ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سلام
شب پاییزیتون زیبا
سرفیس جان را باز کردم و یه نگاهی به پیغامها انداختم
دفترچه یادداشتم را باز کردم و دوتا یادداشت کوچولو برای خودم نوشتم
سفارش کارها را ثبت میکنم و دسته بندی میکنم که در اولین فرصت انجام بشن و از قلم نیفتند
حالا دیگه سفارشها زیاد نیستند
دوتا یادداشت کوچولو نوشتم و یه طرح را ویرایش کردم و دوباره فرستادم تا مشتری ببینه
بعد هوس کردم یه پست بنویسم
شاید یه پست بلند و بالا و طولانی
همینطوری که اینجا وسط سالن نشستم روی زمین و بافتنیم یه طرف روی زمین کنارم هست
دفترچه یادداشتم یه طرف دیگه م هست
گوشیم را گذاشتم روی میز وسط سالن
و دلم حرف زدم میخواد
دلم همنشینی میخواد
ولی از یه جنس دیگه ... یه دوست که بشه باهاش از هرجا و هرکی گفت و شنید
یه دوست مثل للی... یا ... یا...
دیروز صبح یه کمی بیشتر از هر روز خوابیدم
ساعت از 8 گذشته بود که مسیج اداره پست بیدارم کرد
گفته بود که بسته ام امروز تا ساعت 13 میرسه و توی محل آدرس باشم برای دریافت
میخواستم بیشتر بخوابم... ولی پاشدم و با مادرجان صبحانه خوردیم
بعد گوشی تلفن بی سیم را که مدتی بود باطریش ضعیف شده بود برداشتیم و رفتیم سمت دفتر
قبل از اینکه من برسم پستچی بهم زنگ زد... گفتم بسته را بدید به آقای سبزی فروش
5 دقیقه بعد رسیدم و بسته را تحویل گرفتم و همونجا ایستادم و بازش کردم
کانسیلر و بی بی کرم و پرایمر خریده بودم
شامپو و رنگ مو و یه کرم روز برای مادرجان
و سه تا بسته دستمال آشپزخانه برای خودمون و خواهرا
همه چیز دقیقا همونی بود که انتظار داشتم
رفتم یه امانتی دیگه را تحویل بگیرم که گفتند طبق قرار باید همون بعدازظهر برم
رفتیم سمت اون مغازه ای که میدونستم میتونن باطری تلفن را عوض کنند
همونجا سویچ کارت ماشین را هم دادم باطریش را عوض کردند
اتفاقا اصلا هم معطلم نکردند
بعد پیش به سوی باغچه
آقای افغان که زحمت یه سری از کارهای باغچه را میکشند هم اونجا بودند و ازشون خواستیم خرمالوها را بچینند... خرمالوهایی که به آسمون رسیده بودند
خودم هم مشغول چیدن انار شدم
مادرجان هم گشنیز و ریحان و نعنا چیدند
سهم آقای افغان از خرمالوها را دادیم
برای عموجانها و عمه هم بردیم
برای خواهر جان هم
و البته همسایه های خونمون...
بعد هم یه سری به مزار پدرجان زدیم و گلهای داوودی را که غرق گل شده بودند آبیاری کردیم
اومدیم خونه و ناهار خوردیم و یه چرت کوچولو...
بیدار شدم ساعت 6 بود
یه دوش گرفتم و بامادرجان رفتیم اون امانتی را تحویل گرفتیم و رفتیم خونه خاله جان
آلاله نوبت گرفته برای شنبه بره ابرو بکاره!!!!
باهاش حرف زدم که از صبح همراهش برم.. ولی گویا گفتند همراه نداشته باش
گفتم وقتی کارت تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت
چند ساعتی اونجا بودیم و معاشرت کردیم و حرف زدیم ...
تا برگردیم خونه از نیمه شب هم گذشته بود
خواب از سرمون پریده بود
من رفتم سراغ مرتب کردن کمد لباس و جابجا کردن لباسهای فصل
مادرجان هم مشغول درست کردن ترشی شدند... نصفه شب
تا بریم برای خواب ساعت از 3 هم گذشت....
خواهرجان برای ناهار ظهر جمعه دعوتمون کرده بود
چیزی نگفت
ولی میدونستیم به مناسبت تولدش هست
روز تولدش نبود... اما وسط هفته یه عالمه برنامه داره که میدونستم برای همین زودتر اینکار را کرده
تصمیم از قبل این بود که هدیه نقدی بدیم
ولی من یه باکس کوچولو هدیه های ریز ریز هم با خودم بردم
جوراب و اکسسوری های مو و ماسک صورت و ماسک لب و ...
دور همی خوبی بود
همسرش و مغزبادوم براش گوشی خریده بودند و من و مغزبادوم ساعتها سرمون با گوشی جدید گرم بود
بعدش هم که دور هم ناهار خوردیم
حرف و حرف و حرف
در نهایت عصر هم کیک بردیم و با چای ... عکس گرفتیم و ...
اینطوری عصر پاییزی را کنار عزیزانمون گذروندیم و برگشتیم خونه ...
بافتنی را برداشتم و نشستم وسط سالن
مادرجان هم توی آشپزخونه برای خودشون مشغول بودند...
زنگ زدم به آقای دکتر ولی کلاس آنلاین داشتند و وقت حرف زدن نبود
زنگ زدم خواهر و باز کمر درد داشت
زنگ زدم خاله و برای تولد فندق برنامه ریختیم...
یه تماس تصویری هم با داداش جان همسرش گرفتم... داشتند میرفتند سینما و شهربازی...
در نهایت
خسته که شدم دلم هوس نوشتن کرد...
نوشتن ... حرف زدن