ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
نمیزارن راحت زندگی کنیم
اگه حوصله غر غر ندارین این پست را نخونین
صبح که چشمام را باز کردم مادر جان بالای سرم بودن
گفتن خواهر زنگ زده برای جمعه دعوتمون کرده و من کلی شاد و سرخوش شدم
همون موقع بهش پی ام دادم مرسییییییییییی........ به چه مناسبت؟
و اونم گفت بی مناسبت ... دور همی... چرا همش خونه بابا .... یه روزم خونه ما....
منم با ذوق لباس پوشیدم و رفتم پایین
چه جو وحشتناک سنگینی
سلام بابا.......... بی جواب
چی شده
من هیچ جا نمیام
جمعه هم نمیام
آخه چرا
دلم نمیخواد
خب چرا
خب دلم نمیخواد
خب گناه داره
گناه داشته باشه
نمیام
خب باشه نمیریم و من افسرده
و بعد خواهر بداخلاق با یه هاپوی فعال در درون
به من چه
چرا همه ی غرها را به من میزنید
اون غر میزنه
بابا غر میزنه
خدایا گیری کردما
این وسط نانا هم سحر خیز شده و زنگ زده که روزمون رو با کلی انرژی شروع کنیم.... بازم خدا را شکر این یکی منطقیه.... گفتم بعدا زنگ میزنم و البته هنوزم وقت نکرده جواب تلفن من را بده
و اینگونه خواهر و پدر صبح قشنگ ما را به فنا دادن
و تا این لحظه هنوز کشمکش ادامه دارد.......
ای جانم :***