روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نیمه پاییز...

سلام

امروز دقیقا وسط پاییز هستیم

نصفه پاییز گذشت

رفتید وسط برگهای پاییز قدم بزنید؟

از بازی رنگها لذت بردید؟

این بازی نور و سایه را به اندازه کافی تماشا کردید؟

از شبهای بلند پاییزی استفاده میکنید؟

خلاصه که چشم بهم بزنیم پاییز تمام شده ... همینطوری که نصفش رفت ... نصفه دیگه ش هم به چشم برهم زدنی میگذره...

دلم میخواست برم باغچه و از لحظه های ناب پاییز عکس بگیرم ...

دلم میخواست یه روز توی این هوای عاشقانه پاییزی برم چهارباغ و پاییز را نفس بکشم

دلم میخواست یه برنامه صبحانه با دوستام بزاریم بریم کوه صفه

دلم میخواست...

ولی افسوس که واقعا روزهای پاییز را، اصلا حس نکردم

همش داشتم دودوتا چهارتا میکردم که به کار و قرار و برنامه های کاری برسم ...

ولی امروز رسیدیم به نیمه پاییز و فندق قصه ی ما دقیقا متولد نیمه پاییز هست...

امروز باید بره واکسن شش سالگیش را بزنه

قرار شده صبح یه کمی دیرتر بره مدرسه (پیش دبستانی) و اول بره واکسن بزنه و بعدش بره اونجا

هنوز خیلی از تاریخ و زمان سردرنمیاره و برای همین بهش نگفتیم امروز تولدشه تا در یک فرصت مناسب براش تولد بگیریم

امروز امکانش نبود

ولی من صبح که چشمام را باز کردم گوشیم یه یادآوری از سال گذشته همچین روزی برام گذاشته بود که لبخند به لبم آورد...

عکسهای تولد فندق با یه عالمه لبخند و شور و هیجان

فسقلیایی که یک سال بزرگتر شدند و توی عکسها میخندن و چشماشون برق میزنه

همین کلیپ کوچولوی یادآوری را توی گروه به اشتراک گذاشتم و میدونم که لبخند به لب همه آورد

شش سال پیش همچین روزی پدرجانم در کنارمون بود

وقتی خواهرجان خبر اینکه داره میره بیمارستان را بهمون داد با مادرجان سه تایی رفتیم بیمارستان ...

فندوق به دنیا اومد و من کنارشون ماندم بیمارستان

یادآوری اون روزها و جای خالی پدر قلبم را به درد میاره

ولی توی این روز باید شکرانه بدم و یادم باشه که خداوند عزیزانی بهم داده که منو به زندگی امیدوارتر میکنند

کوچولوهایی که یه عالمه دوستم دارند و با اسم خاله دنیاشون پر از رنگ میشه

براش اسباب بازی و لباس خریدیم

ولی منتظر میمانم تا یه روز مناسب با یه کیک سوپرایزش کنم و تولدش را تبریک بگم

این روزها داره چیزهای تازه یاد میگیره و وارد یه دنیای تازه شده

فندق یه بچه درونگراست و دنیاش با پسته و مغزبادوم که هردو برونگرا هستند فرق میکنه

لذت بردنش... مهربونی کردنش... علایقش... همه ش یه جور دیگه ست و من بچه ها را با تفاوتهاشون دوست دارم

هربچه ای یه دنیای تازه ی پر از رنگه

بودن هرکدومشون یه جون به جونهای من اضافه میکنه...

خدارا سپاس...


دیروز بعد از ظهر دوباره قطع برق داشتیم

دوساعت تمام

حالا برق نبود... آب نبود... پکیچ هم قطع شد و سرما هم بهش اضافه شد...

ساعت حدود 7 برق قطع شد... توی تاریکی... کاری نمیشد کرد

لپ تاپ جان را آوردن و با مادرجان یه فیلم دیدیم تا برق وصل بشه...

چای خوردیم و تخمه شکستیم و تاریکی ها را به روی خودمون نیاوردیم