ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هنوز تلخم...
اگه حوصله تلخی ندارین نخونین
با عجله ماهی قرمزها را از داخل نایلونی که سرش را گره زده بود به داخل تنگی که روی میز آشپزخانه گذاشته بود، سر داد. انگار خودش هم یک نفس راحتی کشید. انگار هوای تازه به ریههایش راه پیدا کرد. از خریدن ماهی قرمز لذت میبرد. این کمپین ها هر چه میخواهند بگویند، دوست داشت توی سفره هفت سین عید یک ماهی سرحال توی تنگ از این طرف به آن طرف برود.
روی صندلی کنار میز نشست و لیستش را درآورد. روی سه تا از تیترهایی که برای خودش نوشته بود خط کشید، نگاهی به لیست کرد، از این لیست خط خطی خوشش نمیآمد.
بلند شد و به هال رفت. روی صندلی کنار تلفن نشست، یک کاغذ یادداشت تمیز و صورتی رنگ برداشت و شروع به بازنویسی لیستش کرد، دوست نداشت چیزی از قلم بیفتد. حداقل امسال نباید چیزی را فراموش میکرد.
وسایل سبزی پلو و ماهی را مهیا کرده بود، حتی سیر تازه هم خریده بود. سبزیها را با وسواس تمیز کرده بود و خرد کرده و مرتب داخل فریزر گذاشته بود. ماهیها را همانجا در ماهی فروشی سفارش کرده بود که برایش فیله کنند. سیر تازه را هم گذاشته بود لب پنجره ... بوی سیر تازه را دوست داشت... میخواست وقتهایی که در آشپزخانه کار میکند، عطر سیر به مشامش برسد.
وسایل هفت سین را هم مهیا کرده بود... سمنوی خوشمزهای از عباس آقا، بقال محلهی قدیمشان خریده بود، همان روز طاهره خانم را هم دیده بود و به روی خودش نیاورده بود. در راه برگشت وقتی فکرش را کرد از کار خودش خجالت کشید، اما دلش نمیخواست حالا که بابا نیست کسی سراغش را بگیرد.
یاد پدر، دلش را به درد میآورد، روزهای آخر فقط نگاهش کرده بود، بدون یک کلمه حرف تنهایش گذاشت و رفت. داغ یک حرف آخر را به دلش گذاشته بود. اما چاره ای نبود... زندگی ادامه داشت. وروجکها دلشان یک عید ناب و خاطره انگیز میخواست.
با اینکه بچهها بزرگ شده بودند، هنوز به آنها میگفت وروجک، و هرچند آنها از این کلمه حرص میخوردند، او حتی از حرص خوردنشان هم لذت میبرد.
یادداشت و لیست خریدش را بازنویسی کرد. هوای دم عید حسابی خوب شده بود و دیگر دلش نمیخواست با پالتو بیرون برود. به سراغ کمد رفت. یک مانتوی نخی ساده از کمد برداشت، شالش را هم عوض کرد و دوباره راهی شد. تا به کوچه برسد تصمیم گرفت که بدون ماشین برود، اما یاد خرید میوه که افتاد منصرف شد.
تا شب چند بار دیگر آمد و رفت. میخواست همه خریدهایش همین امروز تمام شود. دو روز به عید مانده بود، اما دلش نمیخواست دیگر کاری بیرون خانه داشته باشد.
شب که شد حسابی خسته و بی جان شده بود. به خودش در آیینه لبخند زد. کرمهای شب را که به پوستش میمالید به این فکر می کرد که بیشتر از یک فصل است که بچهها را ندیده. نوههایش را هم همینطور... اما دلش قرص بود که دوستشان دارد. باز نگاهی به بستههای هدیه انداخت. در دلش قند آب شد.
باور نمیکرد که حالا 55 ساله شده ، باور نمیکرد به زودی پدر ومادرش را از دست داده ، باور نمیکرد همسرش در روزهای جوانی تنهایش گذاشته، باورش سخت بود بزرگ کردن دختر و پسری بازیگوش دست تنها.
اما او قوی تر از این حرفها بود. حالا وروجکها برای خودشان کسی شده بودند و سر خانه زندگی خودشان بودند. هر کدام یک بچه داشتند و هزار کار. مهم نبود که بیشتر یک فصل است که به او سر نزدهاند، تلفن میزدند گاه گاه.
حتی وقتی از سفر به مشهد بازگشت، به یک زیارت قبولی با تلفن بسنده کردند، او هم دلگیر نشد، عوضش سوغاتیهایشان را برد برای نوههای دوستش.
رفیق باز نبود، اما تنهاییهای این سالها، او را وادار به رفت و آمد با دوستان زیادی میکرد. دور و برش همیشه شلوغ بود. هفته ای نبود که مهمان نداشته باشد. هفته ای نبود که جمعه را در تنهایی خانهاش سر کند، چند بار این میان به وروجکها زنگ زد، اما گویا آنها برنامههای خودشان را داشتند.
از آینه دل کند، باید میخوابید. هم خسته بود و هم فردا خیلی کار داشت. قبل از خواب به یادداشت کارهای فردایش نگاهی انداخت، یکی دو مورد اضافه کرد و لبخند زد.
صبح زودتر از ساعت از خواب بیدار شد. دلش میخواست میز شاهانه ای برای ناهار روز عید تهیه کند. مهمانهایش برایش عزیز بودند. دلش تنگ شده بود. چند مدل دسر با طعمهای مختلف درست کرد. تا شب راه رفت و تمیزکاری کرد.
فردا صبح هم زودتر از هر روز بیدار شد. دل توی دلش نبود. با اینکه فردا عید بود هفت سینش را چید. یاد عیدهایی که هفت ساله بود افتاده بود. وقتهایی که ذوق داشت وکمک مادرش هفت سین را آماده میکرد.
یاد عیدیهای تا نخورده پدر. یاد مهمانی های عید. سفره های بزرگ. یاد دوغ های بی بی....
همه چیز را چک کرد. چیزی کم نبود. برای خودش چای ریخت. عود روشن کرد. یک آهنگ ملایم گذاشت. تلفن خانه زنگ خورد، شهین بود، رفیق گرمابه و گلستانش. زنگ زده بود بگوید برای سال تحویل برود خانهی آنها.
با یک ذوق کودکانه گفت: که برای سال تحویل وروجکها میآیند. همه چیز را آماده کردهام و شهین خندید و گفت: پس مهمان نمی خواهی؟ مهمانی هم نمی روی؟
خندید: چیزی در دلش جوانه زد... نه ...
کمی گپ زدند، از دستورهای آشپزی حرف زدند. از سالادها و نوشیدنی ها
دوستانش همیشه به او میگفتند که شبیه هیچ مادر بزرگی نیست، اما خودش، خود را شبیه بی بی میدید. دلش میخواست وقتی بچهها به خانهاش میآیند، خوردنیهای خوشمزه بخورند. بخندند... شادی کنند و از عیدیهایشان لذت ببرند.
بعدازظهر آجیل و شیرینی ها را هم آماده کرد و روی میز پذیرایی گذاشت.
وقتی به رختخواب میرفت، محاسبه کرد که صبح زود غذایش را آماده کند و بعد دوش بگیرد که بوی ماهی ندهد و بعد ... گل یادش رفته بود... گل نخریده بود... نگاهی به لیست یادداشتها انداخت... اصلا فراموش کرده بود بنویسید... به خودش گفت به گل فروشی سرکوچه زنگ میزنم... جای نگرانی نبود.
صبح که بیدار شد از تمام بچگیهایش بیشتر شوق رسیدن عید را داشت. ماهی ها را سرخ کرد و داخل فر گذاشت، فر را روی گرمکن تنظیم کرد و به سراغ پلو سبزی رفت... پلو سبزی آبکش شده که داخل فر رفت ، یاد گلها افتاد. در حالی که داشت وسایل سالاد را روی میز آشپزخانه میگذاشت به گلفروشی زنگ زد... با لبخند پیشاپیش عید را تبریک کفت... گلفروش پسر خوش برخوردی بود که دیگر خوب میدانست چه طور دسته گلی را دوست دارد... سفارش دسته گل را داد و گفت که برایش بیاورد منزل... پسر گلفروش عذرخواهی کرد و گفت که امروز خیلی شلوغ است .. دسته گل را آماده میکند ... اما خودتان زحمت بردنش را بکشید.. لبخندی زد.. هنوز وقت داشت... وروجکها زودتر از سر ظهر نمی آمدند... قبول کرد... سالادها را آماده کرد و به سرعت دوش گرفت... موهایش را خشک کرد و سریع لباس پوشید... این لباس را با وسواس خاصی انتخاب کرده بود، دلش میخواست هنوز در چشم عروس و دامادش همانقدر شیک پوش باشد و وروجکها به بودنش افتخار کنند...
آماده شده بود که باز یاد دسته گل افتاد... مگه هفت سین بدون گل طبیعی میشود... کلید و کیف پولش را برداشت و به سمت گلفروشی رفت، دسته گلش مثل همیشه همانی بود که میخواست..تشکر کرد... به گلفروش و دوستش که با سرعت مشغول کار بودند عیدی داد... با لبخند به سمت خانه آمد... نگاهی به ساعت انداخت دیگر وقت آمدنشان بود... درب خانه را که باز کرد صدای تلفن را میشنید... تا کفشهایش را درآورد و از راهرو بگذرد، تلفن روی پیغامگیر رفت: صدای پسرش بود... مادرجان پیشاپیش سال نو را تبریک میگویم... یادمان رفت دیروز زنگ بزنیم و خبر دهیم ... نمیتوانیم برای سال تحویل پیش شما باشیم ، همگی به مسافرت رفته ایم... انشاله تا سه روز دیگر برمیگردیم و برای دستبوس.....
دیگر چیزی نمیشنید....
باید از این هوای خفقان آور دور میشد....
سلام
موفق باشید
سلام
متشکرم
وای رفتم داخل سایتتون
یک ساعت کامل گیر افتادم
هی خوندم
هی خوندم
خیلی خوب بود
ای جان
بغضم ترکید تیلو
ای وایه من
ببخشید
سلام


نوشته هات عالی هستند و به نوعی ادمو یاد داستان های صادق هدایت میندازه ....
با اینکه خیلی خوب پردازش شده اما رگه های تلخی اون اشک ها را به چشم میاره .....
داستان خوبی بود ضعف های گذشته بر طرف شده است و بسیار عالی است و ادامه بده .....ولی لطفا این بار لبخند را بر لب بیاره که دیر زمانی است تشنه لبخندیم اونم از نوع دلنشینش .....
تو حامل این لبخند باش ....
من احساس می کنم خود شما که این داستان را نوشته اید چند برابر من احساس ناراحتی داشته اید و اگه من چشمانم مرطوب اشک شده باشه خود شما گونه هاتون هم اشک را حس کرده است دوست دارم لبخند شادی را در داستان جدیدتان زود تر از من بر لب داشته باشید.
انشاله که سعی میکنم چیزهای شاد بنویسم
شااااااد باششششش چرا این قدر غم؟؟؟؟؟



















این چن روزی ک زنده ایم ک ارزش نداره همش غممممممم
بخند