ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
صبح شنبه را با یک دنیا کار شروع کردم
اول صبح که اومدم چون دفتر نمونه کارم را داده بودم آقای نانا ببره (پیرامون مذکرات تجاری) مجبور شدم بشینم و از اول نمونه کار بگیرم
بعدا در مورد شغلم بیشتر توضیح میدم
یه دفتر فنی چاپ دارم
بعدشم یه نمونه کارت قرار بود طراحی کنم که کردم
الانم کلی کار دارم ولی.......
ای وای از این ولی
امروز صبح یه آقای پیر (حدودا 80 ساله) اومده بود دفتر برای چند برگ کپی
بعد که کارش را تحویل دادم دیدم دستش را کرد توی جیبش و انگار جا خورد
بدوبدو از در رفت بیرون و صدا زد : «یاسمن جان ، عزیزدلم تو جیبم پول ندارم»!!!!
نگاه کردم تا یاسمن جان عزیزدل را ببینم ، یه پیرزن هشتاد ساله ، با عصا ، چروکیده و با یه لبخند پر از عشق......
خدایا ....... یه لحظه یه دنیا عشق را در لبخندش دیدم
چقدر دنیا میتونه جای خوبی باشه برای زندگی.....
ای جانم
یاسمین جان عزیز دلم آرزوست :)))
در زمینه کاری هم موفق باشی عزیزم :***
تبسم جان
واقعا رویایی بود