روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آبان تون مبارک

سلام

آبان ماهتون عاشقانه

میدونید که من متولد آبان هستم

پدرجانم وقتی که من دنیا اومدم یه درخت خرمالو کاشته بود وسط باغچه خونه مادربزرگ (خانواده مادری)

گفته بود این درخت نماد تولد دخترکوچولوی منه

سالها این درخت وسط اون باغچه بزرگ دلبری میکرد

یادمه که سالهای آخر عمر مادربزرگ ... اون موقعی که دیگه نه میتونست حرف بزنه ... نه قدرت تکون خوردن داشت

با ایما و اشاره به همه میفهموند که خرمالوها را تا جایی که میشه از درخت نچینن.. دوست داشت از زیبایی این تابلوی قشنگ لذت ببره





سالها بعد پدرجانم توی باغچه خودمون هم یه درخت خرمالو کاشت

به همه هم میگفت که این درخت به خاطر تولد دخترمه

الان که مینویسم دونه دونه اشکام سر میخوره پایین

درخت خرمالوی باغچه هم عین یه تابلوی نقاشی دلبری میکنه

سال آخر... روزهای آخری که من نمیفهمیدم بی تکرار هستند و دیگه بر نمیگردن

پدرجانم بهم گفت که بیا دور و بر درخت خرمالو نردبان درست کنیم چون خیلی قد کشیده و دیگه نمتونی به سادگی میوه هاش را بچینی...

حالا ... اون درخت خرمالو... هست... پدر نیست...

اینا همه یادآوری های آبان هست

یادآوریهایی که درسته اشکم را در میاره ... ولی بازم باعث میشه من آبان را دوست داشته باشم و یادم بیاد که پدرم این ماه را دوست داشته

به خاطر دختری که خداوند بهش داده

دوستایی که همیشه همراهم هستند یادشون هست که پیامک پدرجانم را پست کردم توی اینستا

پیامکی که پدرم خدا را شکر کرده بود به خاطر داشتن من...

و من ... و من ... و من ...

بدون وجود نازنین پدرم... هنوز خودم را پیدا نکردم

هنوز گاهی قدم میزنم و لابلای هیاهوی زندگی دنبال خودم میگردم

زندگی را زندگی میکنم

قدر لحظه ها را میدونم

آدمهای اطرافم را دوست دارم

برای زندگی شور دارم

ولی یه چیزی سرجاش نیست... یه چیزی این وسطها کم هست...

بگذریم

قرار بود شروع آبان را یه طور دیگه یادآوری کنم ...



یادم نیست آخرین پست چی نوشتم و از کجاها نوشتن

ولی میدونم که مهرماهم را با تولد مادرجان تموم کردم و خیلی پایان خوبی بود

توی این روزها به خودم جایزه های خوبی دادم

روزهام را با تلاش و پر انرژی گذروندم

دارم برنامه های تازه ای برای خودم مینویسم .. 

هرچند توی این جغرافیا و این روزهای سخت برنامه ریزی کردن کار آسونی نیست ولی من انگیزه هام را از دست نمیدم و تلاشم را میکنم

توی آبان سه تا تولد داریم که برای من مهم هست

و البته چند تا تولد که فقط باید تبریک بگم

عمه م داره میره مکه!

عموجانم هنوز باهام سرسنگین هست

دخترخاله نوبت کاشت ابرو گرفته .. دلم میخواد همراهش برم و همراهیش کنم

و هزارتا کار دیگه... هزارتاکاری که منو به زندگی گره میزنه


هوا اونقدر خنک شده که صبح بعد از دوش صبحگاهی حسابی با سشوار خودم را خشک کردم و گرمای سشوار برام دلچسب بود

بعدش  هم یکی از کتهای لی که ضخیم تر هست را از کمد درآوردم و با یه بلوز پاییزی پوشیدمش

و این یعنی یه آدم گرمایی هم یواش یواش داره سردش میشه

یه آزمایش کلی دادم و باید جوابش را بگیرم و ببرم دکتر

یه کمی دیر شده ... از وقتی شروع کردم به خوردن قرص های فشار حالم خیلی بهتره

نمیدونم ربطی داره یا تلقین میکنم ... انگار خیلی آروم تر شدم

قرار بود هرسه ماه آزمایش بدم و همه چی را چک کنم

با اینهمه رعایت چربی خونم هم بالا بود دفعه قبلی... حالا باید اینبار ببینم چطوریه

هفته بعدی جواب آزمایش را میبرم پیش دکترم ...

مادرجان هم آزمایش دادند...

برای دندونم هم هفته بعدی باید برم

بخیه ها را بکشن و قالب بگیرن... چقدر این پروسه ایمپلنت طولانیه...

بیشتر از 6 ماه شد که دارم بدون دندان 5 بالا سمت راست زندگی میکنم

لبخندم را اینطوری دوست ندارم ...

و ...

و ...

و ...

زندگی ادامه داره

همینطور ساده

همینقدر دم دستی

و البته همینقدر با شکوه ...




پ ن : شیرین جانم

نمیدونم این پست را میخونی یا نه

ولی کامنتهات را خیلی خیلی دوست داشتم

شاید باورت نشه ... بیشتر از 5 شش بار خوندمشون

شاید یه پست طولانی و بلند و بالا بنویسم ...

میخوام بدونی که نظراتت یکی از تاثیرگذارترین حرفهای زندگیم بوده و هست ...