ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
روز من که اینجا زمستونی ولی آفتابیه
امیدوارم روز زمستونی شما هم قشنگ باشه
اونقدر قشنگ که لبخند روی لبهاتون پررنگ باشه و دلتون گرم ...
بعد از اون پست قبلی ...
آقایی که قرار بود زحمت بالا بردن یخچال را بکشه تنهایی اومد و یه نگاهی یه یخچال انداخت و یه نگاهی به پله ها و گفت نمشه!!!!
زنگ بزنید به نمایندگی تا بیاد و درهای یخچال را باز کنه !!!!
گفتم شما زحمت بکشه یه متری بزن ... یه تخصصی از خودت نشون بده بعد نظر بده!
گفت من اونقدر در این کار تجربه دارم که نیاز به هیچ اندازه ای ندارم!!!!!!!!!!!!
منم ازشون تشکر کردم و فرستادمشون که با تجربه هاشون به شغلشون ادامه بدن!
زنگ زدم به همون آقایی که صبح یخچال را آورده بود و باهاش برای یکی دو ساعت بعد قرار گذاشتم
بعدش هم که از نمایندگی زنگ زدند جریان را گفتم و باهاشون برای ساعت 5 قرار گذاشتم
دیگه اون آقایون ساعت نزدیک 3 اومدند
سه نفری
به روش خودشون یخچال را طناب پیچ کردند و آوردنش بالا...
البته که کار آسونی نبود ولی انجام شد
بالا که رسیدند مامان یه پذیرایی مختصر با چای و شیرینی و میوه ازشون کردند و ازشون خواستیم که یخچال قبلی را ببرن پایین!
خلاصه یخچال قبلی هم رفت پایین...
بعدش هم اون آقایی که قرار بود از نمایندگی بیاد اومد و کارهای راه اندازی را انجام داد و رفت
بعد یه خونه که انگار منفجر شده موند و من و مامان...
یه عالمه یونولیت و کارتن و بسته بندی و پلاستیک
البته گفتند باید یه مدت کارتن یخچال را نگه داریم و نمیشه بدیم بازیافت!
خلاصه که یه جمع آوری و تمیز کاری چند ساعت طول کشید
جمعه هم صبح که بیدار شدیم تند تند جارو و تی زدیم
کیک پختم و دوش گرفتم و منتظر مهمان شدم
خواهرا اومدن و ناهار دور هم بودیم
عصر هم با آقای کابینت ساز قرار داشتم برای تغییرات بعدی !
بعدش هم آقای کابینت ساز را بردم خونه خاله جان و اونجا هم یه عالمه نقشه کشیدیم و حرف زدیم و در نهایت سپردیم به آقای کابینت ساز!
بعد هم خاله و آلاله را با خودمون آوردیم خونمون
و تا آخر شب دور هم بودیم
شنبه میخواستم بیام سرکار ولی آلودگی زیاد بود و همه جا تعطیل!
مادرجان در حال بافت جلیقه برای پسته بودند که کاموا کم آوردند
برای همین رفتیم کاموا فروشی
برای پسته کاموا خریدیم
منم برای دخترِ دختردایی جانم یه کاموا خریدم که کلاه ببافم... یه نی نی فسقلی!
قدیم ترها ... اونوقتا که ما بچه بودیم مامان یه عطر هاوایی داشتند
توی این خرازی چشمم افتاد به یه عطر همون شکل و شمایل ... با همون جعبه
ازشون اجازه گرفتم و بو کردم و همون بو را میداد
عطر ارزون قیمتی هم بود
خریدمش و همونجا چند پاف به مامان جان زدم و انگار خاطرات خوب هی قلقلکم میداد...
هرچی اون بو به مشامم میرسید لبخند میومد روی لبم... ناخودآگاه
دلم خاطره بازی خواست
اومدم دفتر و یه دی وی دی رایتر اکسترنال داشتم برداشتم و رفتم خونه
یه عالمه سی دی... عکسهای سال 83... یعنی 20 سال گذشته ...
وای صدای خنده های پدرجان ... حرف زدنش... صورت خندان و تپل مادرجان ... داداش جان که خیلی فسقلی بود... خواهرا...
کنار مادرجان خاطره بازی کردیم ... خندیدیم... اشک ریختیم ... بغض کردیم ... لبخند زدیم ... قربون صدقه رفتیم و خلاصه تجربه جالبی بود
پ ن 1: دیروز از دندانپزشکی که داستانش را گفتم بهم زنگ زدند...
تا رفتم گوشی را بردارم قطع شد
یعنی نهایت دوتا زنگ خورد و قطع شد
دیگه هرچی هم زنگ میزدم جواب نمیدادن
گفتم بزار گوشیم را اشغال نکنم شاید بزنن دوباره ... یه کمی صبر کردم خبری نشد
با گوشی مامان زنگ زدم و برداشتن!!!!!!
گفتند میخواستیم بگیم برای چسبوندن روکش دندونتون بیاین ولی برق قطع شده!!!!!!
منم هیچی نگفتم ... صبر کردم ببینم چی میشه ...
گفتم : خب حالا چیکار کنم؟ کی بیام؟
گفتند : بهتون خبر میدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ ن2: امروز صبح اومدم سرکار
چند تا کار کوچولو انجام دادم
ولی در نهایت کار زیادی ندارم
پ ن 3: با دیدن کامنت فهیمه یادم اومد میتونم واتساپ را دوباره روی سیستم نصب کنم
ولی نمیدونم چرا هرکاری میکنم باز نمیشه !