روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تیک تاک

سلام

دوشنبه تون پر از حال خوب


چه اشکال داره از اینجا تولد همه ی دوستای آذر ماهی را تبریک بگیم؟

تولدتون مبارک عزیزای دل

تولدتون مبارک خوشگلای دوست داشتنی

تولدتون مبارک پاییزی های دلگرم و تابستانی

تولدتون مبارک

من چند تا دوست آذرماهی دارم که همشون هم تبریک تولد دوست ندارن... سعی میکنم دختر خوبی باشم و هر روز از اول آذر یادشون نیارم .... ولی من تبریک تولد را دوست دارم... دوست دارم بهتون تبریک بگم... دوست دارم بدونید که حداقل یه نفر هست که از تولد شما بی نهایت خوشحاله



از صبح اومدم دفتر

توی کوچه یه سکوت بی نهایت دلپذیر حکم فرماست

حتی یه ماشین هم عبور نمیکنه.... علتش را نمیدونم....همسایه ها هم هنوز نیومدن... رفت و آمد هم نیست

تنها صدایی که میشنوم تیک تاک ساعت دفتر هست

و این آرامش اول صبح یه حال خیلی خوب بهم داد

رفتم ایستادم پشت شیشه ها و به دوتا کلاغی که در دوردست روی سیم های برق نشسته بودن نگاه کردم ...

بعدش چشمم افتاد به مورچه های کوچولو که بی سر و صدا داشتن معاشرت میکردند

هنوزم هیچ صدایی نیست....

نگاهم میفته به دوتا گنجشک که سر یه تیکه نان که روی زمین افتاده با هم کل کل میکنند... اما من صداشون را نمیشنوم

و این سکوت بهم یه حال خوبی داد



پ ن 1:  بازم صبح کله سحر بیدارم کرد

پ ن 2: باید منظم تر کار کنم تا بتونم وقتای اضافه را مدیریت کنم

پ ن 3: دلم میخواد کارت پستال درست کنم ولی امسال خیلی سفارشات کارت پستال کم شده


برای دوست

 برای دوستی که برام پیغام گذاشته بودند و فقط ایمیلشون را داده بودند

من برای ایمیل زدن خیلی تنبلم

ادامه مطلب ...

روزهای کوتاه... شب های بلند

سلام

صبحتون لبریز از طعم ها و بوها و حس های خوب

اصلا صبحتون پر از خوبی و خوشی و لذت


رسیدم دفتر

بسم الله الرحمن الرحیم

بخاری را روشن کردم ... دستگاهها را راه انداختم... کامپیوترم اومد بالا ... نشستم سرکار

یک آقایی وارد شد با یه اخم پر رنگ

: من بازرس اتحادیه هستم خانم.... لطفا جواز کسب....

از جام بلند شدم یه سلام و احوال باهاش کردم و جواز کسب را براش بردم...

گفت: چرا لیست جدید قیمت ها را دریافت نکردید؟

گفتم : خبر نداشتم قیمت ها عوض شده...

گفت: داخل کانال اطلاع رسانی کردیم...

گفتم: عضو کانال هستم ولی چیزی ندیدم...

گفت : کانال عوض شده و فقط با فیلتر شکن باز میشه

گفتم: فیلتر شکن ندارم

گفت: خب حالا در جریان باشید.... چون دارید نرخ کمتری نسبت به نرخ مصوب دریافت میکنید

دوسه تا از نرخ ها را بهم گفت...

بعدم گفت تخلفی وجود نداره... فقط باید برای ماه آینده بیان اتحادیه و تعهد بدین

: تعهد؟

: بله... جعل اسناد خیلی زیاد شده ، باید بیاین تعهد بدین... و بعد هم اتاق اصناف داشتن پلات را اجباری کرده....

بهش گفتم من اصلا کاری که نیاز به پلات داشته باشه ندارم...

گفت: قانون هست...

تشکر کردم ... دیدم هنوز با همون اخم پررنگ داره فرمهاش را پر میکنه...

بهش گفتم : دمنوش میل دارین؟ چای آماده نکردم ولی دمنوش و خرما دارم...

اخماش یه کمی باز شد و گفت نه متشکرم

منم ظرف شکلات روی میز را برداشتم و بهش شکلات تعارف کردم... دیگه از اخم پررنگش خبری نبود... فرم هاش را نوشت و رفت




پ ن 1: آقای دکتر اونقدر شب ها دیر میاد که تو خواب یه حال احوالی باهاش میکنم... صبح که بیدار میشم فکر میکنم خواب دیدم یا واقعا باهاش حرف زدم

هر روز باید گوشیم را چک کنم ببینم واقعا حرف زدم باهاش یا خواب دیدم....

اینم شد رسم عاشقی؟



پ ن 2: من اعتراضی به وضع موجود نکردم ... اما چون چند روز پیاپی شلوغ بودن و شبها هم همونطوری که گفتم خیلی دیر اومدن و نهایت لابلای خواب یه خوش و بشی کردیم، امروز صبح خیلی زود بهم زنگ زدن... بازم خواب بودم...

بهم گفت : عشق خوابالوی من...

مگه آخر شب و صبح زود وقت خواب نیست؟ شما خواب نداری منم نباید بخوابم؟؟؟؟


پ ن 3: تو شبهای بلند دارم برای فندقکم ژاکت و شلوار می بافم...

بعدش باید برای مغزبادوم شال و کلاه ببافم

صبح پاییزی

سلام

شنبه تون پر از حال خوب



پنجشنبه صبح زنگ زدم به للی

یه قرار مصاحبه برای کار داشت

یادتون هست که پارسال همین موقع ها بیکار شد...

البته دو ماهی هست که یه جای غیرمرتبط میره سرکار و اصلا راضی نیست

خلاصه که برای ساعت 11 قرار گذاشتیم

تا للی برسه رفتم یه فروشگاه لباس نوزاد و برای مغزفندق چندتایی شلوار کوچولو خریدم

از یه جای نزدیکش هم برای خودم دمپایی خریدم

بعدش رفتم و یه جایی با فاصله از محل قرار با للی ماشین را پارک کردم و تا رسیدن به للی ، با آقای دکتر تلفنی حرف زدیم

یک جفت کفش چرم تبریز خریدم

دوتا هم شلوار

یک بلوز خونگی هم برای مامان

با للی سرخرید عینک آفتابی کلی خندیدیم و هیچی نخریدیم

البته که میدونید فروشنده های ایرانی چقدر عصبانی هستند و چقدر عصبانی میشن وقتی چندباری چیزی را تست کنی و نخری... اما ما به روی خودمون نیاوردیم و تست کردیم و خندیدیم و بعد هم نخریدیم

رسیدم خونه و جای شما خالی آبگوشت مامان پز را با ترشی فراوان خوردم

نماز خوندم و زنگ زدم مغزبادوم تا با هم بریم خونه خاله

من و خواهر و مغزبادوم رفتیم خونه خاله و دو سه ساعتی اونجا دور هم بودیم

داماد تازه، توی کار ساخت بدلیجات مسی هست... برای هممون انگشتر و دستبند آورده بود

بعدش هم پیش به سوی خانه

مغزبادوم شب خونه ما موند

صبح جمعه دوتایی رفتیم دوش گرفتیم و اومدیم پایین برای صبحانه که خواهر و فندق خان هم رسیدن

خدا را شکر خیلی خیلی بهتر بود

قرار بود برای شام من و مغزبادوم پیتزا درست کنیم

همیشه پیتزاهای تیلو خوشمزه و عالی از آب در میاره... ولی دیشب اصلا اینطوری نشد

و نمیدونم چرا کف پیتزا را سوزوندم و مزه ش هم اونی که باید نبود... خب نمیشه که همیشه همه چیز عالی باشه

خلاصه که بقیه خوردن و چیزی نگفتن...




پ ن 1: دارم برای فندق کوچولو بافتنی میکنم

پ ن 2: گاه گاهی مغزبادوم به فندوق حسودی میکنه ولی اصلا شدید نیست و کاملا طبیعیه

پ ن 3: گویا امروز سطح آلودگی هوا بالاست... مراقب خودتون باشید

پ ن 4:در مورد شهر زندگی یکی از دوستای وبلاگیم که مدتهاست باهاش در ارتباطم، اشتباه بزرگی کردم.. و چقدر شرمنده هستم

پ ن 5: خیلی تو خوندن کتابهای جدیدم تنبل شدم

یک روز تازه

سلام

روزتون آفتابی و زیبا


چه معنی داره تیلوتیلو دیر بیاد

اصلا صبح اول وقت باید پست تیلوتیلو منتشر بشه...

تیلوتیلو ننویسه پس کی بنویسه...

اینقدر کم به روز میشید... اینقدر کم مینویسید... اینقدر کم کامنت میدید... لااقل تیلوتیلو به موقع بیاد و هر روز بنویسه



از فندق نگم که همچنان داخل دستگاه هست

از مغزبادوم هم نگم که سخت مشغول تحصیلاتش هست... گویا به جای کلاس اول داره هسته اتم میشکافه

مامان هم از امروز پروسه مربوط به عمل پاشون را کلید زدن و شروع کردن به انجام آزمایشات تا کل اطلاعاتی که پزشکشون لازم داره را تهیه کنن و آماده بشن برای عمل...

پدرجان هم خوب هستند و امروز با من اومدن دفتر... رفتن حبوبات بخرن و برگردن

آقای دکتر هم خوب هستند و دارن آماده میشن برای سخنرانی بعدازظهرشون و به شدت درگیر کتاب و مقاله بودن

منم خوبم... فقط نمیدونم چرا چشم راستم از دیروز مدام داره میزنه...



دارم تلاش میکنم یه برنامه مفرح و شاد برای فردای خودم جور کنم

قرار شد پنجشنبه هایی که قرار عاشقانه نداره را جدی نگیرم و سعی کنم خودم را سرگرم کنم

باز باید دست به دامان مغزبادوم بشم؟

نه شاید هم برم سراغ للی...




پ ن 1: پیگیر یه سری از مطالبات قدیمی از مشتریها هستم... طوری با آدم رفتار میکنن انگار میخوام ازشون پول زور بگیرم


پ ن 2: باید دست به کار بشیم برای نمونه کارت پستالهای شب یلدا


پ ن 3: اندروید گوشیم را به آپدیت کردم و اونقدر بد شده که حالم را بهم میزنه...

هر پیامک یا پیام جدید را هزاربار اعلام میکنه و سرو صداش دیوانه میکنه آدم را

صداش را برمیدارم ... خبردار نمیشم کی پیام داده و باهام کار داره


پ ن 4: دلم هوای یک مسافرت کرده...

روز آفتابی

سلام

صبح بخیر

روز آفتابی خوشرنگتون بخیر

صبح چشمام را که باز کردم یه نگاهی به گوشی انداختم و قسمت هوا شناسی یه خورشید بزرگ و پررنگ را نشون میداد بدون هیچ ابر و بارونی

به به که روزهای آفتابی میتونن روزهای خیلی پر جنب و جوشی باشن

بعدم در همون لحظه یک پیام عشقولانه ی قشنگ از آقای دکتر دریافت کردم که کلا انرژیم فول شد

منم سریع پاشدم و پر انرژی روزم را شروع کردم

انشاله که روز بینظیری باشه برای هممون




فندق کوچولوی ما که باز دوباره رفته زیر دستگاه و مامانش شدید پریشان و نگران هست

هممون میدونیم که همه ی بچه ها تا مدتی از این مشکلات ریز و درشت دارن... ولی وقتی در اون جایگاه قرار بگیری و مادر اون کوچولوی دوست داشتنی باشی بهرحال نگران و پریشان میشی...

انشاله که زودتر خوب بشه



مغزبادوم شیطونک دیروز ظهر زنگ زد و گفت که صبح خیلی خوابش میومده و به نظرش روزهای بعد از تعطیل ، کلاس اول اصلا خوب نیست

و من بهش این اطمینان را دادم که این روزهای بعد از تعطیل تا دانشگاه هم خوب نیست ... حتی بعدش هم خوب نیست...

ولی اون مطمئن بود که نه فقط برای کلاس اول اینطوریه


من و آقای دکتر دیشب خیلی خیلی خسته و خواب آلود بودیم

این شد که به یه دوستت دارم و شب بخیر بسنده کردیم و تلفن را قطع کردیم

بعد از یکی دو دقیقه مثل اینکه مغزمون تازه متوجه شد که مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این شد که در یک حرکت انتحاری هردو همزمان دست به تلفن شدیم

و همان شد که با وجود همه ی خستگی ها نیم ساعتی حرف زدیم و بعد خوابیدیم



 پ ن 1: الهی تو این روزهای سرد دلتون گرم باشه

پ ن 2: این گرونی افسار گسیخته تا کجا ادامه داره؟

پ ن 3: یه آهنگ خوشگل بهم معرفی کنید که حال دلم را خوب کنه...


عیدتان مبارک

سلام

روزگارتون خوش


آقا میخوام بگم یه دونه شنبه هم برای هفته زیاد بودا... این هفته عملا دوتا شنبه سخت داشت...

ما که کل دیروز را به جریان عقد دخترخاله جان گذروندیم

این دختر خاله من کمی زندگی پیچیده ای داشته... و سختی و بالا و پایین تو زندگیش کم نبوده

خیلی سال هم بود که قصد ازدواج داشت و جور نشده بود

اگه خاطرتون باشه توی جریانات فوت مادربزرگ از آقای خواستگار رونمایی کردند و در یک حرکت انتحاری، عصر شنبه خبر قطعی عقد در روز یکشنبه را دادند

یه سری دلخوریها و اختلافات این وسط وجود داشت

ولی آدم نباید به هرکسی که بدی کرد بدی کنه...

صبح روز عید بیدارشدم و دوش گرفتم و با خواهر و مغزبادوم رفتیم سمت خونه خاله

کمک کردیم و جابجایی های لازم را انجام دادیم و میوه ها را چیدیم و نان و پنیر سرسفره عقد را آماده کردیم

تا برسیم خونه ساعت 2 بود

جای شما خالی خورش به مامان پز را خوردیم و برای ساعت 5 محضر بودیم

بعد از خونده شدن عقد هم رفتیم سمت خونه خاله

بساط شادی و بعد هم شام

تا برسیم خونه ساعت 12 شب بود و وقت خواب

عملا هیچی از روز تعطیل نفهمیدم



پ ن 1: شنبه شب دچار دل درد خیلی شدیدی شدم ... در حدی که فکر کردم آپاندیس دارم

آقای دکتر از شب تا صبح هزاردفعه جویای احوالم شدن...

صبح خونه خاله گویا گوشیم خط نداده بود و گفته بود خاموش است و آقای دکتر را به شدت نگران کرده بود

زنگ زده بودن به للی و بهش گفته بودن زنگ بزنه به مامان یا بابام و سراغ بگیره

خلاصه که حسابی دلواپسشون کردم


پ ن 2: دوباره زردی فندوق جان رفته بالا...

خواهرم تو مراسمای دیروز اصلا شرکت نکرد


پ ن 3: خاله بهم یه بلوز و دستبند و انگشتر مسی هدیه دادن


پ ن 4: دلتنگی

آخرین ماه پاییز ... خوش آمدی

سلام

روزگارتون پر از خاطره


خوابم میاد شدید

دلم میخواد بخزم زیر لحاف قرمز رنگم ... اون پتوی بنفش را هم بکشم روش و تا گردن فرو برم توی رختخواب

و اونقدر بخوابم تا سیر خواب بشم....

صبح با کلی کلنجار از رختخواب گرم و نرمم دل کندم

صورتم را که آب زدم هم هنوز خواب بودم

با چشمای نیمه باز صبحانه خوردم و با همون چشمای نیمه باز تا دفتر رانندگی کردم

الانم دارم با چشمای نیمه باز برای شما مینویسم



پنجشنبه صبح با مغزبادوم ماشین را گذاشتیم جلوی دفتر و رفتیم میدان امام

یه کمی سرما خورده بود و خیلی سرکیف نبود

براش یک جفت چکمه بلند به سلیقه خودش خریدم... و یک کیف کوچولوی خیلی خوشگل

بعد هم از ادویه فروشی های میدان امام کمی ادویه و خرت و پرت خریدیم

برای مامان هم یک شلوار و یک جفت دمپایی خریدیم

ولی پیشنهاد ناهار را رد کرد و گفت اصلا دیگه حال گشتن نداره و باید بریم خونه

کلی تو ذوقم خورد ... اما برگشتیم...

تو راه برگشت دم یه ماهی فروشی گفت که هوس ماهی کرده... ماهی قزل آلا خریدیم

و بعد رفتیم تو کتاب فروشی... من توی کتاب فروشی همیشه از خود بیخود میشم.... 5 تا کتاب برداشتم... سرفرصت که بخونم یکی یکی معرفی شون میکنم

دوتا کتاب هم مغزبادوم برداشت... آقای کتاب فروش هم یک کتاب شعر بهم هدیه داد

برگشتیم خونه ... ساعت 3 بود

دوتا تکه از ماهی ها را سریع براش انداختم تو ماهیتابه

دوتایی ناهار خوردیم و جلوی بخاری ولو شدیم

هرکدوم یک کتاب هم آوردیم که مثلا بخونیم... اما هردوتامون بیهوش شدیم

دوساعت بعد بیدار شدیم و با بابا و مامان چای خوردیم

بعدش اومدن و مغزبادوم را بردن خونشون

آخر شب هوس کیک پختن به سرم زد

یک کیک من درآوردی سر هم کردم ... هم هویج و هم سیب

و اتفاقا مزه ش عالی شده بود

جمعه هم از صبح هردوتا خواهر با مغزبادوم و فندق خونمون بودن و تا آخر شب دور هم بودیم




پ ن 1: دیشب با آقای دکتر ساعتها در حال خاطره بازی بودیم

پ ن 2: دلم کامواهای رنگی رنگی میخواد

پ ن 3: فردا عقد دخترخاله م هست... بینهایت خوشحالم... برای خوشبختیش دعا میکنم

پ ن 4: تلگرام هم عین بلاگ اسکای تازگی گیرهای مخصوص خودش را داره

پ ن 5: هنوزم خیلی خیلی خوابم میاد