روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پنجشنبه رمز قرار عاشقانه بود...

سلام

روزتون قشنگ

روز 5شنبه شهریورماهی با هوای دلچسب

حالا آفتاب تابستونی انگار رنگش عوض شده

زاویه تابشش عوض شده

روزها یهویی کوتاه شدند

با جابجا نشدن ساعت... یهویی هنوز به عصر نرسیده، شب میشه ...

برای همین بهتره که صبح های شهریوری را زودتر بیدار بشیم تا ته مانده های تابستون از دستمون لیز نخوره

حالا که صبح ها هوا خنک تر و دلچسب تره دلم میخواد صبح ها برم پارک و بدوم....

ولی بدو بدوهای زندگی هنوز بهم این زمان را نداده و امروز وقتی روی تقویم دیدم که نصف شهریور تمام شده متعجب شدم...




امروز از صبح که بیدار شدم یاد روزهایی افتادم که 5شنبه هامون پر از قرارهای عاشقانه بود

چه روزهای خوب و دلچسبی بودند

گاهی قدر داشته هامون را باید بیشتر بدانیم ...




با یکی از مشتریهام ساعت 9 صبح قرار داشتم

پیامک قطعی احتمالی برق که اومد دیدم نوشته 9 تا 11

برای همین زودتر اومدم و کرکره ها را دادم بالا و چند تا کار را هول هولکی انجام دادم و منتظر شدم ساعت 9 بشه و برق قطع بشه

دست برقضا برق قطع نشد و من در عوض از صبح زود کار را شروع کردم و کلی جلو افتادم

اون خانم هم ساعت 10 بود که اومد و برخلاف چیزی که فکر میکردم اونقدرا هم کار نداشت و یه قرار کوچیک برای دوشنبه باهم فیکس کردیم و تمام ...




مغزبادوم میخواد بره عقد کنان پسرعمه ش...

ذوق و شوق داره

تاحالا همچین تجربه ای را نداشته

وقتی بهش فکر میکنم میبینم قدیما چقدر عقدو عروسی و مراسمای اینطوری زیادتر بود و ما کلی تجربه های رنگی رنگی از این مدل روزها داریم

رنگ لباس و لاک و کفش را چندین مرتبه برام تعریف کرده

هزارتا عکس از مدل لاک زدن و قر و اطوارهای بچه گونه ش برام فرستاده

و من ... خاله سوسکه... دلم براش ضعف میره

اینهمه ذوق و شوق توی بچه ها آدم را به وجد میاره ....

نظرات 9 + ارسال نظر
سهیلا پنج‌شنبه 15 شهریور 1403 ساعت 14:13 http://Nanehadi.blogsky.com

عروسی های قدیم ،چه شور و حالی داشت مخصوصا برای بچه ها.

اوهوم
حالا دیگه بیشتر همه چی شده تجملات
کمتر دیدم اون شور و هیجان تو مراسمات باشه

الف. پلف پنج‌شنبه 15 شهریور 1403 ساعت 14:14

سلام ، انشالله همیشه به خوشی و عروسی و بزن و بکوب ، خوش به حالش یه خاله داره که دل میده به دلش ، بمونید برای هم

سلام به روی ماهت
انشاله
بزن و بکوب و شادی
خودمم خاله هایی دارم که تو بچگی زیاد دل به دلم میدادن... البته هنوزم همینطوری هستن

پت جمعه 16 شهریور 1403 ساعت 13:45

سلام
چقدر خوبه که ما این خاطره ها رو داریم. یادش بخیر، اون روزهای شیرین و هیجان انگیز. روزهایی که از دارایی دنیا 10% الان رو هم نداشتیم ولی همه دنیا رو داشتیم.
یادش بخیر

سلام دوست خوبم
دقیقا همینطوریه که میگی
و میدونی دارایی واقعی آدمها، همون دلخوشیها و مهربونی و صفا و صمیمت هست
با اینکه با چشمای خودمون میبینیم که در نهایت هیچی را نمیشه برد... در نهایت هیچی به درد آدم نمیخوره جز دلهایی که برامون میتپن... بازم درس عبرت نمیگیریم

ترانه جمعه 16 شهریور 1403 ساعت 19:11

راستی میگی آفتاب پاییز رنگش فرق میکنه. من ماه اول فصلها، یعنی وقتی هوا شروع به تغییر میکنه خیلی دوست دارم.
پاییز که دیگه از همه قشنگتره.
میتونم شوق و ذوق مغز بادوم رو حس کنم.

من همیشه آخر فصل که میشه این تغییر را حس میکنم و ذوق میکنم
مثلا الان که ته تابستون شده رنگ آفتاب و هوا تغییر کرده ...
ذوق و شوقت را درک میکنم

فرزانه جمعه 16 شهریور 1403 ساعت 19:12

اتفاقا منم امروز داشتم به خواهرم همین را میگفتم که قدیما چقدر عروسی دعوت میشدیم و چقدر شور و حال داشت. مخصوصا عروسی هایی را که توی خونه های بزرگ حیاط دار میگرفتند ، وای که چقدر خوش میگذشت. معمولا هم فقط یک شب نبود بلکه چند شب جمع میشدیم و بزن و برقص . یادش بخیر. دیگه هیچ وقت اون روزا برنمیگردن

وای دقیقا ... چند روز طول میکشید ... از چند روز قبل از عروسی شروع میشد و تا چند روز بعدش همچنان ادامه داشت ... کلی مراسم و کلی ببر و بیارهایی که هرکدوم حال و هوا و حس خودشون را داشتند ...دغدغه های خودشون را داشتند
واقعا چه روزهایی بودند

ربولی حسن کور جمعه 16 شهریور 1403 ساعت 19:14 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
ان شاءالله به زودی عقدکنون خودش

سلام جناب دکتر

عقد کنان مغزبادوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتی فکرش هم دلم را یه طوری کرد...
فسقلیا بزرگ میشن... ماها هم بزرگتر

لیمو شنبه 17 شهریور 1403 ساعت 11:16

وای آره واقعا. چقدر همه چیز دور به نظر میاد. اونهمه عروسی و مهمونی که دعوت میشدیم...

ما که کلا سالهاست هیچ عروسی نرفتیم
فکر کنم به راحتی بتونم بگم هشت یا نه سال... اگه بیشتر نباشه

جازی شنبه 17 شهریور 1403 ساعت 11:18

با سلام
بله قدیم ها عروسی حلاوت خاصی داشت خصوصا در روستاهای ما و اطراف که وقتی قرار بود عروسی انجام بشه یک هفته جلوتر ده تا مرد می رفتند کوه و هیزم از چوب محکم و خوب بلوط می اوردند وقتی نزدیک ابادی می رسیدند زن ها سرود می خواندند و کل می کشیدند مردان هم تیر هوایی در می کردند بعد از ان زنان فامیل یک گونی ارد را خمیر کرده و نان تیری پخت می کردند و هر شب هم بساط رقص زنان و بعد از زنان نوبت رقص چوب مردان بود در روز عروسی بسته به تعداد مهمانان شش هفت راس گوسفند سر می بردیدند و با برنج خوش طعم و معطر محلی خورش قیمه درست می کردند و از مهمانان پذیرایی می کردند ظهر بعد اژ، ناهار گروه نوازنده شروع به زدن اهنگ می کرد و سلمانی هم در منزل داماد موهای داماد را اصلاح می کرد و فامیل هم مقداری پول در لنگ دور گردن داماد می ریختند که این پول متعلق به سلمانی بود همزمان هم عروس را ارایشگر در خانه ارایش می کرد بعد از اصلاح داماد همراه گروه نوازنده و رقص زنان تا سر چشمه برده و توسط سلمانی حمام داده می شد و لباس دامادی تنش می کردند و لباس هایی که قبل پوشیده بود متعلق به سلمانی بود جشن و پایکوبی تا نصف شب ادامه داشت و اخر شب عروس را اگر منزل داماد نزدیک بود پیاده یا سوار اسب و یا ماشین می کردند ث منزل داماد می بردند نزدیک منزل داماد که می رسیدند عروس توقف می کرد و باید هدیه ای بهش می دادند تا وارد خانه داماد شود و جلوی پای عروس هم گوسفند قربانی می کردند و در طول مسیر روی سر عروس پول و شکلات می ریختند
بعد که وارد خانه می شدند بزرگتر عروس دست عروس را به دست داماد داده و سفارش می کرد که مراقب اسایش و ارامش زنش در طول زندگی مشترک باشد و بعد که مراسم ازدواج انجام میشد پارچه سفید را خانواده عروس به نزدیکان داماد نشان می دادند که عروس پاک و باکره و بدون مشکل بوده است

سلام و روزتون بخیر
چه توضیح کامل و جامعی دادید
چقدر قشنگ
واقعیت این هست که من عروسی اینطوری را از نزدیک ندیدم و شرکت نکردم
ولی شنیدنش هم کلی کیف داشت
یه دوستی داشتم اگه اشتباه نکنم از طوایف ترکمن... سالها پیش از عروسی برادرش برام تعریف میکرد که در فصل بهار دو طایفه با جمعیتی حدود 500 نفر برای عروسی میرن وسط دشت و صحرا و چادرهای بزرگ برپا میکنند و حدود ده روز ... یعنی چند روز قبل از عروسی به صحرا میرن و چادرهای بزرگ ... جزئیات این هست که چادر سفید ماله عروس و داماد هست و چادرهای سیاه ماله مهمانها و دوستانی که دعوت هستند
بعد هم همینطوری که تعریف کردید کشتن گوسفند و بساط نان و عطر برنج و آتش
و بعد هم همین مراسمات که الان من جزئیاتش را به خاطر ندارم و قسمت زیادیش شبیه به همین چیزی هست که میفرمایید ... برای آرایشگاه و اصلاح و لباسها- چه عروس و چه داماد
و اونهمه لباسهای محلی رنگی رنگی... رقصهای محلی و ساز و دهل... اونم زنده و در کنار آتش و زیر نور آفتاب و مهتاب
برای من که شنیدنش هم رویاییه

ستاره یکشنبه 18 شهریور 1403 ساعت 08:20

چقدر از اینکه دورید غصه میخورم

عزیزم
ببخشید که ناراحتتون میکنم
دوری سخته... و گاهی دردناک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد