلود اومدم سرکار که تا یکی دوساعت واقعا انگار زیر آب بودم و همه چیز را محو میدیدم
6- فیلم «کوچه بی نام » را دیروز دیدم
7- ختم اول قرآنم تمام شد... میرم سروقت ختم دوم... کمی از برنامه عقبم
این ختم هایی هست که به تنهایی انجام میدم...
یک گروه ختم قرآن داریم که سه سال هست عضوش هستم و خیلی خیلی دوستش دارم
8- من یک قرآن کوچک دارم که خواهرم وقتی میخواستم برم مکه برام هدیه خرید
خیلی دوست داشتنی و خوشگله
اول اون قرآن تعداد ختم هایی که به تنهایی انجام میدم را با نیتش مینویسم
دلم میخواد هزاران ختم قرآن داشته باشم
9- دلم یک عینک آفتابی خوشگل و جدید میخواد
10- روزه داریها خیلی سخت شده برام... از خداوند طلب یاری میکنم
11- امروز به شدت تلخم
آخرش شد آنچه نباید...
دوست عزیزتر از جانم ، للی بانو سرش به سنگ خورد
صبح زنگ زد
صلوات شمار را دست گرفتم و شروع به دعا کردم
دو ساعت بعد زنگ زد
با گریه ی بسیارشدید
و من که جلوی پدرم هیچ عکس العملی نمیتونستم نشان بدهم
سکوت کردم
گریه کرد و ....
هیچ کاری هم از دستم بر نمی آید برایش...
روابط غلط ... رفتار غلط ... و حالا ....
پ ن 1: امروز را چندین و چند بار به للی بانو تذکر داده بودم
پ ن 2 : دیروز که من بسیار نگران بودم با خنده مساله را لوث میکرد
پ ن 3 : دوره و زمانه عوض شده.. آدمها عوض شده اند... ولی بعضی از چیزها....
پ ن 4 : حق دارید که این پست بسیار نامفهوم و بد است... اما من بسیار غمگینم
سلام
خب چیه من از سوسک میترسم
دست خودم نیست
یه فوبیای وحشتناک حشره دارم که سوسک از همه برام وحشتناک تره
دیشب در عمیق ترین خواب ممکن حس کردم یه چیزی داره روی پام راه میره
با بلندترین و بنفش ترین جیغ از خواب بیدار شدم
زودی چراغ را روشن کردم
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بعله... یه دونه سوسک سیاه وحشتناک اونجا بود
توی رختخواب من
من روی پام حسش کردم
وااااااااااااااااااااااااااااااااای
نصفه حشره کش را زدم تو اتاقم...
پنجره و درب را بستم و وسط هال نشستم تا سحر شد
داداشم اومد و سوسک را نابود کرد
ولی بعد کولر را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد و بهم گفت من نگرانم خودت مسموم بشی
پ ن 1 : وقتی با اون حالت از خواب بیدار شدم و گریه کنان زنگ زدم به آقای دکتر... همیشه بلده منو آروم کنه
پ ن 2 : از صبح به شدت بی حالم
پ ن 3 : ناخودآگاه هی لابلای دعاهام یاد دوستای وبلاگی میفتم...
سلام
همچنان صبح های زود میام سرکار
تازگی حس میکنم اگه بخوابم لحظه های قشنگ زندگی از دستم میره
حیفم میاد زیاد بخوابم
دلم میخواد صبح زود زندگی را شروع کنم
صبح زود بهش زنگ بزنم و لبخندهای گنده گنده روی صورتم نقاشی کنم
سحرها وقتی بیدار میشم و میبینم مامانم برای دلخوشی من یه چیزی درست کرده... برای دلخوشی داداش یه چیز دیگه آماده کرده و برای خودش که سحرها خیلی ساده چیز میخوره یه چیز دیگه.... یه لبخند گنده میاد رو لبم که چقدر مهربونه این مادر!
وقتی نزدیک افطار میرسم خونه و میبینم بابا داره به سبک مورد علاقه ی من و داداش برامون با کرمگ و ملون ، فالوده ی مخصوص درست میکنه... یه لبخند گنده میاد رو لبم!
وقتی خواهرم زنگ میزنه و میگه سه شنبه که مامان باید بره خونه مادربزرگ و کسی نیست افطاری درست کنه... من افطاری درست میکنم و میام اونجا... از مهربونیاش یه لبخند گنده میاد رو لبم!
وقتی اون یکی خواهر زنگ میزنه و میگه برای ولادت امام حسن میخوام نون جو بین فامیل تقسیم کنم... یه لبخند گنده میاد رو لبم!
وقتی خوابم و آقای دکتر زنگ میزنه نصفه شب بیدارم میکنه و یه عالمه حرف می زنه و میفهمم که چون حالش خوب نیست و هیچکی مثل من حالش را خوب نمیکنه زنگ زده بهم... یه لبخند گنده میاد رو لبم!
وقتی خواب خیلی خوبی میبینم و میفهمم خدا هوامو داره....
وقتی که عزیزانم لبخند میزنن...
وقتی که همه با هم برای امسال که حال بابا بسیار خوبه، شکرخداوند را میکنیم...
وقتی که مامانم برام بلوز و شلوار خوشگل میخره...
وقتی که مامانم کمکم تکه های چهل تکه را میبافه...
وقتی که مغز بادوم هر روز بهم زنگ میزنه...
وقتی داداشم برام فیلم و سریال میاره...
وقتی که ....
خداوندا ممنونم که اینهمه مهربونی...
اینهمه نعمت بهم دادی و بهم نگاهی دادی که این نعمت ها را میبینم
خداوندا سپاسگزارم...
پ ن : گیلاس سرخ دیشب سحر به شدت به یادت بودم و دعاگوت
داشتم فکر میکردم چه رنگی را از همه بیشتر دوست دارم
وقتی لابلای چیزای رنگی رنگی قرار میگیرم انگار نمیتونم دقیق انتخاب کنم
انگار نمیدونم چه رنگی را از همه بیشتر دوست دارم
مدتهاست که اینطوری شدم
از وقتی با رنگها بازی کردم و عاشق رنگها شدم
از وقتی با رنگها مست و بی اختیار شدم
دیگه نمیتونم یکیشون را به عنوان بهترین انتخاب کنم
هرجایی یه رنگی را دوست دارم
هرجایی یه رنگی برام معنی و مفهوم و حس و حال داره
گاهی میبینم کششم به سمت لیمویی و نارنجی کمی بیشتره
بعدش میبینم صورتی را هم خیلی دوست دارم
سبز را
آبی را و ... همه رنگها را
ترکیب های بی نهایت همه شون را
وقتی کنار هم قرارشون میدیم
وقتی بینشون خط تمایز میزاریم
وقتی ست میکنیم
وقتی ترکیب میکنیم
وای من در میان این رنگها ، دستهایم به دستهای افریدگار میرسه
من در میان تجلی این همه زیبایی می تونم خداوند را ببینم
پ ن 1 : از صبح شهرداری ، در حال آرایش و پیرایش شمشادهای کوچه هست و با صدای این اره ... مغزم به فنا رفته
پ ن 2 : قرآن میخونم ... آرومم
پ ن 3 : کاموا آوردم و آروم آروم ، تکه ای از پتو را میبافم
پ ن 4 : خرداد به روزهای آخر رسید... بهار تمام شد
پ ن 5 : آمدن تابستان را جشن بگیریم؟ من لابلای لحظه ها دنبال بهانه ام
پ ن 6 : یک طلبی از یک ارگان دولتی دارم که یکسال اونو به تاخیر انداخته... نذر کردم این طلب را بده ، همش را برای عید فطر برای عزیزانم عیدی بخرم
سلام
تا سحر نخوابیدم
بعد از سحر هم فقط دوساعت
و الان من خواب آلودم به شدت
برای خوابیدن خیلی زود به رختخواب رفتم...
آقای دکتر برای کاری رفته بود بیرون و گفت یکی دوساعت کارش طول میکشه
سریال «فرار از زندان » نگاه کردم
وقتی آقای دکتر اومد، یک ساعتی حرف زدیم و کلا بی خواب شدم
رفتم حمام
قرآن خوندم و تا سحر بیدار موندم
روزهای شنبه و سه شنبه که مامان از صبح میرن خونه مادربزرگ افطاری خاصی نداریم
البته مامان خیلی دنبال راه حل میگشتن که من بهشون پیشنهاد دادم یه کم ریلکس باشن
من که کلا ترجیحم برای افطاری حاضری هست
خودشون هم با حاضری مشکلی ندارن
بابا هم که کلا شبها هیچی جز حاضری نمیخورن
برای داداش هم یه چیزایی تو یخچال پیدا میشه
دفعه قبل تا رسیدم خونه بیست دقیقه با افطار فاصله بود
منم تو این فاصله یه املت محشر با کلی مخلفات و دور چین برای همه آماده کردم
امشب هم انگار دلم یه املت حسابی میخواد
هرچند میدونم که از مهمونی دیشب هم سوپ داریم و هم غذا
ولی از همین الان ... ذهن شکموی من... مشغول خرد کردن گوچه ، قارچ و پیاز هست
حتی نخودفرنگی ها را هم از توی فریزر در آورده ام
ذرت هم آماده کرده ام
کنار املت سیب زمینی هم سرخ میکنم ... داداشم اینطوری بیشتر دوست دارد...
پ ن 1 : در این لحظه هوس همه ی شربت ها را دارم
پ ن 2 : گفتم بمیرم برات که ... گفت لدفن هیچ وقت نمیر... من بدون تو چیکار کنم....
پ ن 3 : جای انگشتاش را پیدا نکردم ... ولی هر دفعه به صندلی که رویش نشسته بود نگاه کردم ... بغضم گرفت
پ ن 4 : در نظر سنجی جدید هم شرکت کنید... ممنونم
سلام دوستای عزیزم
طاعاتتون مقبول
چقدر منو ذوق زده میکنید با اینهمه کامنت محبت آمیز
واقعا ممنونم...
قرار عاشقانه ی بینظیری بود...
تصمیم گرفته بود سوپرایزم کنه
سحر راه بیفته و قبل از من ، جلوی دفترم ایستاده باشه
دوستش دارم برای تمام عاشقانه های مردانه ای که فقط مختص خودش هست
دوستش دارم برای اینکه بلد نیست به روش من دوستم داشته باشه و فقط به روش خودش عشق میورزه
کلی کار داشت... از راه رسید... اومد دفتر من ... یه میز به خودش اختصاص داد و وسایلش را پهن کرد
تجربه ی جدیدی بود برام
تاحالا اینهمه در حال کار ندیده بودمش
تا ظهر به کارهاش رسید و من از اینکه تو دفترم باهاش زیر یک سقف بودم لذت بینهایتی بردم
بقیه اش هم عاشقانه گذشت
کلی انرژی گرفتم
کارتهای کوچولو را بهش نشون دادم ... یک نگاه سرسری کرد و گذشت... میدونستم..... چون میشناسمش
پ ن 1 : دیروز کلی مهمون بازی کردیم
پ ن 2 : امروز دنبال جای انگشتاش روی وسایل دفترم میگردم
پ ن 3 : هی لبخندهای گنده گنده میزنم و لبریز از حس خوبم
پ ن 4 : چهل تکه ام خیلی کند پیش میره...
سلام
دیشب آقای دکتر بعد از افطارنوبت دکتر داشتن...
دکتر گفته بود روزه براشون مضر هست و نباید بگیرن
از مطب که اومد بیرون زنگ زد بهم
گفت: من فردا میام پیشت
اصلا نزاشت حرف بزنم... گفت حالا که روزه نیستم دیگه بهونه ای نمیمونه
دلم تنگ شده
بی طاقتم
برای ادامه ی روزهام به انرژی بودن باهات نیاز دارم
و این شد ...
که امروز شد یک قرار عاشقانه یهویی...
بدون برنامه ریزی
بدون دل دل های چند روز قبلش
و من مست می عشقم...
پ ن 1 : وقتی خداوند بخواهد میشود...