ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
روزتون پر از حال و احوال خوب
مراقب حال دلتون هستید؟
مراقب روزهای شهریوری هستید؟
عاشقی میکنید
قدم میزنید
حواستون به دلتون هست
حواستون به پوست قشنگتون هست
من که با ضدآفتاب جدیدی که از سایت خانومی سفارش دادم (البته ایرانی... البته ارزون... ) خیلی خیلی این روزها حال پوستم خوبه...
البته که آب مینوشم
کلاژن میخورم
یه سری روتین پوستی کوچولو دارم که هر روز تکرارشون میکنم
خواهرجان این روزها یه کمی بهتر شده
دیروز برای بعدازظهر نوبت برای تمرین رانندگی گرفته بود
با یه خانم پر انرژی که اول از همه انرژیش وارد زندگی خواهر شده تا مهارتش!!!
البته که گویا در کار خودش و آموزش هم خیلی ماهر و دوست داشتنی و محبوب هست...
ماشین خواهر از روزی که خرید توی پارکینگ ما بود
و با ماجراهای کمر درد و بیماریش دیگه همونطوری دست نخورده ماند گوشه ی پارکینگ
یه چند دفعه ای جابجاش کردیم برای تمیزکاریهای معمول پارکینگ
یکی دوبار هم استارت زدیم و درجا گذاشتیم کار کنه...
القصه!!!!
خلاصه که خواهر جان اصرار کرد که بریم و برای ناهار هم دور هم باشیم چون همسرش نبود
این روزها دایی جان هم به شدت مریض و مجددا بستری هستند
برای همین به هیچکدوم از افراد اکیپ نگفتیم و قرار شد نزدیک ظهر بریم خونشون
با توجه به اینکه شب قبلش تا نیمه های شب مشغول کار بودم ... صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردیم
بعد هم یواش یواش آماده شدیم و با مادرجان رفتیم پارکینگ
ولی استارت زدیم و ماشین روشن نشد که نشد!!!!
خب مشخصه دیگه... باطری مشکل داره
زنگ زدم به باطری فروشی که نزدیکمون هست و دیگه منو میشناسه !!!!!
(ماجراهای باطریهای ماشینا را قبلا گفتم و در حوصله این پست نمیگنجه تکرارش)
گفتند که با توجه به اینکه جمعه هست در زودترین زمان دو سه ساعت بعد میرسن بهمون!
یه زنگ هم زدم شوهرعمه جان که ایشون فرمودند باطری را عوض نکن و به دلیل اینکه ماشین حرکت نکرده اینطوری شده و باید باطری به باطری بشه
البته تاکید کردند که با ماشین خودم باطری به باطری نکنم
گفتند خودشون هم شیفت هستند و سرکارن و نمیتونن بیان...!!!
خب هیچ گزینه ای باقی نمانده بود که یهو آقای همسایه طبقه پایینی از راه رسید
بنده خدا به شدت کمر درد داشت و عین خواهرجان یه آتل طبی بزرگ بسته بود به کمرش
پرسید چی شده و وقتی ماجرا را گفتیم گفت اینکه کاری نداره... خودم انجام میدم!!!
فقط کابلشون کوتاه بود و باید یه کابل دیگه هم پیدا میکردیم
رفتم در همسایه روبرویی را زدم و پرسیدم کابل دارن یا نه... که ایشونم لطف کردند و سریع به یاری شتافتند و دوتا همسایه یاری کردند و ماشین استارت خورد
دیگه ماشین خواهرجان را برداشتیم و رفتیم سمت خونشون
دیگه یه راست نرفتم توی پارکینگشون... گفتم بزار اطراف خونشون یه چرخی بزنم و ببینم تعمیرگاه کجاهست که اگه خاموشش کردم و روشن نشد گرفتار نشم
یه دوری زدم و نزدیکشون یه تعمیرگاه که باز هم بود پیدا کردم و با سلام و صلوات ماشین را خاموش کردم ... بعد از چند دقیقه استارت!!! و روشن شد
هزاربار خدا را شکر کردم و بازم توی خیابونشون یه دوری زدم و یکی دو جا توقف کردم
یه جا هندونه خریدم
یه جا هم ذغال اخته
بعد هم رفتم توی پارکینگشون و ماشین را پارک کردم و تماممممممممممممممممم
دیگه ناهار را دور هم خوردیم و فسقلیا چقدر ذوق کردند
ساعت 3 و نیم هم خواهر رفت برای آموزش
6 بود که برگشت
با فسقلیا که خیلی خیلی ذوق رانندگی مامانشون را داشتند رفتیم و چند باری درآوردن و پارک کردن ماشین توی پارکینگشون را تمرین کردیم
(توی مجتمع بزرگ زندگی میکنند و پارکینگ طبقاتی و خیلی شلوغی دارند)
و بعد هم با اسنپ برگشتیم خونه!!!
اسنپ که چه عرض کنم ... جانمون را گرفتیم کف دستمون....
و اینگونه جمعه خود را سپری کردیم...
پ ن 1: مغزبادوم با ذوق و شوق کلی از مراسمی که شرکت کرده بود برام تعریف کرد
زاویه نگاه این بچه های امروزی را دوست دارم
پ ن 2: امروزم نرفتم باشگاه!
پ ن 3: فندوق این هفته باید برای جشن ورود به مدرسه بره
البته که پیش دبستانی..
ولی با تاکید میگه که : من فقط و فقط با مامان جان میرم جشن!