ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام دوستای خوبم
اردیبهشت قشنگمون رو به اتمامه
هنوز یکماهه دیگه از بهار مونده
اما اردیبهشت با اون هوای بهشتیش رو به آخر هست
چقدر افسوس خوردم که هرچی تلاش کردم نشد که برم سفر
گاهی هرکاری میکنه نمیشه که نمیشه
چهارشنبه اومدم سرکار
ولی نشد که پست بنویسم
چون ساراجون و لیلا جون هم تصمیم دارند با من توی چالش باشند اول یه گزارش از چالش بدون شِکَر بدم...
یه نصفه ویفر به زور مادرجان روز چهارشنبه خوردم
و یه گاز کوچولو از شیرینی مغزبادوم، اونم از بس اصرار کرد و قسم آیه داد...
و دیگه کلا رعایت کردم
برام خیلی هم آسون نبود که از مرباهای خوشمزه ی صبحانه بگذرم... ولی گذشتم
بعدش یه دونه بیسکویت ساعت 10 (یک بسته نه ها... یه دونه...) هر روز میخوردم که اونم یه مقدار بهم سخت میگذره
بعد از ناهار عادت به شکلات تلخ داشتم که اونم حذف کردم
قهوه را تلخ تلخ خوردن یه کمی برام سخته ولی انجامش میدم
و گاهی هم شبها یه ناخنکی به هله هوله های روی میز میزدم که خب اونم حذف کردم
رعایتش آسون نیست ولی خیلی هم سخت نیست
هرروز هم 20 دقیقه تا نیم ساعت پیاده روی داخل برنامه روزانه ام جا دادم
چهارشنبه که با مامان جان اومده بودم سرکار
با هم رفتیم پارک نزدیک و پیاده روی کردیم
بعد هم رفتیم خریدهای روزانه انجام دادیم
بعد رفتیم خونه
پنجشنبه صبح که بیدار شدم متوجه شدم که اون مریضی که گفتم بستری شده، همراه نداره و کسی نیست که بره پیشش
این شد که من دوش گرفتم و رفتم بیمارستان
تا شب هم بیمارستان بودم
خیلی هم بهم سخت گذشت و خیلی هم خسته شدم
مریض یه مقداری اختلال حواس و اختلال رفتاری هم پیدا کرده و این کار را خیلی سخت میکنه
برگشتم خونه ساعت نزدیک 9 بود و هلاک بودم
جمعه بعد از صبحانه رفتیم سمت باغچه
زمان برداشت سیرها بود
با مادرجان دوتایی انجام دادیم
بعد هم یه عالمه توت چیدم - هم توت سفید و هم سیاه
یه مقدار هم گل محمدی داشتیم که اونا را هم چیدم برای خشک کردن
بعدش هم رفتیم سرمزار پدرجان
عصر بود که رسیدیم خونه
مغزبادوم و خواهر هم اومدن اونجا
مغزبادوم یکی از این بازیهای کارتی را با خودش آورده بود
اگه اشتباه نکنم اسمش تیزبین بود
بازی خاصی نبود ولی سه تایی ساعتها بازی کردیم و اونقدر خندیدیم که یه جاهایی واقعا حس میکردم چیزی نمونده از خنده بیهوش بشم
وجود بچه ها توی خانواده واقعا نعمته... خدا حفظشون کنه
مغزبادوم از این مدل بازیها دوست داره و هرجا بره همیشه یه بازی همراهش هست
خیلی وقتا توی مهمونی ها از این مدل بازیها میاره و باعث میشه جو خیلی شاد و پرسروصدا بشه
پ ن 1:یه روزگاری حال خوب جزئی از وجودم بود
حالا برای حال خوب، کلی تلاش میکنم
پ ن 2: آی بولک یه سایتی هست که ما ازش زیاد خرید میکنیم
حراج زده
خواهر پیام داده براش خرید کنم
پ ن 3: هنوز کفشام نرسیده
سلام
چه خوب که مادرتون هم در همه کاری همراه و هم قدمتون هستند.
این طوری احتمال موفقیتتون هم بیشتر میشه.
سلام جناب دکتر
خداوند عزیزانتون را حفظ کنه براتون
سلام دخترخوب، مسافرت رو می رفتی خیلی خوبه من سالی دو بار مسافرت رو باید برم حالا اگه جای دور نشد شهرهای نزدیک می رم. توت ها رو تنهایی نخور بابا ما هم دلمون می خواد
سلام دوست خوبم
خیلی دلم میخواد ولی هیچ جوره جور نمیشه که نمیشه
من که تنهایی نمیخورم توت ها را ... ولی به شما هم دسترسی ندارم
چه جالب که از آی بولک خرید میکنی . منم با ای بولک هم شهری و هم کیشم .خیلی واسم بامزه بود اینجا اسمشو شنیدم . آی بولک ینی تکه ای از ماه .اسم صاحب برنده .
یعنی اسم صاحب برند آی بولک هست؟
چه جالب...
نمیدونستم
خب خوابم کوتاه بود واسه همون پست کوتاه نوشتم

جناب شهریار ممکنه تو خوابت بیان اما نامحرم رو که بغل نمیکنن که
بعدشم تو چطور جناب شهریار رو نمیشناسی؟
عه
فکر کنم روح ها همشون به هم محرم باشن
میخواین یه تحقیقی بکنید
دیگه در این حد باهاشون آشنایی ندارم که توی خواب ببینم و بشناسمشون که
سلام

آفرین تیلو جان با اراده
کفش نو مبارک
سلام به شما دوست خوبم
متشکرم
روزگارتون مبارک و شاد
انشاله هرکسی از هرچیزی که داره با خوشی استفاده کنه
سلام.
خیلیییی سخته که توت شیرینِ خوشمزه این فصل را نخوری.
سلام به روی ماهت




حتما بخورید ... نوش جانتون
خوبی عزیزم؟
یه جوری دلم گرفته که اگر نیمه شب نبود صدای پرانرژی ت را یه دنیا خریدار بودم
اخ بمیرم برای دلت





نصفه شب و دم صبح نداره که
هروقت دلت خواست یهویی بهم زنگ بزن
سلام تیلوجانم
تیزبین رو با دخترخاله هام بازی کردم برای دور هم بودن با بچه ها خوبه.
توت سیاه خیلی دوست دارم اما هنوز قسمت نشده :)
امیدوارم شاد و سلامت باشی
سلام به روی ماهت عزیزدلم
من حس میکنم تیزبین برای بزرگترها هم خالی از لطف نیست
کاش میتونستم برات بیارم
چرا هیچ وقت مغز بادو و خواهرا رو نمی برین باغچه!!!؟؟؟
نمیان
اگه از دوستای قدیمی و همراههای قبلی اینجا باشی میدونی که تا وقتی پدرجانم زنده بودند تمامی دورهمی ها و خوش گذرونی های بهار و تابستون توی باغچه برگزار میشد
و پاتوق همیشگی پدرجان بود
از وقتی پدرجان فوت شده خواهرها دیگه اونجا نیومدند
آی بولک رو دوست ندارم. توی چند ماه گذشته خیلی مردم بایکوتش کردن
شنیدم یه چیزایی در مورد این بایکوت ها...
ولی دقیق نمیدونم قصه چیه
اگه میدونی بهم بگو
تیلو جون من به این نتیجه رسیدم که بیشتر چاقی و اضافه وزن تقصیر همین قند و شیرینیه والا نون و برنج و روغن اصلا اندازه ی شیرینی چاق کننده نیست .



فکر کن من طفلکی چه حالی دارم با شیرینی هایی که میپزم
ماچ به تو دختر ماه
مهربانوی نازنینم


شیرینی های هوس انگیزت... یقینا با اون عطر و بوی سحرانگیزشون... خیلی سخته ناخنک نزدن بهشون
من همیشه سعی کردم رعایت کنم ... اما اراده ی شما در برابر اونهمه خوشمزه جاتی که میپزی ستودنیه
توی درگیری های چند ماه گذشته یک بار که مردم به مغازه ش پناه بردن درو بست و مردمو نداشت برن
اهان یادم اومد
البته خودش بعدا یه چیزایی در دفاع از خودش گفت
پس برای همین بود که من ته دلم یه چیزی نسبت بهش یادم بود
من که خرید نکردم ازشون... ولی خواهر میخواست خرید کنه که باید اپلیکیشن نصب میشد و من حوصله اش را نداشتم و نمیدونم در نهایت خودش چیکار کرد