روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شبتون صورتی

سلام 

همیشه های زندگیتون قشنگ 

حال دلتون خوب

چقدر زود زود دیر میشه

چقدر تند تند روزهای شهریوری میگذرن

روی دور تند زندگی را زندگی میکنم 

عین اینکه یه موسیقی شاد و زنده داره با صدای بلند پخش میشه و من هم دارم باهاش پایکوبی میکنم

با موسیقی روزهای شهریوری آواز میخونم و با رنگی رنگی ترین لباسهام چنان پایکوبانم که هیچی از اطرافم نمیفهمم... جهانم شده پر از اون موسیقی و ریتم تندو..


چهارشتبه را اصلا یادم نمیاد

پنجشنبه تعطیل بود و من اصلا نمیتونستم تعطیل کنم 

مادرجان همراهم شد و با هم از صبح زود اومدیم دفتر

جمعه هم از صبح زود اومدم و مادرجان بازم دلش نیومد منو تنها بزاره

جمعه کارام پیش نرفت و دستگاه ایراد پیدا کرد و تعمیرکار قول شنبه را داد

منم با مادرجان رفتم باغچه

ته مانده های انگورهای روی شاخه ها اونقدر آفتاب نوشیده بودند که عسل شده بودند

یه عالمه انگور چیدیم برای همسایه ها... برای خواهرا.. برای خودمون 

بعدش هم عناب... درخت عناب یه درخت پر از تیغ هست... اما وقتی دست دراز میکنی که میوه هاش را از دستاش بگیری، با مهربونی مراقبه که تیغهاش را بهت نزنه...

برای همینم یه عالمه عناب تازه چیدیم

و بعدش اومدیم خونه و دوش گرفتیم و رفتیم سردایی جان

بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و رفتیم خونه خاله

ساعت نزدیک 8 شب ناهار و شام را یکی کردیم و ناهارمون را که برده بودیم خونه خاله دور هم خوردیم


شنبه هم باز از صبح سرکار بودم

اونم با مادرجان 

مادرجانی که هرچی میتونه کمکم میکنه...

این روزا خسته ش میکنم... ولی با مهربونی همچنان همراه و همدلم هست...


اما براتون نگم از یکشنبه

ساعت 4 صبح...

از خستگی اونقدر هلاک بودم که صداهای محیط را از شدت بلند و زیاد بودن میشنیدم ، اما تشخیص نمیدادم و بیدار نمیشدم

تا یه جایی که دیگه نمیشد نشنید... با همه خستگی چشمام را باز کردم و دیدم ساعت 4 صبحه و یکی داره به شدت جیغ میزنه

و صداهای وحشتناک کوبیده شدن در و دیوار

تا بیدار بشم و برسم جلوی در مادرجان با چشمای وحشت زده و یه چادر بر سر جلوی در بود....

همسایه پایینی یه خانم و آقای جوان - یه بچه ی سه ساله .... جوری دعوا میکردن و هوار میکشیدن که باور کردنی نبود

این همسایه با خودمون وارد این ساختمون شده 

عروس و داماد بودند و جهازشون را چیدن توی این خونه و شدن همسایه مون

بعدها توی روزهایی که پدرجان خیلی مریض بود دخترکوچولوشون به دنیا اومد

و ما تا دیشب جز خوبی و مهربونی و احترام چیزی ازشون ندیده بودیم

و من یه بار دیگه فهمیدم سکه همیشه دو رو داره...

رفتیم پایین و تا صبح نشستیم و دعوا گوش دادیم ... نمیخوام جزئیات را بگم ... ولی خیلی بد بود

ساعت 7 امدیم بالا

یه قهوه خوردیم

دوش گرفتیم 

سریع رفتیم سرکار...

روز شلوغی بود... نزدیکای ساعت 7 آقای بنگاهی زنگ زدند و گفتند یه مستاجر برای طبقه خالی پیدا کردند

دیگه مجبور بودم برگردم سمت خونه

با مادرجان از آقای نانوا یه چانه نان خریدیم و اومدیم

مستاجر را دیدیم

با چانه نان توی ایرفرایر دوتا پیتزای خوشمزه درست کردیم 

و من سریع سرفیس جان را زدم زیر بغلم و نشستم یه گوشه... 

یکساعتی کار کردم که برای استراحت اومدم یه سری به وبلاگ بزنم 

با دیدن پیامهاتون دیدم باید حتماحتما یه پست بنویسم

بنویسم که حالم خوبه 

بگم که امروز اونقدر حالتهای آلرژیک داشتم که یه عالمه دمنوش و آب خوردم

الانم یه پارچ بزرگ آب و عسل و لیموی تازه گذاشتم کنارم و نشستم اینجا... 

نشستم که بگم یه عشقولانه کوچولو از آقای دکتر هنوزم منو دوباره عاشق میکنه... عین روزای اول 

و این خوبه... 

لاک صورتیم روی میزه و توی زمان استراحت بعدی لاک صورتی میزنم و هنوزم لاک صورتی دوست دارم 

و این خوبه 

مغزبادوم کتابهاش را آورد و فنر زدم و از ذوقش منم ذوق میکنم 

اینم خوبه 

پس این روزا هنوزم زندگی چیزای خوب داره....

دلم میخواد یه لیست بنویسم که بدونید هنوزم یه عالمه چیز دور و برم هست که باعث لبخندم میشه 

اما دیگه ساعت استراحتم تمام شد... 

میرم و سعی میکنم خیلی زود دوباره بنویسم... 

شاید خیلی زود