روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خیلی دور...

سلام

عصر تابستونیتون زیبا

حال دلتون قشنگ

دو ساعتی بی برقی باعث شد که از صبح تا حالا همه کارهام بریزه بهم و نتونم بیام یه پست بنویسم

ولی الان هرطوری بود وسط کارها به جای استراحت اومدم یه پست کوچولو بنویسم و برم

اول اینکه دیروز به طور معجزه آسایی ماشین آقای دکتر درست شد و بهشون زنگ زدند و رفتند تحویل گرفتند

میبینید مرغ آمین دقیقا روی شونه های ما نشسته تا یه چیزی از خداوند بخوایم ... اون خواسته ی قشنگ و خوبمون را به منقار بگیره و برسونه به دست پروردگار...

و بعد پروردگار با مهربونی بی نهایتش اجابت را عین اکلیلهای براق و پر زرق و برق مشت مشت بپاشه روی زندگیمون...

بله قرار بود ماشین یه مشکل خیلی جدی داشته باشه...

قرار بود مدتها توی تعمیرگاه بمونه

و قرار بود خیلی خیلی زیاد خرجش بشه...

با جرتقیل حمل شد ... با سختی رسید تا دم خونه ... با سختی نشد حتی برسه به پارکینگ

بعد با سختی و دردسرهای زیاد... ولی آخرش... رفع شد

زندگی همینقدر میتونه غیرقابل پیش بینی باشه و همینقدر ساده تر از تصورات و بدبینی های ما...

خلاصه که فعلا درست شد .. تا بعد ببینیم چی میشه!!!!



بسته لباسای مادرجان را دادم بهشون و نگم که چقدر دوست داشتند و چقدر عالی بود

رنگها عالی و دقیق بودند

شاید کمتر زمانی رنگهایی مثل قهوه ای و آجری توی لیست خرید من باشن... ولی این بلوز آجری (کرم پررنگ) و اون شلوار قهوه ای رنگش... عالی بودن

بلوز سبز با یقه ی سفید هم بینهایت خوشرنگ و اندازه و خوب بود

و اینگونه بود که مادرجان همه را دوست داشتن و من بازم چشمام برق زد...




برقکار ساختمان هم که میدونید پسرعمه ی مغزبادوم هست

همونی که مغزبادوم رفت برای عقدکنانش و جشن و چقدر بهش خوش گذشت

بهش زنگ زده بودم قبل تر...

دیشب اومدش...

بهش تبریک گفتم

این جوجه ها کی اینهمه بزرگ شدند که کار و شغل دارن و همسر انتخاب میکنن و زندگی تشکیل میدن؟؟؟

انشاله همه خوشبخت و شاد باشن...

اومد و لیست چیزهایی که لازم بود را نوشت و قرار شد امروز بره خونمون و یه سر و سامانی به چشمی ها و لامپهای پارکینگ و راه پله ها بده




منم دیروز عصر یه سری به طبقه پایین که همچنان خالی هست زدم

یه کمی دیگه سم پاشی کردم که دیگه کاملا خیالم راحت بشه و هیچ جک و جونوری اونجا باقی نماند

یه زنگ هم زدم به دایی جان و یه مشورتی کردیم ببینیم میشه یه هواکش به کل سیستمهای تهویه ی هوای اون طبقه اضافه کنیم یا نه

که قرار شد یه نفر را امروز ببرن خونه و یه مشورتی از یه نفر که اطلاعات بهتری داره بگیرن...



خب دیگه چی مونده که نگفته باشم؟

آهان خواهر خیلی خیلی بهتره و هر روز میره تمرین رانندگی

فسقلیا هم گزارش را هر روز صوتی برام میفرستن...



توی مشتم عناب داشتم و با تلفن حرف میزدم

خانم همسایه رسید و همونطوری با لبخند بهش عناب توی مشتم را تعارف کردم

برداشت و دستم را گرفت و بدون حرف یه مشت پسته تازه ریخت توی مشتم!!!

لبخند زدم ... یه مراوده پر از مهربونی بدون کلمه ای حرف...

لبخند زدم

لبخند زد...

رفت دنبال زندگیش...

منم همچنان در حال مکالمه تلفنی با یکی از مراجعه کننده هام بودم ...




باید برم...

وگرنه مثل خیلی از عصرهای ته تابستون پر از حرفم

کلمات از توی انگشتام سرازیر شدند و دلم میخواد حالاحالاها حرف بزنم...

اما وقت ندارم



پ ن 1: عنوان پست ماله قصه ای هست که امروز از ایران صدا گوش دادم ...

یه کتاب گویای دیگه... چقدر قشنگ بود این پادکست...

چند تا داستان تو در تو و پیچ پیچ و جذاب...


پ ن 2: بیشتر از دو ساعت برق نبود...

لپ تاپم دنبالم بود یکساعتی کار کردم ودیگه نمیشد با لپ تاپ ادامه داد

نیاز به چاپ و کارهای دیگه داشتم ...

دیدم بهترین فرصت هست که یه قسمتی از یه فیلم را ببینم و لقمه ی ناهارم را بخورم و ریلکس کنم...

تا چشم بهم زدم ... یکساعت گذشت...