روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوستهای گاهی نامهربان

سلام و روز بخیر

باز امروز از اون روزهای پاییزی و آفتابی هست که خورشید خانم داره توی آسمون دلبری میکنه

هوا خنکه و پاییز پررنگه

برگهای درختها زرد و نارنجی شدند 

یادم اومد که وقتی آقای دکتر اومدند دنبالم یه برگ بزرگ نارنجی روی داشبورد ماشینشون بود

ازشون پرسیدم این چیه؟

گفتند:  یه جایی توی خیابون ایستاده بودم و با تلفن حرف میزدم که این برگ از شاخه جدا شد و توی هوا چرخید و از پنجره ماشین افتاد داخل

ایشون هم برگ نارنجی خوشگل را گذاشته بودند روی داشبورد

منظره خوبی بود ولی یادم رفت ازش عکس بگیرم

در عوض توی قاب چشمام نگهش داشتم




دیشب دیر خوابیدم و تا دیر وقت داشتم بافتنی میکردم

دارم یه پتو میبافم

چند تا کاموای مخلمی خیلی نرم پارسال از ازمیر خریده بودم که برای فسقلا کلاه ببافم

ولی زیادی نرم بود و توی بافت شل و ول میشد و به درد کلاه و لباس نمیخورد

یه رنگ آبی پاستیلی قشنگی هم داشت

منم هوس کردم که با ترکیبش با چند تا کاموای دیگه - تبدیلش کنم به یه پتو

آخه من چند سال پیش هم پتو بافتم و فسقلیا این پتوهای بافتنی را خیلی دوست دارند

هربار میان خونمون ازش استفاده میکنند و دوستش دارند

به اون پتو میگن : رنگی پنگی!

خلاصه که دیشب دیر خوابیدم

خسته بودم و صبح که آلارم گوشیم را شنیدم ، صداش را بستم و دوباره به خواب ادامه دادم

حدود ساعت 8 بود که خواهر زنگ زد و گفت صبحانه خریدم و دارم میام سمت دفترت!!!!!!

پریدم بالا و به مادرجان خبر دادم که گفتند من نمیام!! گویا از کله سحر مربای به درست میکردند

زودی لباس پوشیدم و لوله پشت توالت فرنگی داشت چکه میکرد و مادرجان نگران بودند

یکی دو جا زنگ زدم و سوال کردم و اومدم سمت دفتر

توی مسیر هم با دوتا تاسیساتی صحبت کردم که هیچکدوم وقت نداشتند مراجعه کنندو نظرشون این بود که هیچی نیست و با یه تفلون پیچیدن درست میشه!

خلاصه اومدم و با خواهر و پسته همزمان رسیدیم

خواهر حلیم عدس و نان تازه خریده بود

مادرجان هم چای و میوه برام گذاشته بودند

دیگه نشستیم دور هم و صبحانه خوردیم و خواهر رفت که به کارهاش برسه

من ماندم و پسته

یه کمی کاغذ و مقوا و چسب و مداد رنگی بهش دادم و سرگرم شدم

خودم وبلاگ را باز کردم ویه کامنت با کلمات رکیک و حرفای خیلی بد زد توی ذوقم...

نگم براتون که چقدر ناراحت شدم ... خب نخون عزیزم من!

کلمات من اذیتت میکنه ، به خاطر خودت ، نخون

اینقدر من در نظر شما غیرقابل تحمل و دروغگو هستم و اونقدر بدکاره!!!!! شما نخون عزیزدلم!

خلاصه که اعصابم از دست چکه های اون لوله که خرد بود... این هم اضافه شد!!!

دیدم بهترین کار وقت گذروندن با فسقلی هست

سیستم را بستم و نشستم کنار دستش و فرو رفتم توی دنیای رنگی رنگی و شادش

کاردستی درست کردیم و به حرفاش خندیدم

وقتی میبینه به حرفاش میخندم سعی میکنه بیشتر خودشیرینی کنه

کلاه زنبوریش را گذاشته بود سرش و در مورد زنبور و گربه و دنیایی که خودش ساخته برام تعریف میکرد

خلاصه که تا کارهای مامانش تمام بشه کنارم بود

بازم به دوتا تاسیساتی زنگ زدم ... چقدر همه شلوغ بودند و هیچکس وقت نداشت... در نهایت قرار شد خودم یکی دوتا کار را چک کنم و بهشون خبر بدم!

باز سیستم را باز کردم و دوباره یاد اون کامنت افتادم

گفتم بزار یه پست بنویسم و بعدش برم دنبال کارم!

زندگی ادامه داره

چه انرژی خوب به همدیگه بدیم و باعث شادی هم بشیم

چه سعی کنیم با کلماتمون دیگران را برنجانیم

من جادوی کلمات را میشناسم

میدونم که توی هیاهوی روزگاری که داره به خیلیهامون سخت میگذره ، گاهی چند تا کلمه قشنگ چقدر تاثیر خوبی داره ...