روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بازم چهارشنبه!!!!

سلام

صبح بخیر

خوبین عزیزانم

اینهمه کامنت؟

منو و اینهمه خوشبختی؟

اصلا مگه میشه؟

همش پیش من محفوظه

تا یه روز سرصبر بشینم بخونم ... جواب بدم

دوستتون دارم زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد

بعضیاتون را حتی زیادتر


دیروز عید غدیر بود و خانواده نزاشتن من بیام دفتر

منم اینقدر خستگی روی هم انبار کرده داشتم که تا ساعت ده صبح خوابیدم

بعدشم سریع حمام و مهمون بازی

بهر حال میدونید که خونه ی سادات در اعیاد مذهبی همیشه شلوغتر هست

و خونه ی ما هم دیروز برای خودش شلوغی خاص خودش را داشت

ساعت نزدیک سه ناهار خوشمزه ی مامان را خوردیم و باز به ادامه مهمون بازی پرداخیتم

هرچند از تمام لحظه لحظه های بیکار استفاده کردم و به بافتنی برای مغزبادوم پرداختم

یک ژاکت دیگه براش دست گرفتم ...

عیدی هایی که دادم و عیدیهایی که گرفتم همه عالی و انرژی بخش بودن

جای همه تون خالی

یاد تک تک تون افتادم

از ساعت هشت شب هم که خونه خلوت شد با لپ تاپ شروع به انجام کارهایی که برده بودم خونه کردم

تا نزدیک ساعت دوازده کارها را تمام کردم

با توجه به اینکه دیشب یک ساعت قاچاقی لابلای ساعتها بود یک ساعت بیشتر با آقای دکتر حرف زدم

و صبح ساعت 5 و نیم با صدای پدر جانم بیدار شدم

امروز روز ارتش هست... نمیدونم چی هست که سمت ما خیابانها را میبندن برای رژه  و باید بیدار میشدم و زودتر میومدم که در راه نمونم

اخرش هم به بسته شدن خیابون برخوردیم و دو سه تا خیابان را با پدرجان قدم زنان آمدیم


خلاصه که الان اندازه یک روز کامل کار کردم و تازه ساعت هنوز ده و نیم هم نشده



پ ن 1 : دلتنگم

پ ن 2 : چیزی شبیه پنجه ی تیز یک گرگ فرو رفته تو گلوم

پ ن 3 : دوری از قرار عاشقانه داره منو از پا در میاره و پدرجان هیچ جوره منو رها نمیکنه که یه زیرآبی کوچولو برم

پ ن 4 : روزهای سخت میگذرن... آسانی در راه هست... اما روزهای سخت تر از راه میرسن

لطفا قضاوت نکنید

سلام عزیزای من

خوبین؟

از نبودنهام جز شرمندگی چیزی نمیتونم بگم

اما از اینکه از دستم ناراحت بشید به شدت بیزارم

نه حرفی میزنم که کسی را برنجونم

نه بی توجهی ای میکنم

نه هیچ چیزی شبیه اون

دوست دارم همینطوری دو طرفه دوست باشیم و همدیگه را دوست بداریم

لابلای کارهای هرچقدر بتونم سر میزنم

اما روزی هجده ساعت کار

اونم کارهای فکری... کارهای دستی... کارهایی با یه دنیا ریزه کاری... آسون نیست

از توانم خارجه که بتونم بیشتر از این برای اومدن به اینجا وقت بگذارم

محبت هاتون بهم انرژی میده

بعضی را اونقدر دوست دارم که به عشق اونها میام و سرک میکشم تا کلماتشون منو از اول شارژ کنه

اگه کامنتها تایید نشده...

اگه جواب ندادم

اینا بی ادبی و بی معرفتی من نیست

اینا تقصیر روزهاست که بیشتر از 24 ساعت گنجایش ندارند


بهر حال من همه ی شما را خیلی خیلی دوست دارم

جمعه هایی شبیه روزهای دیگر

سلام

صبح رخوت انگیز و وسوسه کننده جمعه تون بخیر

خوبین؟

من از دفتر با شما صحبت میکنم در حالی که حدود نیم ساعتی هست که اومدم

تازه صبح کله سحر رفتم بنزین هم زدم


دستگاه تازه را جایگزین کردم و این خودش تلف شدن وقت زیادی را به همراه داشت

و این یعنی کارهام منظم نیستند

الان هم درگیرم

من باید اول مهر نزدیک به 50 مدرسه را ساپورت کنم

مگه یه روز میتونه بیشتر از 24 ساعت باشه؟

بهرحال براتون آرزوهای خوب خوب دارم

میدونم انقدر بزرگوار هستید که این روزهام را درک کنید



پ ن 1 : دیشب باز دوباره یه کاموای سبز پشمالو برای مغزبادوم خریدم

پ ن 2 : با داداش تماس تصویری داشتم با یه تعجبی میگه مگه اونجا هوا سرد شده که تو همش بافتنی دستته

میگم به همین زودی کارای من یادت رفته؟

پ ن 3 : بسته های عیدی را فراموش کردم پخش کنم

پ ن 4 : دور و برم فقط رنگ و شعر و کاغذه... روزهام قشنگ و رویایی هستند

پ ن 5 : اینقدر قرار عاشقانه نداشتم که اصلا یادم رفته قرار عاشقانه چه شکلی هست



نهست نشم

سلام

صبح تون بخیر و شادی

صبح خیلی زود اومدم دفتر

حدود هفت اینجا بودم

اما از همون هفت شلوغ و در هم بر هم بودم

گفتم بیام حاضری بزنم




پ ن 1: دستگاهم تعمیر نشد و قراره تعویض بشه... و این نابسامانی را بیشتر کرده

پ ن 2 :

پ ن 3 : اینقدر برام عزیز هستین که خبر ندارین

حرص خوردن هیچ فایده ای ندارد

سلام

روز بعداز عیدتون مبارک

این فاصله ی بین دوتا عید غدیر و قربان را همیشه دوست دارم


یکی از اساسی ترین دستگاههای دفترم خراب شده

زنگ زدم سرویس کار

مسافرت بود

گفت تا امروز صبح نمیتونه بیاد

منم دیدم چاره ای نیست جز اینکه تعطیل کنم و از تعطیلی لذت ببرم

این شد که همان پریشب رفتم برای مغز بادوم کاموای مخملی خریدم و ساعت نه و نیم شب که رسیدم خونه دست ب کار شدم

تاحالا زیاد براش بلوز و ژاکت بافتم

اما اینبار یه ژاکت بدون درز از یقه را میخواستم امتحان کنم

خلاصه که روز عید هم که هی مهمون اومد و مهمون رفت من خیلی شیک و مجلسی، وسط سالن نشسته بودم و بافتنی میکردم

محشر شد

عاااااالی


امروز صبح هم با یک ساعت و نیم تاخیر، آقای تعمیرکار اومدن

و الان منو از کار بیکار کردن

این پست را هم با تبلت نوشتم

برای همین نمیتونم نظراتتون را یکباره جواب بدم

ولی... به یادتونم و همتون را دوست دارم





خیلی پی نوشت دارم، اما میزارم برای بعد

چون پدرجان دارن چپ چپ نگاهم میکنن

یکشنبه قبل از عید قربان

سلام

روزتون بخیر و شادی

پیشاپیش عیدتون مبارک

لطفا امروز در دعای عرفه ، همه ی دوستان را در دعای خیرتون یاد کنید

بسیار شلوغم

دستگاه همچنان مشکل داره

آقای سرویس کار مسافرت هستند

حال تیلوتیلو عین دیروز عالی هست داره به توصیه دلژین خواجه امیری را گوش میده ...




پ ن 1 : به توصیه دختر شیرازی خمیر دندان میس واک خریدم

پ ن 2 : بازم هوس دنت کردم


سوال علمی: انگشت شصت دست چپم یه درد شدید داره... انگار کشیده میشه تا مچ دستم... متخصصین عزیز... راهنمایی لطفا

مشکلات شنبه ای

سلام

نمیشه که همش از گل و بلبل حرف بزنیم

اگه من صبح شنبه میام میگم پر از شعرم و شورم و غزلم و این حرفا

شماها فکر نکنید این داره تو بهشت زندگی میکنه

نخیر من هم روی زمین ... جایی میان شماها... لابلای همین آدمها زندگی میکنم

صبح کار را شروع میکنم یک مشتری غرغرو زنگ میزنه و حالم را خراب میکنه

به روی خودم نمیارم

آب یخ میارم میخورم

آهنگ را عوض میکنم و با یه کمی سلام و صلوات حالم را برمیگردونم و باز پر از انرژی شروع میکنم به کار

چنددقیقه نگذشته که یک خانوم راننده خیییییییییلی محترم!!!!!!!! زحمت میکشن و محکم میکوبن به سپر ماشین من که پارک هست...!

خب بخیر میگذره

چون من حالم خوبه

اصلا انرژی منفی کلا در تمام وجود تیلو امروز وجود نداررررررررررررره....

پس اینم بیخیال

یک دونه هلوی چاق و چله ی صورتی میارم میخورم و باز سلام و صلوات و این دفعه صدقه هم میدم...

بازم از اول به به

چه روز خوبی!!!!!

چرا طرحهام این رنگی شده؟

چرا دستگاه داره اینطوری کارمیکنه؟

ای بابا

زنگ میزنم به سرویس کار... فرمووووووووودن رفتن مسافرت و تا دوشنبه هم بر نمیگردن

خب تیلو الان چیکار کنه؟؟؟؟؟؟؟

و آقای سرویس کار فرمودند: صببببببببببببببببر...

و در زمانی که من از شدت کار در حال مرگم ، چطوری دو روز باید صبر کنم؟

باهاش شرط میکنم... یادت باشه دوشنبه عید هست... نگی عیده و این حرفا ... صبح زود میای؟

میگه میام....

هنوزم ادامه داره... تا ظهر با کلی مشکل خرد و ریز دیگه دست و پنجه نرم کردم

اما هنوز شارژم

هنوز پر انرژی ام

هنوز دارم روی ابرها راه میرم

هنوز میدونم خدایی هست که منو دوست داره



پ ن 1: مینا جون دوست خوبم گفته یواشکی نوشت داشته باش...

گفتم چیز یواشکی نیست

همین را که گفتم آقای مزاحم بهم زنگ زد

آقای مزاحم را که یادتون هست ؟

یواشکی نوشت میشه : باورم نمیشد که دلم برای آقای مزاحم تنگ شده

تولد دخترم

سلام مجدد

قبلا بهتون گفته بودم یک دختر کوچولو دارم ؟

گفته بودم به لطف «موسسه دستهای مهربان» موفق شدم یک دختر کوچولو که امسال کلاس اولی میشه داشته باشم؟

امروز تولد دختر کوچولوی منه

دختر کوچولویی که متولد سال 89 هست

از خانواده سادات هست

و یتیم هست

امروز تولد این دختر کوچولوی منه

حیف که من در عالم واقعیت هرگز مادر خوبی نیستم...

شاید اگه خوب بودم امروز هرطور بود به دیدن این دختر کوچولو میرفتم

هرچند به خاطر وجود مادر واقعیش هرگز نخواستم ببینمش...


بهر حال امروز تولد دختر من هست

و من خیلی خیلی شادم



پ ن 1 : کلیک کنید موسسه دستهای مهربان

پ ن 2 : اگه دوست داشته باشید میتونید به دخمل من هدیه بدین


شنبه ای در میان شعر و شور

سلام

روزتون بخیر

احساساتم روی ماکسیمم درجه قرار گرفته

شعر میخونم

آهنگ گوش میدم

هراز گاهی حرکات موزون و ناموزن میرم

دائم تلفن دستمه و با آقای دکتر حرف میزنم

وقتی خیلی شلوغ میشم انرژی هزاربرابر میشه

عین آتشفشان فوران میکنم و در این مواقع احساساتم هم در فورانن

همه را هزار برابر دوست دارم

به همه هزار برابر انرژی میدم

راه میرم خواهرها را میبوسم بابا را میبوسم مامان را میبوسم مغز بادوم را که میخورم

برای داداش قلب و لاو میفرستم

و دائم به آقای دکتر غرغر میکنم


خلاصه که این روزها زیادی خوبم...

زیادی سرحالم

و احساساتم روی ماکسیمم قرار گرفته




پ ن 1 : دیروز آش پشت پای داداش پخته شد... قسمت شد ... خورده شد

پ ن 2 : دیروز بسته های عیدی عید غدیر خیلی خوشگل و مجلسی آماده شد

پ ن 3 : امروز بی نهایت کار دارم و نشستم به حرف زدن

پ ن 4 : سعی میکنم هر روز بعد از ناهار یک قسمت از قصه را براتون بنویسم... سر قضیه قصه خیلی خیلی بهم لطف دارین...

لازم به ذکره که این فقط و فقط یک قصه است... قصه ای که برای اینکه رنگ و روی واقعی داشته باشه گاهی از زندگی آدمها داخلش استفاده شده

روز آدینه

سلام

روزتون پر از شادی

روز جمعه تون بخیر

امروز اومدم دفتر

زودتر از هر روز

هوای خنک صبحگاهی خورد به صورتم و حسابی سرحالم

تا رسیدم دفتر درها را بستم و لباس بیرون را در آوردم و خیلی راحت مشغول کار شدم

میخوام خیلی زود برگردم خونه

قصدم اینه که توی راه برگشت برای همه دنت بخرم

از دیروز هوس کردم


دوشنبه عید قربان هست...

و هفته بعد عید غدیر

یک سری بسته نقل و شکلات و عیدی برای عید غدیر هر ساله درست میکنم

امسال چون این دوتا عید بزرگ مقارن شده با روزهای شلوغی دفتر من...

تصمیم گرفتم برای مشتری هام هم بسته های عیدی درست کنم

این مسئولیت را به خواهرم دادم

امروز باید یک سری کارت کوچولو طراحی کنم تا بتونه بسته ها راتکمیل کنه

میخوام فاصله بین دوعید عیدی بدم و روز عید غدیر از خود مولا عیدی بگیرم...


تیلوی خبیث

بازم سلام

شماها هم مثل من یک  «من« درونی خبیث دارین؟

شیطان کوچکی که گاهی شاخ و شونه میکشه...

یه دفعه تو چشماتون برق میزنه و ....

این تیلوی خبیث گاه گاهی منو به کارهایی میکشه که تو هیچ قسمت از شخصیت من جا نمیشه

گاه گاهی این تیلوی خبیث منو به کارهایی وارد میکنه که فقط میتونم با لبخند بگم ... شیطنت کردم دیگه....

اگه من درونی خبیث دارین... چقدر باهاش همراه میشین؟

چقدر به حرفاش گوش میدین؟

چقدر باهاش راه میاین؟

چرا گاهی اینقدر این تیلوی خبیث دوست داشتنی میشه ؟

چرا گاهی من اینقدر دوست دارم که خبیث باشم؟

واقعا میخوام بدونم اونهایی که خوب و مهربون و دوست داشتنی هستند، گاهی اینطوری میشن؟

گاه گاهی مزه گناه را دوست دارند؟


روز بعد از چهارشنبه

سلام

امروز چون قرار عاشقانه نداره ، پنجشنبه نیست

فقط یک روز بعد از چهارشنبه است



دیروز عصر ، خواهرم با یک جعبه رولت و شیرینی تر شکلاتی اومد سراغم

خوب میدونه روزای شلوغمه و زیاد نموند

در حد نیم ساعت با هم شیرینی و میوه خوردیم و رفت

به این میگن کسی که دقیقا آدم را درک میکنه



روز شلوغمون را با انرژی مضاعفی که دیشب از آقای دکتر گرفتیم آغاز میکنیم...

دیشب تا ساعت دو و نیم حرف زدیم... بازم حرفامون تمام نشد

هنوز نمیتونستم ساعتها بدون خستگی باهاش حرف بزنم