ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سلام
روزتون زیبا
قرار بود با هم در مورد زندگی کردن رویاهامون حرف بزنیم
در مورد زیبا دیدن
تلاش برای زیبا کردن زندگی
قرار بود برام بگید چطوری زیبایی ها را میبینید و سعی میکنید از کنار اونایی که دوست ندارید بگذرید با کمترین اصطکاک
اینجا نوشتن ذهنمون را آرام میکنه
وادارمون میکنه فکر کنیم
مجبور میشیم دقیق تر و حساس تر به یه سری از مسائل نگاه کنیم
و در کنارش از یه سری مسائل راحت تر عبور کنیم
پس یادتون نره حالا که نظرات و کامنتها بدون تایید هست و راحت تر میشه با هم حرف بزنیم
دیشب بعد از ساعت کاری با مادرجان رفتیم بازارچه کوثر
یه سری خرید خرده ریز انجام دادیم
هویج و پیاز و گوچه و کلم
لیموترش و قارچ
شیر و تخم مرغ و چای
چای را یه خانمی تبلیغ میکرد و منم در برابر چای کلکته مقاومت ندارم
یه بسته از چای کلکته برداشتیم
و بقیه خریدها
اومدیم سمت خونه و با مادرجان سریال تماشا کردیم
مغزبادوم ازم برای بطری آبش یه کاور خواسته بود که ببافم
یه کمی از اون را انجام دادم
و ساعت نزدیک 12 بود که عموجان اومد برای خداحافظی
بغلش کردم ولی این دفعه دیگه گریه نکردم
حالا دیگه دارم بزرگتر میشم
دارم قد میکشم
دیگه بعضی از چیزهایی که قبلا برام گریه و اشک داشت دیگه نداره و البته برعکس
داره میره جایی که حس کرده میتونه بهتر زندگی کنه ... هم خودش و هم همسرش و هم دوتا دختر کوچولوش....
پس دیگه جایی برای گریه نمیماند...
بغلش کردم و بوسیدمش و حس کردم قلبم از این دوری به درد میاد
ماشین پدرجان را دادیم که باهاش تا تهران فرودگاه برن
اون یکی عموجان میبرتشون و بعد برمیگرده
یه کمی حرف زدیم و خداحافظی ها را تمام کردیم و اومدیم برای خواب.........
صبح اومدم دفتر و از اول وقت آقای تعمیرکار در حال بررسی وضعیت دستگاهها هستند
هر دوتا دستگاه را سرویس میکنند
یه نسکافه و بیسکویت براشون گذاشتم و بعد از خوردن برای پدرجان فاتحه خوندن
بعضی وقتا یادآوری نبودن پدر مثل یه مشت محکم میخوره توی صورت احساسم....
پ ن 1: انگورهایی که حسابی آفتاب نوشیدند حالا طلا شدند...
انگورهای اخر تابستون یه مزه دیگه داره
پ ن 2: دلم برای میناکاری تنگ شده
پ ن 3: آقای دکتر زنگ زدند
مادرجان نزدیکم بودند
فقط با بله و نخیر جواب دادم
چند بار پشت سر هم تکرار کرد دوستت دارم و خندید و سر به سرم گذاشت
دلم براش ضعف رفت
ولی نمیتونستم جوابش را بدم
براش نوشتم...
سلام عزیزم
جسارتا پیشنهاد میکنم برای بهبود روحیه تان از وویس های این کانال استفاده کنید
به خصوص چله شهد و شکرش
https://t.me/spiritual_mind
https://instagram.com/alimoghaddam.ir?utm
سلام ساناز جان
سپاس از محبتتون دوست عزیزم
سلام رنگی رنگی خانوم
همه ی پستت یه طرف اون آخرش یه طرففففف
خیلی خیلی باحاله
خوشالم که شیطونیا و وروجک بازیا رو با آقای دکتر دارین
اصن میدونی
من خودم یک آدم ناجوری ام اینجور وخت ها
ببینم طرفم ( ینی همون آقای همسرجان) نمیتونه صحبت کنه مثلا جلسه س یا با همکاراشه ... اون وروجکه درونم اکتیو که چه عرض کنم دیوووووونه میشه و فقط دلش میخاد اذیت کنه... آخر هر جملم هم میگم بعله بعله نمیتونی حرف بزنی میدونم فقط مجبوری گوش کنی تا من فرمایشاتمو ارائه کنم... و دیگه کی ول کنم خدا میدونه....
سلام وروجک خانوم
دقیقا تو همین موقعیت بودم و ایشونم از موقعیت نهایت استفاده را کردن
من تازه واردم ، آقای دکتر همسرتونن؟ خب چرا یواشکی؟ ببخشید بابت کنجکاویم اگر نخواستین جواب ندین
خوش آمدین تازه وارد نازنین
آقای دکتر جناب عشق هستند
و در یواشکی ها زندگی میکنیم
سلام تیلو جان ....یعنی مادر جان از حضور آقای دکتر مطلع نیستند؟
شرمنده ولی نوچ
رویای من فعلا قدری ارامش و دور بودن چالشهاست...
رویای خوبیه
رویاها را زندگی کن
اینطوری زندگی قشنگ تر میشه
چجوری شبها ساعتها صحبت میکنید وکسی نمیفهمه؟ اقا به ما هم یاد بدید
عزیزدلم اگه لازمت باشه خودت یاد میگیری
گاهی این بله و خیر ها از صد تا دوستت دارم بهتره
آخ آخ الی جانم...
تیلور جان توی دفتر هم مینا کاری انجام میدی؟
وقت هایی که سرم خلوت هست و فصل کار و شلوغیامون نیست بله
ولی الان که خیلی شلوغم نه....
سلام
خیلی خسته ام بخدا توان نوشتن ندارم با عرض معذرت
سلام دوست خوبم
با اون توصیفاتی که از روزانه هاتون کردید والا حق دارید