روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

محبت های ستودنی

سلام

روزتون به زیبایی این آفتاب پاییزی

آفتاب پاییز پهن شده تا وسطای پنجره

یه  رنگ خوب و دلچسب داده به هرچیزی که بهش نگاه میکنم

منم که دنبال نشونه هام...

این نشونه خوبیه

امروز میتونه روز خوبی باشه



دیروز دل آشوبه هام را ریختم دور و پیاده رفتم سمت مرکز خرید

خیلی وقت بود پیاده نرفته بودم

خیلی وقت بود مرکز خرید نرفته بودم

ولی باید میرفتم انگار

برای پدرجان بادام خریدم

تخمه گل آفتابهای خام

چشمم خورد به کتابفروشی بی رونق... دلم پرکشید

فضای بزرگ پر از کتاب

یکی یکی نگاه کردم سر صبر

کیمیاگر را نخوندم اینهمه همه تعریف میکنند... برش داشتم

حرمسرای قذافی شاید پدر هم دلش بخواد اینو بخونه ... برش داشتم

بازم لابلای کتابها چرخیدم

همین دوتا را حساب کردم

یه کرم مرطوب کننده از فروشگاه روبرویی خریدم

شیر و لیموترش را سرراه خونه که با ماشین میرم میخرم ... خوشم نمیاد وقتی دارم راه میرم خیلی دستام سنگین بشه

توی راه فکر میکنم

هر لحظه به چیزی

عینک آفتابیم را همراهم نیاوردم و انگار دو دو زدن چشمام را نمیتونم قایم کنم

خوشم نمیاد اینطوری...

راستی گفتم براتون که این عینک را آقای دکتر برای تولدم خریدند؟ همون روزی که باهاش بیرون بودم ...

همون روزی که آفتاب یه طور مهربونی دور و برمون میپلکید

همون روزی که زیارت رفته بودم و دلم پر از امید و حال خوب بود

میخواست یه چیز دیگه ای برام بخره ... جلوی یه پاساژ گفت پیاده شیم؟

گفتم نه

شلوغه

میخوام یه جایی بشینم فقط نگات کنم

گفت میخوام یه چیزی برای تولدت بخرم

گفتم دور بزن چهارراه قبلی یه جای خلوت یه عینک فروشی دیدم و مدتی هست عینکم خراب شده و تو فکر خریدش هستم

رفتیم داخل سرصبر نگاه کردیم

با حوصله ... یکی من انتخاب کردم یکی اون...

اون یکی بیشتر به دلم چسبید...

ولی هنوز دو به شک بودم

یه نگاهی به قیمت کردم ... چشم غره رفت

خندیدم

شیطنت کردم

چندتایی عینک ها را دادم خودش بزنه ... میخواستم ازش عکس بگیرم ... نزاشت

گفت زشته

فروشگاه خیلی خلوت بود

هیچکس نبود

لابلای عینک ها یهو یه عینکی پسندید ... اگه تنها بودم یقینا اینو نمیخریدم

ولی الان به نظرم قشنگترینه

سلیقه ی آقای دکتره...

هدیه تولدمه

باورتون میشه دلم نیومده حتی از روی کتابخونه اتاقم برش دارم بزارمش توی ماشین؟


خلاصه که دیروز بدون عینک پیاده روی کردم

همش بر سر هم شد 45 دقیقه

برگشتم سمت دفتر

یه کمی کار انجام دادم

بعد رفتم خونه

بساط سفال و لعاب ها و رنگ و پمپ را بردم خونه

بعدازظهر کوتاه پاییزی را میرم میشینم وسط سالن

نزدیک اونجایی که پدرجان دراز میکشن

بعد شروع میکنیم به حرف زدن

دیروز یه عالمه خاطره برام تعریف کردند

خاطراتی که باعث میشه بهشون ببالم... از داشتنشون به خودم افتخار کنم

منم آروم آروم رنگ میزنم و نقش میکشم

پدرلابلای حرفا ازم تعریف میکنن

میگن خیلی بهتر شدی

پیشرفت کردی

مادرجان دور و برمون میپلکن

میوه پوست میگیرن

آجیل میارن

چای بهمون میدن

اینطوری انگار پاییز دلچسب تر میشه

همش که نباید کار کرد

گاهی باید رفت و نشست وسط زندگی... چهارزانو

بعد نفس عمیق کشید و عطر لحظه ها را به تک تک سلولهای تن مهمان کرد

زندگی همینه...




پ ن 1: اونقدر بهم محبت کردید

130 تا کامنت دارم

این حجم از توجهتون اشکم را در میاره

خدا شماها را بهم داده


پ ن 2: دوست دارم پستچی بسته را بده دستم

انگار یه حجم بزرگ از خوشحالی یهو میاد توی دل آدم

ولی دوتا بسته آخرم هردوتاش را همسایه ها تحویل گرفتند و بهم دادند

حیف... دلم میخواست این خوشی کوچولو را ...

نظرات 3 + ارسال نظر
رسیدن سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 12:16

خدا رو شکر که خوبی
عشق است آقای دکتر خدا برای هم نگه تون داره

متشکرم
شما به ما لطف داری نازنینم

رسانا سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 13:40

سلام . امیدوارم حال پدرجان هر چه زودتر خوب بشه و قلبتون لبریز از شادی همراه با آرامش بشه آمین

سلام به روی ماهت عزیزدلم
ممنونم از دعای خوبتون
خداوند قلب مهربونتون را پر از شادی و آرامش کنه

سعید سه‌شنبه 2 آذر 1400 ساعت 16:40 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجانم
از حال پدر جان نگفتی اما گویا حالشون داره بهتر میشه
خداروشکر میکنم
منو از حال ایشون بی خبر نذار

سلام پسرعموجان
انشاله که بهتر میشن
فعلا که خیلی بی جون و بی انرژی هستند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد