روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

محرم از راه رسید

سلام

روزتون زیبا

نمیدونم اطراف شما هم بارون اومد یا نه

امیدوارم که بارون باعث شادی و حال خوبتون شده باشه

مدتی هست فهمیدم هرچیز خوبی هم نمیتونه باعث حال خوب بشه

خیلی خیلی بستگی به هزار دلیل داره

خیلی چیز خوب وجود داره، اتفاق خوب وجود داره ... اما دلیل نمیشه که حتما حال دل ما را خوب کنن

من آرزو میکنم این بارون تابستونی باعث حال خوبتون شده باشه

اطراف اصفهان بارون خوبی باریده اما اینجا سهم ما خیلی کوچولو بود

تا دیشب که اصلا بارونی در کار نبود

دیشب هم در حد یه نم

در عوض دیروز از بعدازظهر آب ساختمان قطع شد

و در پیگیریهای بعدی متوجه شدم که انگار از صبح آب قطع بوده و ما از مخزن استفاده کردیم و ....

حوصله تعریف کردن از قطع آب و آب آوردن و ... را ندارم

ولی پیرو همین ماجرا عصر با مادرجان رفتیم باغچه

یه عالمه علف هرز را هرس کردیم

خسته برگشتیم

و متوجه شدیم همچنان بی جون و بی نا هستیم




صبح کله سحر بیدار شدم

به خاطر کمبود آب بیخیال دوش صبحگاهی شدم

و سریع آماده شدم و پیش به سوی دارایی

یعنی یه روزی میرسه بیام بگم این کابوس تمام شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

البته این کابوسها از سال قبل تقریبا آبان ماه شروع شده... و من هربار هی از داداش جان میپرسم یعنی این کابوس تمام میشه؟؟؟؟؟

خلاصه که کله سحر اونجا بودم

بعد از دوبار رفتن و آمدن که آقایون کلا مرخصی بودند و نبودند ، امروز تشریف داشتند

آقای مسئول برگه ها را برداشتند و فرمودند الان برات مینویسم

کاربن گذاشتند و یک ربعی با صبوری تقریبا سه خط نوشته را با دست نوشتند

بعد لبخند زدند و فرمودند : .... عه تاریخ ها اشتباه زدم

بعد در حالی که من از شدت ضعف بعد از کرونا داشتم مثل آبشار عرق میریختم ، یه بار دیگه برگه آوردند و کاربن گذاشتند و باز همون یک ربع و اون سه خط...

خدا شاهده دوباره لبخند زدند و فرمودند : .... عه عددها را اشتباه نوشتم...

و باز دوباره....

چهل و پنج دقیقه من نگاه میکردم و خون خونم را میخوردم و خوشحال بودم که پشت ماسک کمتر پیداست که چقدر دارم حرص میخورم

بعد برگه ها را دادند دست من و گفتند ببر میز کناری تا امضا کنند...

و به محض دیدن آقای میز کناری فرمودند: عه... مبلغ فلان مورد را اشتباه زدین...

و باز...

باورتون نمیشه ولی با تمام صبوری چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه...

یکبار دیگه باز همان روند از اول انجام شد

و بعد از چند تا امضا که از این میز ببر اون میز بیار این میز... فرمودند : خب برو اتاق شماره فلان...

و یه خانم فوق بداخلاق اونجا در برگه ها را گرفتند و فرمودند خودمون تماس میگیریم

دیگه خون توی رگهام داشت قل قل میکرد

با آرامش تمام پرسیدم امکانش هست امروز این کار را انجام بدید یا من روندش را به طور دستی پیگیری کنم

فرمودند: مسئول این بخش رفتند مشهد.... خودمون با شما تماس میگیریم

بازم صبوری میکنم

بالاخره یه جایی این پروسه تمام میشه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!





پ ن 1: دیروز یه عالمه میوه فروشی را دنبال آلبالو گشتیم

فصلش تمام شده خب

آلبالو فریز نکردیم ... همسرداداش جان خیلی دوست داره و بیشتر به خاطر اون فریز میکنیم



پ ن 2: یه پرچم مشکی از لابلای وسایل محرم از توی انباری برداشتم

ببرم سر مزار پدرجان نصب کنم



پ ن 3: مادر جان توی بطریم برام شربت آبلیمو و عسل ریختند

این شیرینترین حال امروزم بوده تا حالا



نظرات 9 + ارسال نظر
الی یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 11:38 http://elimehr.blogsky.com

یعنی هر وقت کارم گیر ادارات افتاده دقیقا چند سال از عمرم کم شده
یه نمونش پروسه دانشگاه که روانیم کردن، درکت میکنم عزیزم اگر قرار بشه یه کار اداری انجام بشه باید ماهها کفش آهنی به پا بدوی و حرص بخری
لعنت به هر چی مردم آزاره

اخ
دقیقا منم فرسوده شدم در این راه
هیچی هم نمیشه گفت

لیمو یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 12:13 https://lemonn.blogsky.com/

خدا نکنه آدم کارش به ادارات دولتی برسه.
سکانسی که یادمه: از سر صبح میرفتیم برای انجام کارمون اداره‎ی فلان. اتاق کارمند مذبور پر از آدم‎های منتظر (اونموقع کووید نبود، ببین پُر ها طوریکه اضافه‎ها بیرون می‎ایستادن.) و برای نود درصد این افراد فقط یک امضا از ایشون کافی بود، این رو هم بگم که مدیر نبودن و یه کارمند ساده بودن. خیلی راااحت فلاسکشون رو برمیداشتن چای میریختن و میگفتن: صبر کنید چایم رو بخورم! محمدی جان(همکارشون) اون باقلواهایی که گفتی کجاست؟! بده میخوام با چای بخورم!
حاضران

اخ اخ گفتی
وای
دقیقا میفهمم داری از چی حرف میزنی
من دارم از حرص میترکم و ایشون در ریلکس ترین حالت ممکن با موبایلش حرف میزنه

سعید یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 13:04 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
بابا تو هنوز حالت کاملا خوب نشده نباید انقد خودتو اذیت کنی
یکم آروم بگیر خب بذار بهتر بشی بعد انقد کار کن

سلام پسرعموجان
من از این حس کم کار بودن دارم داغون میشم
بعد شما میگی اینهمه کار .....؟؟؟؟؟
کو کار؟
چیکار کردم
من خیلی پر انرژی تر از این حرفام

آسو یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 14:38

یه کمی که سن گذشت دیگه کم تر چیزی حالتو خوب میکنه

من گاهی برعکس فکر میکنم
انگار هرچی سن آدم بیشتر میشه شناختش هم از خودش زیادتر میشه

zahra یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 15:45

سلام عزیزم دیروز اینجا هم بارون اومد ومن برخلاف همیشه که از اومدن بارون خیلی خوش حال میشم نگران شدم به خاطر سیلهای اخیر. واقعا هر چیزی جای خودش خوب وخوش حال کننده هست

سلام به روی ماهت
امیدوارم بلا از همه مردم سرزمینم و البته همه مردم جهان دور باشه

جزر و مد یکشنبه 9 مرداد 1401 ساعت 16:47

می دونن صاحاب نداره واسه خودشون می تازونن، همیشه مرخصی هستن


خیلی بد هست
خیلی زیاد

جازی دوشنبه 10 مرداد 1401 ساعت 09:30

با سلام
نمیدونم پروسه های اداری شهر شما چطور است اما ما معمولا یکی دو روزه کارهای اداری را تمام می کنیم اگر مسئولی نبود دنبال جانشینش می گردیم رئیس نبود دنبال معاون می گردیم یک بار یادم هست چند سال پیش ثبت اسناد کار داشتم نامه را باید رئیس امضا میزد و رفته بود جلسه فرمانداری و معاون هم با رئیس لج بود امضا نمی کرد بهش گفتم چرا امضا نمی کنی گفت دوست ندارم منم چیزی نگفتم مستقیم رفتم فرمانداری و پشت در جلسه روسای ادارات در زدم ابدارچی در را باز کرد نامه را دادم و گفتم بده رئیس ثبت امضا کنه رئیس ثبت امد و گفت چرا امدی اینحا معاون بود گفتم معاون امضا نکرد گفت صبر کن جلسه تمام بشه بعد از جلسه با هم رفتیم داخل پهلوی فرماندار و موضوع امضا نکردن معاون را گفت و فرماندار زنگ زد به معاون ثبت و علت را حویا شد که گفت باید خود رئیس امضا کند همانجا فرماندار دستور داد تذکر درج در پرونده برایش نوشتند و حسابی باهاش دعوا کرد

سلام
خوش به حال شما که توی یه کشور دیگه زندگی میکنید
توی این جغرافیایی که من زندگی میکنیم الان نزدیک به چهارماهه دارم دنبال این پرونده از این طرف به اون طرف میرم
تازه کاری که الان دنبالش هستم به قول خودشون باید از طریق اتوماسیون انجام بشه ولی حتی به صورت دستی و پیگیری مداوم من هم تا حالا به هیچ جا نرسیده

لاندا دوشنبه 10 مرداد 1401 ساعت 12:18

خیلی خوب دووم آوردی هیچی بهشون نگفتی؟ میشه مگه آدم انقدر ریلکس؟ که هی بنویسه و هی خراب کنه
بی جونی بعد از کرونا خیلی بده. یکی دو هفته که آدم با خود کرونا از زندگی میفته، یه مدت هم بعدش

باورت نمیشه خون داشت خونم را میخورد (شایدم این یه اصطلاح اصفهانیه نمیدونم)
ولی تحمل کردن و هیچی نگفتن واقعا گاهی سخت میشه

نرگس سه‌شنبه 11 مرداد 1401 ساعت 11:03

"مدتی هست فهمیدم هرچیز خوبی هم نمیتونه باعث حال خوب بشه"

اینو من خیلی وقته فهمیدم . حتی همون روزایی که پدر بودن و حال دلت خوب بود و سعی میکردی ما رو ترغیب کنی به لذت بردن از کوچکترین چیزای اطرافمون.
اما سکوت میکردم و نمیگفتم نمیشه راحت خوش بود و دنیا بعضی وقتا بی رحمه.
فقط میخوندمت چون تو همه پستات قلب مهربونتو میدیدم. الانم میبینم و باز میخونمت.
خدا رحمت کنه پدرتو که با عشق همچین دختر باکمالاتی تربیت کرده.

متاسفانه این درس تلخ و دردناکی هست که زندگی به آدم میده
کاش این حرف را درک نمیکردید و هر چیزی میتونست دلیل حال خوبتون بشه
خنده های از ته دل و دلی که اونقدر پر از درد نیست که به سختی بشه حالش را خوب کرد، خیلی خوبه...
دنیا بی رحمه و بدون ملاحظه بهمون درس میده
اما با این حال هنوزم میشه دنبال زیبایی ها گذشت
با این حال هم میشه خوب بود
میشه تلاش کرد
من که دارم براش سعی میکنم ...
با تمام وجودم دارم سعی میکنم که بشه ...
لطف داری بهم نازنینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد