روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

به زیر افتاده

خب کتابی که دیشب تمامش کردم


به زیر افتاده

نوشته : دانیل یانگ


کتابی که در مورد ترس های ، بدبختی ها ، خیانت ها و به نظر من حماقت های یک دختر نوشته بود

از دیدگاه من ارزش چندانی نداشت

علاوه بر اینکه خیلی هم زیبا نبود

صبح چهارشنبه

سلام

صبح بخیر

چه صبح خوبی

پانصد قدم امروزم را راه اومدم

ولی نه بیشتر

از این کپسولای ویتامین ای کانادایی هست، از اینا صبح زدم به پوستم

قراره یه چند وقتی بزنم

بعدا بهتون تاثیرش را میگم

قراره روی پوستم معجزه کنه

: )


میدونین فهمیدم یکی از چیزایی که بیماری من را تشدید می کنه کتاب خوندن توی شب هست

و من هر شب دارم کتاب میخونم

و دامن میزنم به ....




پ ن 1 : سادات چهارشنبه ها اخلاق ندارن ... امروز مراقب من باشین

پ ن 2 : خواهرانه هام دوباره عاشقانه شد...

سه شنبه نوشت...

سلام به همه دوستای عزیزم

امروز خوبم

انگار سرما خوردگی رخت بسته و رفته

صبحم را با پیاده روی اجباری شروع کردم ... عالی بود

اجباری از اون لحاظ که وقتی رسیدم دفتر برق قطع بود و دربهای اینجا هم که برقی و هورا

بزن بریم پیاده روی....

هنوز ته مونده سرما خوردگی بود و زیاد حال نداشتم و آروم آروم یکساعتی قدم زدم و برگشتم ...

داره کم کم سر و کارم شلوغتر میشه هرچی به مهر ماه نزدیک تر بشیم هم ادامه پیدا میکنه.... انشاله

حالم خوبه

احوالم خوبه

نانا هم همچنان درگیر




پ ن: میخوام از تبسم خانوم جان : ) اجازه بگیرم و منم هرازگاهی برای نانام نامه بنویسم

پ ن2 : دلم عاشقانه میخواد

پ ن 3 : شهریور منو رنج میده، اما به روی خودم نمیارم (شاید یه موقعی بگم چه زخمی خوردم توی شهریور، زخمی به عمق یک عمر)


بازم عصر و بازم مریضانه

خب هنوز مریضم

بیام بگم خوبم؟

وقتی هنوز تب دارم و کلی ظهر دچار تب و هذیان بودم

بیام بگم خوبم؟

دلم لحظه های عسل میخواد

دلم نگاه و لبخند و عاشقانه میخواد

دلم یه عالمه کارهای زیاد میخواد با پول زیاد....

دلم میخواد ...... کاش کمتر دچار این بیماری بودم .....



پ ن : خواهرم باهام سنگین رنگین شده ؟؟؟؟ یعنی توی خواهرانه ها باید این حرفا باشه؟؟؟؟

پ ن 2: خواهر شماره 2 برام یه تونیک گل گلی دوخته .... خواهرانه ها زیباست....

پ ن 3 : دلم خرید بی حساب و کتاب میخواد....

هنوز مریضم

خب دیگه خیلی برای این سرما خوردگی غر زدم

به نظرم دیگه بسه

در وصف این روزها همین بس که بگم :

اگه نانا برام وقت داشت ، خیلی خیلی زودتر خوب میشدم

عصر مریضانه

هنوز لبریز از تب هستم

قدر سلامتی در این مواقع دست آدم میاد

حتی برای جا بجا کردن چند تا برگه حالم بد میشه

سرگیجه

حالت تهوع

گلو درد

و شدیدا تب....

اصلا نفهمیدم چی شد که سرما خوردم

دارم آموکسی کلاو میخورم

البته طبق تجویز خودم نه نانا

و نانا گفته فقط آبلیمو عسل - آویشن دم کرده - لیمو شیرین بخور

و من از دیدن خوردنی هم حالم بد میشه....

در ادامه مریضانه

سلام

صبح بخیر

همچنان مریضانه هستم

همچنان دستمال به دست و دماغ قرمز

تازه گلو درد شدید.....

مریضانه

سلام

من بعدازظهر رفتم دوش گرفتم و سرحال و سرخوش آماده شدم و رفتم دفتر 

داشتم تند تند به کارهام میرسیدم که یهو چشمم شروع کرد به آب اومدن

نزدیک ساعت شش و نیم

فکرکردم چیزی رفته تو چشمم 

پاشدم که تو آینه نگاهی بندازم 

که آبریزش بینی هم آغاز شد

هنوز فکر میکردم چیزی تو چشمم رفته و آبریزش هم ماله همونه

اما

ای دل غافل

از همون ساعت به شدت در حال عطسه و سرفه و آبریزش و تهوع هستم

نانا هم که کلا مفقودالاثر بود

خب یه همچین موقعی باید باشه و تجویز فوری بکنه

اماااااااااا

خلاصه که تا حدی بد حال شدم که مامان و بابا میخواستن منو به اورژانس برسونن

اما من قبول نکردم

آدم ، عشقش دکتر باشه، بعد پاشه بره دکتر؟؟؟؟؟

الان با تجویزای دوساعت اخیر تا حالا ، روبراه شدم

و انکار حس میکنم زنده میمونم

اما همچنان عرق و تب و لرز ادامه داره......

آغاز هفته

سلام

صبح شنبه را با یک دنیا کار شروع کردم

اول صبح که اومدم چون دفتر نمونه کارم را داده بودم آقای نانا ببره (پیرامون مذکرات تجاری) مجبور شدم بشینم و از اول نمونه کار بگیرم

بعدا در مورد شغلم بیشتر توضیح میدم

یه دفتر فنی چاپ دارم

بعدشم یه نمونه کارت قرار بود طراحی کنم که کردم

الانم کلی کار دارم ولی.......

ای وای از این ولی





امروز صبح یه آقای پیر (حدودا 80 ساله) اومده بود دفتر برای چند برگ کپی

بعد که کارش را تحویل دادم دیدم دستش را کرد توی جیبش و انگار جا خورد

بدوبدو از در رفت بیرون و صدا زد :  «یاسمن جان ، عزیزدلم تو جیبم پول ندارم»!!!!

نگاه کردم تا یاسمن جان عزیزدل را ببینم ، یه پیرزن هشتاد ساله ، با عصا ، چروکیده و با یه لبخند پر از عشق......

خدایا ....... یه لحظه یه دنیا عشق را در لبخندش دیدم

چقدر دنیا میتونه جای خوبی باشه برای زندگی.....

روز بعد از روز دیدار

همیشه فردای روز دیدار حال غریبی دارم

لبریز غمم

دورترین فاصله تا دیدار بعدی

همیشه فردای روز دیدار از همیشه دلتنگترم

اما اینبار عزیزراه دورم، خیلی منت سرم گذاشته بود که اومده بود

چه بسا اگه من بجاش بودم نمیومدم

عزیزش توی بیمارستان بود

تکه ای از جانش بد حال بود

اما بخاطر من آمد

چشمهاش از شدت غصه و اشک کاسه ی خون بود

اما بخاطر من لبخند زد

اینبار خودم را که به جاش میزارم حس میکنم که اون عاشق تره

ومن مدعی جلوش کم میارم


عشق لیاقت میخواد

شاید هرکسی عاشق نشه

شاید این فرصت به هرکسی داده نشه

شاید لیلی و مجنون افسانه باشه

اما ما میتونیم خودمون افسانه ی خودمون بشیم


امروز مثل تمام روزای بعد از روز دیدار، دلتنگم

اما این دلتنگی همراهه هزارتا آرزو و دعاست

برای کسی که باز عشق را به من ثابت کرد

ثابت کرد عاشق تره

ثابت کرد تو دنیای نامرد خیلبی خیلی مرده

خدایا ......

روزهای ما

سالهاست توی تقویمم جلوی روزهای حضورش مینویسم « روزهای ما».....

این روزها تعدادش زیاد نیست اما بینظیره

زیباست

ملودی داره

عطر ویژه داره

رنگ خاص داره

طعم خاص داره....


ما ماهی یک روز هم را میبینیم

هفتصد کیلومتر راه را طی میکنه

وارد سال هشتم شدیم ، یعنی دقیقتر بگم هفت سال و دو ماهه که عاشق هم شدیم

عاشق یعنی دچار

دچار شدیم

من میتونم تا صبح از نگاه و لبخند و اشکها بگم

امروز کنار هم خندیدیم 

اشک ریختیم

حرف زدیم

غذا خوردیم

میوه قاچ زدیم

نسکافه خوردیم

برای تحارتمون به توافقاتی رسیدیم 

و در نهایت یک روز کنار هم زندگی کردیم

میدونی روزهای حضورش جز روزهای عمر من نیست

این روزها برام مقدسه

این روزها هدیه خداونده

هر روزی که توش گناه نکنیم و غاشق باشیم ، هدیه ی خداست

پای کوبی

سلام

دست افشانم

پای کوبانم

شایدم ....

الانم که کلا توی فضا هستم

منتظرم که عزیز راه دورم از راه برسه

به اندازه تمام ثانیه های نبودنش ، نگاهش کنم

باهاش حرف بزنم و در تلاقی نگاه و لبخند دوباره عاشقش بشم

کاش کمی عاقلانه تر به زندگی نگاه میکردم تا با اینهمه حسرت و انتظار زندگی نکنم

اما چه کنم

کسی که عاشق میشه عقلش تعطیله.......!!!!!

امروز خیلی خیلی نیازمند دعا هستم

دست و دلم میلرزه

خدایا کمکم کن....


پ ن: شاید بعدا نوشتم که چطور دوباره عاشق میشم در هرنگاه و دوباره عاشق تر....

دوست

سلام

خوشحالم

یکی دو نفر بهم سر زدن و برام نظر گذاشتن

دوست دارم اینجا دوستای خوب و زیادی پیدا کنم

دوست پیدا کنم ، حرف بزنیم ، درد دل کنیم.....

من دایره دوستانم خیلی خیلی محدوده ، منظورم توی دنیای حقیقی هست

برای همین دوست دارم اینجا هوارتا دوست پیدا کنم....



پ ن : فردا تو می آیی.... امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم.......

صبح و بداخلاقی

سلام

نمیزارن راحت زندگی کنیم

اگه حوصله غر غر ندارین این پست را نخونین

صبح که چشمام را باز کردم مادر جان بالای سرم بودن

گفتن خواهر زنگ زده برای جمعه دعوتمون کرده و من کلی شاد و سرخوش شدم

همون موقع بهش پی ام دادم مرسییییییییییی........ به چه مناسبت؟

و اونم گفت بی مناسبت ... دور همی... چرا همش خونه بابا .... یه روزم خونه ما....

منم با ذوق لباس پوشیدم و رفتم پایین

چه جو وحشتناک سنگینی

سلام بابا.......... بی جواب

چی شده

من هیچ جا نمیام

جمعه هم نمیام

آخه چرا

دلم نمیخواد

خب چرا

خب دلم نمیخواد

خب گناه داره

گناه داشته باشه

نمیام

خب باشه نمیریم و من افسرده

و بعد خواهر بداخلاق با یه هاپوی فعال در درون

به من چه

چرا همه ی غرها را به من میزنید

اون غر میزنه

بابا غر میزنه

خدایا گیری کردما

این وسط نانا هم سحر خیز شده و زنگ زده که روزمون رو با کلی انرژی شروع کنیم.... بازم خدا را شکر این یکی منطقیه.... گفتم بعدا زنگ میزنم و البته هنوزم وقت نکرده جواب تلفن من را بده

و اینگونه خواهر و پدر صبح قشنگ ما را به فنا دادن

و تا این لحظه هنوز کشمکش ادامه دارد.......

چهار روز

از شنبه دارم اینجا مینویسم

اما حتی یک نفر هم بهطور اتفاقی از اینجا گذر نکرده

آیا چرا؟

اینجا متروکه س؟

بیماری من هراس انگیزه؟

قراره همیشه نوشته های من متروک و مطرود بمونن؟؟

قضیه چیه؟؟؟

عصر بخیر

در حال خوردن انگور هستم

چشمم همینطوری به گوشی دوخته شده

عادت نمیکنم من ؟؟؟؟ نه ..............

دفترم تمیز و مرتبه

کار دارم ولی هیچکدوم را انجام نمیدم

و دیگر هیچ

اهان

راستی نانا بهم گفت که پنجشنبه میاد....

هورا

هورا

هورا

پس الان خیلی خیلی خوشحالم

پنجشنبه مهمون عزیز از راه دور دارم

یک روز دیگر

سلام

امروز صبح زود با داداشم اومدیم دفتر

قرار گذاشته بود کمکم تمام شیشه ها را تمیز کنه

هورا شدیم

الان همه شیشه ها براق و تمیزند

تازه کف رو هم حسابی سابیدیم

امروز روز تمیزی بود

دل تنگی

عصر شده

دلم تنگ شده

نانا جدیدا سراغ منو نمیگیره ...

سرش شلوغه

کار داره

و من دلتنگم ....

سالهاست تلاش کردم عادت کنم که مردا ، تفسیرشون از عشق و زندگی فرق داره

اما

هنوز عشق برای من تبدیل به عادت نشده

هنوز عشق ضربان قلبم را بالا میبره

هنوز عشق منو به هیجان میاره

و هنوز ... عصرها دلتنگ میشم

امروز صبح

سلام

صبح بخیر

امروز صبح برای نانا نوشتم :

« من و خورشید

کار دیگری نداریم

هر روز صبح

برای دوست داشتن تو از خواب بیدار می شویم....»



و اون دقیقاً.....

یعنی هیچ جوابی نداد....

هاهاهاها

چقدر من دیواااااااانه ام ...

روز دختر

دختر خانومای عزیز

خانومای گرامی

در کل تمامی مونثای دوست داشتنی

روزتون مبارک



مامانم برام پارچه نخی خریده بودن

برای خواهرام هم هدیه خریده بودن

:

یه روز خوب ، پر از مهربونی :



خدایا شکرت