روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عاشقانه ای پر از بغض

سلام

روزتون خوش


چهارشنبه یک قرار عاشقانه زیبا داشتم...

قرار عاشقانه ای منحصر به فرد

چون تا حالا توی ماه رمضان قرار عاشقانه نداشتیم ...

عدد قرارهای عاشقانه ی شبانه مون به سه تا رسید

اما...

یک امای بزرگ این وسط وجود داشت

اونم بغض گنده ای بود که نزدیک بود منو بکشه

میخوام با طول و تفسیر تعریف کنم پس اگه حوصله ندارین نخونین

من بهتون اطمینان میدم چیزی را از دست نمیدین

 




پ ن 1: شاکر پروردگارم

پ ن 2: اونقدر صدای ذکر خوندش را دوست دارم که هیچی اندازه ی اون صدا آرومم نمیکنه

پ ن 3: دو روزه خیلی خیلی کم دلم میخواد بهش زنگ بزنم... انگار توان مواجهه با صداش را ندارم

پ ن 4: من مردن را تجربه کردم



 همه چیز از اونجایی شروع شد که قرار شد چهارشنبه افطار آقای دکتر پیش من باشن

صبح چهارشنبه رفتم دفتر ، یک قرار کاری سخت داشتم

یک نفس از ساعت 9 تا 2 در حال کشیدن جدول و نمودار و تایپهای انگلیسی شدیم

ساعت 2 خانم مشتری خداحافظی کرد و رفت

منم پیش به سوی خانه

توی راه فیله ی مرغ و شیر خریدم

رسیدم پشت در پارکینگ ... دیدم یک آدم بی ملاحظه پارک کرده پشت در... هیچ جای پارکی هم نیست

چند تا نفس عمیق... یکی از همسایه ها گفت من میدونم کیه و الان بهش خبر میدم

منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد و عمه خبر از اعتصاب و شلوغی و نبود بنزین گفت...و بعدم گفت فلان جا الان خلوته و بنزین هم داره... من بنزین ماشینم نصفه بود اما تصمیم گرفتم برم باک را پر کنم که اگه نیاز شد بنزین باشه...خلاصه رفتم پمپ بنزین و برگشتم و دیدم که خدا را شکر میتونم برم توی پارکینگ...

تا رسیدم خونه ساعت 3 شد

سریع رفتم تو خونه و شروع کردم به خرد کردن مرغها

آب هم قطع شده بود ...

یک قسمت که استخوان داشت را گذاشتم با یک پیاز بپزه برای سوپ

و یک سس خوش عطر و بو با فلفل دلمه و سیر و روغن زیتون درست کردم و بقیه مرغها را داخلش گذاشتم و گذاشتم داخل یخچال

بعد دسر کاسترد درست کردم و یک مدل دسر هم که خودم دوست دارم با یولاف... دسرها هم رفت داخل یخچال

توت و زردآلو و خیار را شستم و خشک کردم

خربزه را هم آماده کردم و سلفون کشیدم و داخل ظرف دردار گذاشتم

سبزی خوردن ها را تزیین کردم و سلفون کشیدم

بامیه تو ظرف کشیدم و سلفون کشیدم

دقت کنید که با نبود آب داشتم ظرف های کثیف شده را هم با کمترین آب ممکن میشستم

تو این فاصله مرغ داخل قابلمه پخته شد استخوانها را جدا کردم و سبزی معطر و نخود سبز و جو پرک و هویج اضافه کردم

مرغهایی را که توی مواد بود را در آوردم و داخل ماهیتابه چیدم

برای دورچین مرغها کدو و سیب زمینی و هویج و بروکلی خرد کردم و گذاشتم تا یه کمی پخته بشن

شربت کاسنی و عسل درست کردم و تخم شربتی بهش زدم

همه ی خوردنی ها آماده بود و من الان بوی آشپزخونه میدادم

خودم را رسوندم به حمام طبقه ی خودم ... حتی برای رضای خدا یک قطره هم آب وجود نداشت....وای چیکار کنم

رفتم طبقه پایین و با آبی که توی تشت و ظرف ذخیره کرده بودیم، سردترین حمام عمرم را انجام دادم

روزه هم بودم و این خودش بیشتر سرما را به مغز استخونم میرسوند... اما اینقدر پر انرژی بودم که هیچی نمیفهمیدم

وقتی خوشگل و آماده شدم ، نزدیک افطار بود و یک قرار عاشقانه شروع شد...

همه چیز خیلی خوب و قشنگ پیش رفت.. تا حدی که وقتی نماز مغرب و عشا خوندم و سربه سجده گذاشتم از خدا تشکر کردم که رویاهای ما را به واقعیت گره میزنه

اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت

نفهمیدم در این جهانم یا جایی میان زمین و آسمان

واقعا توصیف اون لحظه ها برام ممکن نیست

مثل همیشه که توصیف این عاشقانه ها از زبان قاطر من فراتر هست

سحر بینظیر و باور نکردنی را تجربه کردم

و بعد صبح شد ... لحظه ها سرعت گرفتند

انگار ساعت شنی تندتر فرو میریخت

همه چیز روی دور تند بود...و آقای دکتر رفت.....

اینایی که الان مینویسم را شاید باور نکنید ولی عین واقعیت هستند...اینا واقعیتی هستند که من برای بار دوم تجربه کردم... یادم رفته بود... اما یهو دوباره اومد سراغم

قلبم یهو کنده شد...

احساس کردم دارم میمیرم

نه یک احساس معمولی... حسی که توی سینه م سنگین شد... وقتی به جانمازش نگاه کردم که هنوز پهن بود ... گلوم از یه حجم عظیم بغض پر شد و داشت خفه میکرد

داشتم راستی راستی جون میدادم

دلم میخواست گریه کنم... اما اشک نداشتم

ناشکری بود بعد از آن عاشقانه ی خیلی پررنگ ... این حجم از بیقراری... اما بیقرار شده بودم

داشتم حس جون دادن را تجربه میکردم

انگار جان از تنم در حال رفتن بود

همون موقع آقای دکتر بهم زنگ زد و وقتی حال و روزم را شنید بهم گفت زود باش از برو بیرون

دیدم اگه اینجابمونم به طور یقین میمیرم... نفهمیدم چطوری از اونجا دور شدم... باید خودمو میرسوندم به جایی ... جون قادر به ادامه رانندگی هم نبودم

نزدیک ترین جا خونه ی خواهرم بود

مغز بادوم از دیدنم ذوق کرد.... انگار حجم بغضم داشت کمرنگ میشد

اما دیگه جان در تن نداشتم

رفتم اونجا و فقط گفتم لرز دارم بهم بالش و پتو بدین و نفهمیدم چطور بیهوش شدم

نزدیک دو ساعت هیچی نفهمیدم... نمیدونم خواب بودم... مرده بودم... بیهوش بودم... نمیدونم چی بود

اما بعد از دو ساعت با صدای مغزبادوم به خودم اومدم... و دیدم زنده موندم

امیدوارم این حجم از دلتنگی و بغض را هرگز تجربه نکنید

مثل کرم ابریشمی که قرار پروانه بشه درد کشیدم... نمیدونم پروانه شدم یا توی پیله مردم...

اما سعی میکنم دیگه تو شرایط اینچنینی قرار نگیرم.. حس میکنم توان جسمیم برای این حجم از احساس خیلی کمه....

نظرات 28 + ارسال نظر
رسیدن شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 11:37

سلام عزیزم خوووبی. چه شوری چه حاااالی. خدا بت سلامتی بده و برا هم نگه تون داره . الهی به حق این عشق و این روزا به بهترین شکل کنار هم قرار بگیرید .

سلام به روی ماهت
فدات بشم با این دعای قشنگت
چقدر تو دختر خوبی هستی

لیلا شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 11:47

سلام
خوشا به حالت که عاشقی تجربه میکنی
نمیدونم چی بگم برات آرامش ارزو میکنم

سلام به روی ماهت
عاشقی درد داره... خیلی زیاد

انتخاب هایم مرا به اینجا رساند شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 11:54

به احساست شوک وارد کردی تیلو
به نظر من دلیل این حال بد شوکه فقط
احساست رو بردی بالا و کوبوندی زمین
فراز و فرود
برای ضمیر ناخود اگاهت سخت بوده
امیدوارم حست و احساست همیشه تو اوج باشه

راست میگی
همینه
ولی خیلی سخت بود... داشتم میمردم

دل آرامدل آرام شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 12:42

سلام
کاش میشد ازدواج می کردی، اینطوری از پا درمیای دختر

سلام به روی ماهت
نگران نباش عزیزم ... مراقب خودم هستم

ندا شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 13:28

عززززززززززززززززیزززززززززززززززززززززززم

لیلی شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 14:09

گندم اینا واقعیت بود؟!!
من هرلحظه منتظر بودم بگی خواب دیدم
اخه یادمه گفتی پدر خیلی سخت گیرن وهی باور نکردم تا صب باهم بوده باشین واسه همین منتظر بودم بگی از خواب بیدار شدم
گندم این وضعیت گرچه میگی ازش راضی ای اما داره تاثیر خودشو میذاره
روح و روانت دیگه کشش این دوری رو نداره
این اواخر هر وقت اقای دکتر رفته انگار نخاستی بپذیری رفتنش رو
مراقب خودت باش عزیزم

سلام لیلی قصه های عاشقانه
عشق درد داره و باید درد بکشی تا بزرگ و بزرگتر بشی
این عشق ماله امروز و دیروز نیست که.. من زنده ام ... پس معلومه هنوز طاقت دارم

الی شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 16:10 http://elhamsculptor.blogsky.com

ای جان
امیدوار کل زندگیت بشه عاشقانه اما بخش دلتنگی نداشته باشه
دلتنگی های بعدش خیلی بده میذونم اما شاید همین دلتنگی ها باشه که شوق دیدار رو صد چندان میکنه
از ته دل تو این ماه مبارک برات از خدا میخوام این فراق خیلی خیلی زود به وصال تبدیل بشه

عزیزمی
چقدر مهربونی دختر
خوب درک کردی

یلدا نگار شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 18:12

سلام عزیزم.همیشه میخونمت.ارزو میکنم خداوند به علم و تدبیر خودش به بهترین شکل بهت ارامش و زیبایی و حس خوب زندگی رو بچشونه...

سلام به روی ماهت
متشکرم
منم برای شما آرزوهای خوب دارم

نل شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 19:11

خستگی از تن ادم میره بیرون وقتی عشقولانه میخونی و میبینی یک گوشه ای از زمین دو نفر این چنین احساسی دارند
من از اون مردنت لذت بردما...نه اینکه خود مردنت که خدا نکنه!!! منظورم داشتن اون حست...بااینکه بهت خیلی سخت گذشته اما یک طور زیبایی حسش کردی و توصیف....
عاشقانه هایت برقرار

عزیزمی
باید عشق را تجربه کرده باشی تا متوجه بشی ... برات یه عالمه آرزوهای رنگی رنگی میکنم

گلشن شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 20:33

اول اونقد خوردنی درست کردی دلم خواست ولی بعد نمیتونم بگم چثد متاسف شدم از حالت... روا نیست...

کسی که عاشق میشه حتی مردن هم بهش رواست

شاذه شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 21:21 http://moon30.mihanblog.com

خیلی شور و حال داشت. خوشحالم که زنده ای

فقط این وسط یک علامت سوال بزرگ برام پیش امد. پدر و مادرت کجا بودن؟


علامت سواله دقیقا درست بود... نبودن

هفت مین شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 21:34

عاااخ عااااخ عااااخ عاااخ دلتنگی پر حاشیه :))
بمونید واسه هم با دو تا بچه


حالا اون دوتا بچه را کجای دلم بزارم

رافائل شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 21:44 http://raphaeletanha.blogsky.com

من این حست رو درک میکنم عزیزم. امیدوارم تکرارش کم بشه. چون اون عاشقانه اش بهت انرژی میده ولی بعدش اون دلتنگی ذره ذره جونت رو میگیره. برا همین من اون آخرا قبل اینکه رسما بیان برا قرار و مدار، دیگه نمیذاشتم زیاد بیاد پیشم.
امیدوارم این روزهات هرچه زودتر به روزهای شیرین کنار هم بودن تبدیل بشه.
برات یه دنیا خوشبختی آرزو میکنم.

عروس خانم اینقدر برات خوشحالم که حد نداره
الهی همیشه عاشق باشی

P شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 23:31

Mashala shoma k ba inhame khordany tu gharare asheghane vaght vase asheghi nazashty
Vala
Haletam k bad shod ehtemalan inhame ghaza ro baham khordy rudelkardy
Kolan deghat kardy tu ghararat cheghade khordani v nushidani mizary

کلا دقت کردین که ماه رمضان بود و ما گرسنه بودیم

فرشته شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 23:39

عشق درد داره چقدر زیبا

بهار شیراز یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 07:42

دلتنگی خر است...خرِ من و تیلو

اگه بهت بگم یه جورایی این حال ات رو تجربه کردم چی میگی؟
جوری که انگار فشار خون ات روی صفره...معلقی بین زمین و هوا
حسی عجیبه ...هم شیرین هم دردناک

بله خر عست
میگم که بهار خانم عاشق پیشه مهربون بایدم تجربه کرده باشه دلتنگی کشنده را

ولی دلتنگی من اصلا شیرین نبود ... جدی جدی داشت منو میکشت

لیلی یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 09:50

گندم عزیزم تو انچنان غرق در شوق این دیدار و فرصت فراهم شده بودی ک متوجه نبودی بدن روزه اونم دم عصر کشش اینهمه کارو نداره در واقع شوق و عشق انرژیتو صدچندان کرده بود اما فرداش که رفت مثل یک بادکنک دلتنگی اون انرژی هارو خالی کرد و واضحه وقتی نیست دیگه باچی سرپا بمونی؟!!
اون انرژی نگهدارنده تموم شد و از پا دراومدی
کاملا حالت توجیه فیزیولوژی و روانی بدون ابهامی داشته

لیلی قصه های عاشقانه
دقیقا به نکته درستی اشاره کردی
از این دیدگاه هم قضیه کاملا درسته
بخصوص که صبح همان روز هم تا نزدیک ساعت 2 کار نفس گیر و خسته کننده ای توی دفتر داشتم
بعد هم بدو بدو ... واقعا روز بعدش هیچی برام نمونده بود

اتشی برنگ اسمان یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 10:45

با هر سطری که خوندم ضربان قلبم شدت گرفت
چقدرررر شب تا سحر خوبی
عاشقیتون مستدام


متشکرم عزیزدلم

دخترشیرازی یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 11:01

اگه بگم وقتی داشتم میخوندمت نفسم بند اومد باور میکنی؟
کی میتونه این حالتو درک کنه؟
خودتو از پا میندازی دختر
نگرانتم

دختر شیرازی عزیزدلم
میتونم حس کنم که چه خوب درک کردی چون میدونم تجربه این لحظه ها را داشتی
فدات
جای نگرانی نیست
الان خوبم

mahee یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 11:49

عاشقانه هایی که توی شب هست توی صبح نیست..
تیلو قلبم داست از توی دهنم بیرون می اومد..همش نگران بودم کسی بیاد!
خدا شمادوتا رو برای هم حفظ کنه..خدا پاسدار عشقتون باشه..

عزیزمی
مرسی که هوامو داری
میدونی منم قلبم تو دهنم بود
منم نگران بودم
الهی آمین

گلشن یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 11:58

نه، انصاف نیست


کجای این دنیا به انصافه؟

نیلو یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 13:42

من همش ی ترس تو جونم بود.ترس از بیخبر اومدن پدر مادرت

چقدر خوبین شماها که اینقدر حواستون به من هست

گلشن یکشنبه 6 خرداد 1397 ساعت 21:17

هیچ جاش ولی تو عاشقی بی انصافی سمه

عاشقی خودش بی انصافیه محضه... عاشق بودن خیلی سخته

هدیٰ دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 01:14 http://www.Pavements.blogfa.com

سلام، من اولین باره وب شما رو می خونم
راستش زیاد که سر درنیاوردم ولی ..
برای این حال به نظرم نباید آرزوی وصال کرد!
این حس همینجوریش خوبه .. اصن همینه که ابدیش می کنه ..
می دونین منظورم چیه؟
احساس می کنم بعد از وصال، فروکش می کنه!

اما آرزو می کنم این حس بینتون هیچوقت کمرنگ نشه :))

سلام به روی ماهت
خوش آمدی
راست میگی گاهی عشق باید همینطوری بدون وصال باشه

هدی دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 10:03

سلام تیلوی عزیزم طاعات قبول درگاه حق
از صمیم قلب برایت وصال از خداوند میخوام
خیلی پست خوبی و دلنشینی بود انشالله به زودی این فراق تمام بشه
و بهم برسید

سلام دوست خوبم
یک دوست دیگه هم به اسم هدی به جمعمون اضافه شده، دیدی؟
متشکرم
لطفا تو دعاهات برام از خدا خیر و صلاح بخواه... شاید صلاح و نیکبختیم در همین دوری هست

هدی دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 14:39

ممنونم تیلوی مهربون من خیلی وقته میخونتم ولی اروم و بیصدا
بیشتر پستهات من رو به فکر میبرن عزیزم موفق باشی

خیلی ممنونم که دوست خوبی هستی و هستی
امیدوارم به چیزای خوب خوب فکر کنی و فکرای خوب خوب بکنی

تمنا یکشنبه 13 خرداد 1397 ساعت 18:46

سلام

خب شما دو تا عاشق و مرغ عشق چرا عقد نمیکنید؟میگید شرایط جور نیست؟آخه مهم ترین شرط ازدواج که شما دوتا یید برقراره .دو تا عاشق و دو تا آدم مجرد .جفتتون هم که درآمد دارین و از پس زندگی بر می آید.مگه آدم چند سال میخواد زندگی کنه چرا رنج دوری رو بکشه و اینجوری قلبش تالاپ تولوپ کنه واسه یکی.شما هر چقدرم شرایط مهیا نباشه نترسید توکل به خدا بکنید برید جلو .مطمئن باش وسط راه تنهاتون نمیزاره.کمکتون میکنه.من خودم دو تا جوون دانشجو دیدم به خدا با هیچی با یه شرایط زیر صفر شروع کردن به خدا الان آدم حظ میکنه زندگبشون رو میبینه خدا برکت مالی داد بهشون.یا دو تا آدم با مخالفت خانواده ها ازدواج کردن آدم میبینه چقدر عاشق همن کیف میکنه .تیلو خانوم نترسید هم شما هم آقای دکتر دیگه کم کم یه جورایی مطرح کنید تو خانواده ها.اولش ترس داره ولی بعدش وقتی همه بفهمن شما هم رو میخواین همه چی حل میشه.شاید زمان بخواد ولی حل میشه.به خدا قصد اذیت و اینا هم ندارم .چون گاهی که اینجا میام میبینم چقدررررر دختر مهربونی هستی و نیتت خیره .تاییدم نکردی طوری نیست

سلام به روی ماهت
شاید با یه دو دوتای سرانگشتی و یه نگاه از بیرون دقیقا همینطوری باشه که شما میگین
اما همیشه واقعیت کمی خشن تر و سخت تر و دردناک تر از چیزی هست که از دور دیده میشه
خدا انشاله به همه کمک کنه
ما قبل از ترس از خانواده ها ... هنوز خودمون نمیتونیم سر به مسائلی به تفاهم برسیم
عزیزدلمی تمنا جان... شما لطف داری که میگی... مهربونی را از لابلای تمام کلماتت میبینم

تمنا دوشنبه 14 خرداد 1397 ساعت 01:12

امشب شب قدره
از ته دلم واسه جفتتون دعا میکنم

چقدر محتاج دعاهای قشنگت هستم
ممنون
کاش لایق باشم و دعاهای منم در حق شماها بالا بره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد